دست منو بگیر، حالم جهنمه
از حس هر شبم، هر چی بگم کمه
بغضم غرورمو یاری نمیکنه
این گریهها برام کاری نمیکنه
***
عجیب این شعر، باهام ارتباط برقرار کرد.
دست منو بگیر، حالم جهنمه
از حس هر شبم، هر چی بگم کمه
بغضم غرورمو یاری نمیکنه
این گریهها برام کاری نمیکنه
***
عجیب این شعر، باهام ارتباط برقرار کرد.
کارم فقط با معجزه درست میشه.
سخته برام وقتی امور عادّیم رو با معجزه بخوام حل کنم. سختتر میشه وقتی که نفهمم چی عادّیه و چی نه.
شاید دارم خودم رو راحت میکنم که نباید "اعتماد به نفس" داشت و باید "اعتماد به الله" داشت، تا صحّه بذرام روی تنبلیهام و ضعفهام، و "من که چیزی از خودم ندارم" و این حرفها بشه توجیه اشتباهام.
میگفت: گاهی کار را به بحران میکشیم تا بحران توجیه اشتباهاتمان بشود.
امّا میدونم که نمیتونم، از توانم خارج شده، باید خرق عادتی بشه و معجزهای، باید عصای موسایی باشه و ید بیضایی.
از دستم دیگه خارج شده، مدتیه که اینطوریام.
کاش حداقل معجزهای بیاد و راه عادّیش رو نشونم بده.
إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَهٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ
عبارتی از مناجات شعبانیه که همیشه موقع خوندن مناجات، چند دقیقهای منو مشغول خودش میکنه.
یا: در فواید داشتن خواهر و برادرِ زیاد!
یادش بخیر، زندگی واسمون هیجانی داشت. مخصوصاً وقتی میخواستیم به مهمونی یا مسافرت بریم. اون اولّا که بابامون یه موتور سیکلت داشت، اول مامان و آبجی و داداش کوچیکمون رو میرسوند مهمونی و من و داداش بزرگم پیاده راه میافتادیم تا بابامون بقیه رو که رسوند برگرده و سوارمون کنه. حالا هیجانش اونجا بود که بابامون توی سرویس اوّل که یه سری از اعضای خونواده رو میبرد، دم در با فامیل گرم صحبت و خوش و بش میشد و میرفت داخل خونه و اصن یادش میرفت که قرار بوده بیاد دنبال ما. ما هم تا میرسیدیم، شام که خورده بودن هیچ، مهمونی هم تموم شده و همه پا شده بودن. تازه وقتی هم میرسیدیم، بابامون با یه لحن طلبکار میگفت: معلوم هست کجایین!
ته هیجانش اینجا بود که بعد از این همه مهمونی رفتن و نرسیدن به شام، با داداشمون یه قرار گذاشتیم، دیدیم ما که از هر 5 تا مهمونی 2 تاش رو به ته دیگش میرسیم، یکی رو به لیوان دوغ آخر سفره و 3 تای دیگه رو هم دم در موقع خدحافظی، تصمیم گرفتیم موقع مهمونی زودتر از خونواده راه بیفتیم و کل مسیر رو بدویم. اونجا بود که فهمیدیم که ما چه توانایی هایی داریم. بعد اون مهمونیها رفتیم توی مسابقات دو و میدانی شرکت کردیم و توی تیم استان و بعد هم تیم کشور انتخاب شدیم، الآن هم همة مدالهامون رو توی خونه قاب کردیم بچههامون ببینن، از پدرشون الگو بگیرن. تازه این واسه مهمونیها بود، بعد یه مدت که بابامون یه پیکان گرفت، قضیه مهمونیها حل شد ولی وای به حال مسافرت رفتنها. نیست ما وقتی مسافرت میرفتیم ننه جون و آقابزرگم هم میاومدن، من و داداشم مجبور بودیم شیفتی بریم مسافرت، یه بار اون بره و من توی خونه غاز بچرونم، یه بار هم من برم و غازها رو بدم اون توی خونه بچرونه.
یکی دیگه از هیجانات دوران بچگیمون تعطیلی بعد مدرسه بود. ظهرها که تعطیل میشدیم اگه دیر میرسیدیم به خونه از نهار خبری نبود، نه اینکه جریمه باشه ها، نه. دیگه داداش بزرگ که از سرکار میاد خسته است و گرسنه، داداش کوچیکه هم که توی سن رشده، آبجی هم که دلش میخواد کلاً آخر از همه از پای سفره بلند بشه، خلاصه با این توصیفات نهاری اگه ته دیگ میموند اعضای خونواده میخوردن. حالا نه اینکه ما گرسنه بمونیم ها نه، بالاخره مامانمون یه تخم مرغی یه کشک جوشی چیزی می داد بخوریم.
حالا زندگی بعضیها رو که آدم میبینه نه هیجانی نه اتفاق عجیبی، هیچی، من موندم زندگی چه لذتی داره واسشون. یه رفیق داشتم خواهر و برادر نداشت. زنگ آخر که میخورد اصن عجله نداشت برسه خونه، یه باز ازش پرسیدم: ببینم تو نهار نمیخوای بخوری؟ گفت: مامانم برام نگه میداره. گفتم: یعنی نهارتو خواهر و برادرات نمیخورن؟! گفت: من که خواهر و برادری ندارم، تازه کلی هم غذا اضافه میاد.
تازه این واسه بچگیمون بود، هیجانهای زندگی الان خیلی بیشتر از بچگیمون شده. هر روز منتظر یه اتفاق غیر منتظره هستیم، تازه از سرکار میایم خونه، خسته و کوفته، یه دفعه میبینیم در خونه رو زدن؛ در رو که باز میکنم زلزله 6 ریشتری و سیلاب و سونامی و طوفان آریزونا و هزار بلای طبیعیه دیگه، یهو میاد توی خونمون. منظورم بچههای برادر و خواهرم هستند، سر ظهر یهویی هوس پی اس میکنن، پا میشن میان با پسر ما بازی کنن.
خلاصه کلی هیجان داریم توی زندگیمون، اینا فقط بچههای برادر و خواهرام بودند، گاهی همینطوری یهویی در خونه رو میزنن و میبینیم که بعله، کلّی مهمون سرزده داریم، نیست آدم خونه خواهر و برادرش هم میره، زشته خبر بده و دعوت کنه، کلاً ما توی هیجان و غافلگیری هستیم. البته خب ناگفته نمونه که ما هم هر وقت با خانم بچه ها بیکار میشیم و حوصلمون سر میره یه کم هیجان به برادر خواهرامون میدیم و یهویی خونشون تلپ میشیم. هر وقت هم زیر بار قرض و قوله باشیم، اوّلین کسایی که کمکمون میکنن همین برادر و خواهرن؛ البته وقتی هم خواهر و برادر زیر بار قرض و قوله میرن، اوّلین کسایی که کمکشون میکنن برادر دیگهاس که بنده باشم.
عوضش بعضی یه زندگی آروم و روتین و بدون هیجانی دارن، نه خواهر و برادری دارن که یهو خونشون تلپ بشن، نه بچة خواهر و برادری که یهو خونشون خراب بشن. تازه همیشه هم به موقع به مهمونی میرسن.
انت اهل لذلک
وقتی داخل حرم امام رضا علیهالسلام کار زائرش را راه میاندازی، دلت خوش است اگر خودت شایستهی دیده شدن نیستی، دست کم به خاطر این زائر شاید دیده شدی.
مقابل تابلوی اذن دخول ایستاده بودم، همیشه بند آخر اذن دخول خیالم را راحت میکند که اجازة ورود دارم، آنجا که نوشته است: اگر من اهلش نیستم، تو اهلش هستی!
اذن دخولم را خواندم که زنی به عربی گفت: برایم بخوان. برایش با صدای بلند و شمرده شمرده خواندم و او هم زمزمه میکرد.
من که اهلش نبودم، به خاطر این زائر شاید اهلش شدم.
قطعت البلاد رجاء رحمتک
روبروی ضریح ایستاده بودم و پشت به قبله روی پله. پیرمردی که پشت به ضریح داشت و قصد خروج، دیده یا ندیده دستم را گرفت و خودش را از پله بالا کشید، آرام ایستادم و به ضریح نگاه کردم.
به این بند زیارتنامه رسیده بودم که نوشته بود: به سوی تو حرکت کردم و از شهرم جدا شدم، به امید لطف و رحمتت... و خیالم راحت شد که اینجا ایستادهام تا تکیهگاه این زائر باشم و شاید اهلش ...
هرکارم کنند، باز منفعت طلبم دیگر!
مقابل ضریح حاجاتم را مرور میکردم. دختربچهای شیرین بی خیال مقابلم قدم میزد. کنار پدرش که آرام گرفت شبیه پدرش دستهایش را بالا آورد و گفت: ما رو ببر کربلا، ما رو ببر بهشت.
خجالت کشیدم از خودم و زیارتنامه خواندنم، هرطور فکر کردم دیدم نمیتوانم مثل آن دختر بی غل و غش دعا کنم، اینقدر ساده و بیآلایش، بی هیچ حاجت دنیایی.
دفتر پیدا شدگان
سابق، کسانی که گم میشدند را به دفتر گمشدگان حرم میبردند، علیالظاهر اخیراً همه در حرم پیدا میشوند یا پیدا میکنند، دیگر نه کسی گم میشود و نه کسی کسی را گم میکند.
این سوّمین زیارت این ماهم بود، و آنچه خواندید مجموع این سه زیارت بود، مدّتی است اهلیام کردهاند، خدایا شکرت.
مرتضی جاویدی در منطقه دوتا اسم داشت. یکی عمومرتضی و دیگری اشلو.
اشلو مخفف همان اشلونک بود که عراقیها هنگام احوال پرسی به هم میگویند.
بارها شده بود که رفته بود بالای خاکریز و با عراقیها شروع کرده بود به صحبت به عربی: صباح الخیر ای شی لونک اشلونک!
همه عاشقش بودند و عمو صدایش میکردند. در حالی که 25 سال سن بیشتر نداشت.
به دو دلیل خواندم
کتاب تپة جاویدی و راز اشلو را به دو دلیل خواندم. اوّلی معرفی دوستی که گفت: با خواندن این کتاب نگاهت به شهدا و دفاع مقدس عوض میشود. و دیگری نقل قول شهید صیاد شیرازی و سعید عاکف درباره شهید و کتاب در پشت جلد کتاب.
شهید صیاد گفته بود: تنها شهیدی را که سراغ دارم امام پیشانی اش را بوسیده باشد شهید اشلو یا مرتضی جاوید است.
سعید عاکف هم گفته بود بهترین کتابی که در حوزه دفاع مقدس خوانده ام این کتاب بوده است.
به چند دلیل توصیهاش میکنم
امّا حالا که کتاب را تمام کردهام به چندین دلیل آن را به دیگران معرفی میکنم تا بخوانند.
کتاب، یک فرمانده را در تمام ابعاد زندگیاش نشان میدهد. خب که چه؟
حالا اگر این فرمانده کاری کرده باشد کارستان چی؟
مثلا چه کاری کرده است؟
مثلا فکر کن یک گردان کوچک و جوان، برود داخل کردستان عراق، همة عراقیها را دور بزند و برود بیخ گلوی عراق را بچسبد. یعنی چه؟
تاریخی که غزوة احد را ثبت کرده است، میگوید عدّهای که موظف بودند تا نقطة حسّاس جنگ را پاسداری کنند، تا چشمشان به غنایم افتاد دستور پیامبر از یادشان رفت و پست خود را ترک کردند و الی آخر این تاریخ ...
همان تاریخ، ثبت کرده است که سالها بعد حدود 1362 شمسی، در کردستان ایران، عمو مرتضی و چند تن معدود دیگر، تنگة احد را ترک نکردند و باعث یک پیروزی بزرگی در عملیات والفجر 2 شدند.
حالا فرماندهی این عملیّات با جوانی 25 ساله بود که بین گروهش به عمومرتضی معروف بود و بین فرماندهان و ... به اِشلو.
کتاب تپه جاوید و راز اشلو شرح زندگی مرتضی جاوید یا همان اشلو یا همان عمو مرتضی است. هر فصل این کتاب روایت فردی است از مرتضی جاوید. این ویژگی قشنگی کتاب را چند برابر کرده است، افرادی مثل محسن رضایی و شهید صیاد شیرازی تا همسر شهید و حتّی جوان تازه واردی که میخواسته وارد دستة مرتضی جاوید بشود.
امّا این کتاب ...
امّا این کتاب، با اینکه چاپ چندمش را خواندم پر بود از غلطهای نگارشی و ویرایشی، غلطهایی که به عمرم در کتابی ندیدهام.
امّا این کتاب شاید چند فصل انگشتشمارش کاملاً زائد بود و هیچ کمکی به شناخت از شهید نمیکرد. مثل فصل مرتضی آوینی در مورد عمومرتضی.
این چند برش از کتاب را حتماً بخوانید:
شبیه گاو شدهام این روزها.
شبیه گاوهای شیرده.
تازه خوب هم لگد میزنم،
به نُه من شیرم!
یا: پیامبر بشاگرد!
اسمش را گذاشته بودند آفریقای ایران، تا قبل از انقلاب هیچکس آنجا را نمیشناخت ...
کتاب تا خمینی شهر را باید همة کسانی که به هر شکلی در گوشهای از این مملکت دارند کار میکنند بخوانند. همة بچه مسجدیها، فرهنگیها، انجمنیها و ...
کتابِ خاطرات زندگی حاج عبدالله والی است. کسی که پیامبر بشاگرد بود. فعلاً جلد یک این کتاب چاپ شده و از جلد دومش خبری نیست.
برای من این کتاب سه فایده داشت:
اوّلیاش آشنایی با مناطق محرومی مثل بشاگرد بود. مناطقی که فقر و گرسنگی اوّلین و آخرین چیزی است که مردمش میشناسند. و آن را خوب درک میکنند. مثلاً توی همین بشاگرد، آدمی که بالای 40 یا 50 کیلو وزن داشته باشد پیدا نمیشد. باورت میشود؟
یا در بشاگرد، پیرمردی به بهانة مداوا از گروه امداد مدام شربت میگیرد و بعداً میفهمند که شربتها را با آب قاطی میکند و نانِ هستة خرما داخلش خرد میکند و به زن و بچهاش میدهد، و این غذایشان بوده است. مثل این و کلّی توصیفات دیگر که حتماً این کتاب را بخوانید، تا دیگر وقتی سر سفرة غذایتان مینشینید، غذا به راحتی از گلویتان پایین نرود!
دوّمین فایدهای که این کتاب برایم داشت و و البته مهمترینش هم بود اخلاق و مرام کار جهادی بود که از حاج عبدالله یاد گرفتم.
حاج عبدالله وقتی وارد بشاگرد میشود، هیچ راه ماشینرویی وجود ندارد در منطقه. منطقه کوهستانی و صعبالعبور است. تصمیم میگیرد که اوّل شروع به راهسازی کند، چون تا راه نباشد آبادانی هم نیست. پیگیری میکند برای ماشین و ابزار راهسازی. کشور در حال جنگ است حدود سال 60، و تهیه ماشینآلات راهسازی غیرممکن است.
حالا حاج عبدالله باید چه کار کند؟ صبر کند تا جنگ تمام شود؟ صبر کند تا ماشین برسد؟ حاج عبدالله با بیل و کلنگ و با کمک همکارانش و اهالی روستا، راه سازی را شروع میکند.
نه منتظر جواب فلان مسئول میشود، نه دست روی دست میگذارد که آیا روزی بودجهای یا امکاناتی برسد، میفهمد که وظیفة الآنش چیست و همان را انجام میدهد.
حاج عبدالله کار از روی احساسات و هیجان را اصلاً قبول نداشت. افراد زیادی را به بشاگرد آورد تا فقط گشتی در منطقه بزنند و اوضاع محرومش را ببینند تا بشود با کمکشان کارهایی برای منطقه کرد. بارها میشد که افرادی همانجا حاضر بودند هر چه همراه دارند از لباس و پول و ... به محرومین بدهند، ولی حاج عبدالله میگفت این کار تو نه تنها دردی از اینها دوا نمیکند بلکه عزت نفس اینها را خُرد میکند. باید کاری اساسی کرد.
سوّمین فایدة این کتاب، خود کتاب بود. شیوة تالیفش و آوردن عین متن مصاحبهها در لابهلای کتاب و ضمایم آخرش که تمام پروندهها و نامهها و عکسها را آورده بود. حتّی نامههای مرخصی گرفتن حاج عبدالله و حاج محمود. این جزئیات تصویر مستندی را در ذهن خواننده ایجاد میکند که باعث میشود با کتاب زندگی کند. همانطور که من با حاج عبدالله و حاج محمود و بشاگرد زندگی کردم و با خوشحالی حاج عبدالله خوشحال شدم و با ناراحتیاش ناراحت. فایدة کتاب ثبت جزئیاتیاست که مشتی نمونة خروار است در این کشور.
تصور کنید اگر از تمام فعالیتهای فرهنگی کسانی مثل حاج عبدالله و بچههایش کتابی اینگونه ثبت شود و تجربهها به نگارش دربیایند.
* این یادداشت از رضا امیرخانی خواندنیتر از متن من است.
::. صَوِّر صَوِّر!
عراقیها میگفتند صَوِّر صَوِّر. کلّی ژست میگرفتند و همهی دوستانشان را هم خبر میکردند که ازشان عکس بگیرم. دوربین برایم شده بود دردسر، اوایل کلافهام کرده بودند، دلیل کلافگی هم این بود که چون سفر اوّلم بود دنبال سوژهها و افرادی بودم که برایم تازگی داشتند و میتوانستم ازشان عکاسی کنم یا در یادداشتی توصیفشان. به همین خاطر درخواست صَوِّر صَوِّر، اذیتم میکرد و وقتم را میگرفت.
کمی که گذشت، وقتی میدیدم عراقیها با چه عشقی از ما پذیرایی میکنند و بعد چه قدر ساده خواهش میکنند که عکس بگیرم، خجالت میکشیدم از اینکه درخواستشان را رد کنم.
از موکبی لیوان آبی برداشتم، صاحب موکب دوربین را که گردنم دید با لبخند اشاره کرد که عکس بگیر. من هم گرفتم، اصلاً آنجا کادر و زاویه و دیاف و شاتر برایم مهم نبود، همینکه درخواستش را اجابت کردم راضی بودم. راضیتر وقتی شدم که دیگر اخلاقشان دستم آمده بود و من پیشدستی میکردم و میگفتم که اُصَوِّر؟ یعنی عکس بگیرم؟ و او با ذوق و شوق میگفت که صَوِّر صَوِّر. اینطوری احساس میکردم که خودم هم شدهام یک عراقی و دارم به زوّار امام حسین علیهالسلام خدمت میکنم، آن هم خدمتی که قبل از درخواست زائر باشد، مثل همهی عراقیها، که تو را بدون اینکه درخواست کرده باشی مهمان خود میکردند.
قبل از سفر برنامهریزی کرده بودم که وقتی جداگانه برای عکاسی از بچهها بگذارم و همین کار را هم کردم و در یادداشتی مفصل و جدا خواهد آمد. تقریباً اولین عکسی که از بچهها گرفتم این عکس بود. این عکس به درخواست خود بچهها بود.
کسی که به من گفت عکس بگیر، خودش داخل عکس نیست. سه نفر بودند و اطراف موکبی مشغول بازی. یکیشان تا من را دید رفقایش را به صف کرد و گفت صَوِّر صَوِّر. ولی تا میخواستم عکس بگیرم خودش فرار میکرد. من که دیدم خیلی بازیگوش است سعی کردم هر طور که شده از او عکس بگیرم، مدام خودش را قائم میکرد و تا میدید که لنز را به طرفش گرفتهام جیم میشد. آخر توانستم این عکس را از او بگیرم. این هم بخشی از فیلم فرار کردنش.
دم ظهر شده بود و خیلی خسته بودم، قیافهی خستهی خودم را بعد از دو روز که داخل آینهی بغل یک کامیون دیدم جا خوردم. ایستادم که عکس بگیرم. عکس اوّل را که گرفتم، دیدم یک عراقی از پشت دارد به من نگاه میکند، شاید داشت به من میخندید. دیگر جملهی اُصوِّر وِرد زبانم شده بود، گفتم اصور؟ و او هم آمد و کنارم ایستاد؛ عکس را گرفتم و از هم جدا شدیم. نزدیک آنجا موکبی بود که نان داغ تنوری به زائرین میداد. صف طولانیای هم داشت، نان خیلی میچسبید. میخواستم داخل صف بایستم که همان عراقی که چند دقیقه پیش از او عکس گرفته بودم من را دید و رفت داخل موکب و یک نان داغ از تنور درآورد و داد به من.
خروجی کربلا منتظر ماشین بودیم که به کاظمین برویم، این دو جوان درخواست عکس کردند و بعدش هم خواستند که عکس را برایشان ایمیل کنم، تا ایمیلش را در آن شلوغی بگیرم همراهیانم را گم کردم و داستانی شد پیدا کردنشان، که وقت زیارت کاظمین خواهم نوشت.
بسم الله الـــرحمن الرحیم
السلامُ
علی آدم صفوة الله
...
السلامُ علیکِ
یا بنتَ
موسی بنِ
جعفر
...
یا فاطمة
اشفعی لی
فی الجنة
***
رضا کلمه به کلمه از روی زیارتنامه میخواند و پدر و مادرش هم تکرار میکردند. اوّلین باری بود که به قم آمده بودند. مادر همیشه برای رضا میگفت آخرین باری که زیارت خواهر امام رضا علیهالسلام آمده است اوّل ازدواجشان بوده. مادر همیشه حضرت معصومه را خواهر امام رضا صدا میزد. توی دهات همه همینطوری صدا میزدند، آخر دهاتی که رضا و خانوادهاش در آن زندگی میکردند نزدیک مشهد بود. جمعة اوّل هر ماه زیارت مشهدشان ترک نمیشد. مادر توی یکی از همین سفرها از امام رضا خواسته بود که رضا ملّا بشود.
رضا که طلبه شد، مادرش فکر میکرد که طلبة مشهد میشود. نگو رضا طلبة قم شد و هزار کیلومتر از خانواده دور. آخر رضا هم صدقه سری امام رضا بود، بچه دار نمیشدند که. بعد بیست سال با عنایت امام رضا بچه دار شدند. رضا هم برایش سخت بود. ولی آنقدر مصمم بود در طلبگیاش که سختی را تحمل میکرد ولی طاقت گریههای مادرش را نداشت.
اوّلین شهریهاش را که گرفت، نذر کرد که پولی را هر ماه کنار بگذارد تا بتواند پدر و مادرش را به زیارت بیاورد. از غذایش میزد، چند ماه به چند ماه به روستا نمیرفت تا بتواند به اندازة کافی پول پس انداز کند.
حدود یک سالی گذشت و رضا شاید دو یا سه مرتبه به روستا رفته است. مادرش گلایه دارد ولی به زبان نمیآورد، پدر گاهی به زبان میآورد ولی خیالشان از بابت رضا راحت است، میدانند که او به خاطر درسش نمیتواند سر بزند، دلشان قرص بود که خواهر امام رضا هوایش را دارد.
بالاخره رضا به آرزویش رسید، بعد یک سال، آنقدر پول جمع کرده بود که بتواند یک سفر مفصل پدر و مادرش را به قم بیاورد. این اتفاق هم افتاد. مادر وقتی این خبر را شنید گریهاش گرفت و فهمیده بود که رضا چقدر سختی کشیده تا این پول را جمع کند، ولی به رویش نیاورد، عوضش کلی برایش دعا کرد. پیش هر کسی که مینشست رضا را دعا میکرد که قرار است ما به زیارت خواهر امام رضا ببرد، آن هم روز میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها. کلّ روستا فهمیده بودند که رضا چه کار کرده است.
سواد که نداشتند، رضا کلمه به کلمه از روی زیارتنامه میخواند و آنها هم تکرار میکردند.
به نام فاطمه که میرسند، مادر گریهاش بلند میشود و دیگر نمیتواند زیارتنامه را بخواند، مینشیند روی زمین چیزهایی را با خودش زمزمه میکند که رضا فقط یا فاطمه هایش را میشنود.
بعد از آن سفر، مادر دیگر خواهر امام رضا نمیگوید، همیشه میگوید حضرت فاطمه معصومه.
***
چه برازنده است نام فاطمه برایت.
عالِمی توصیه میکرد که ایشان را به نام فاطمه سلام بدهید.
* عکس: روز میلاد حضرت زهرا، در حرم حضرت فاطمه معصومه، صحن عتیق، روبروی ایوان طلا