روغن موتورِ جهیزیه!

همه با هم خوش و بش می‌کنند که به یک‌باره پدر عروس خانم می‌گوید خب حالا بریم سر اصل مطلب.

پدر داماد یک دفعه حرف پدر عروس را قطع می‌کند و می‌گوید:

«قبل از اینکه بریم سر اصل مطلب من یه سؤال از عروس خانم دارم. ببخشید عروس خانم، شما توی جهیزیه‌تون قابلمه‌ی تفلونِ هومن هم دارین؟»

عروس خانم هم که گل از گلش شکفته می‌گوید:

«با اجازه بزرگ‌ترها بله» و با خیر و خوشی این دو جوان به خانه بخت می‌روند.

با این الگوی صحیحِ ازدواج که صدا و سیما پخش می‌کند فکر نکنم اصلاً این ازدواج‌هایی که کاملاً با شناخت طرفین شروع شده‌اند به طلاق بکشد. البته درست است که این سوژه های بد (درِ پیت) کار شرکت سازنده‌اش است و ربطی به صدا و سیما ندارد ولی صدا و سیما هم که گاراژ قدیر ژانگولر نیست.

و در آخر ما هم برای این ازدواج موفّق که در این پیام بازرگانی نیمه تمام ماند یک پایان خوب هم نوشتیم و آن اینکه:

وقتی پدر داماد خیالش از جهت این عروسِ با کمالات راحت شد و دریافت که او می‌تواند با یک قابلمه‌ی تفلون همسری خوب و مادری شایسته باشد، پدر عروس هم که باید خیالش راحت شود از اینکه دامادش مردی اهل زندگی و کار باشد و این که بتواند دخترش را خوشبخت کند از داماد می‌پرسد:

«ببینم آقا داماد شما برای اتومبیلتان از روغن موتورِ کامبیز استفاده می‌کنید؟!»

***

راستش قرار بود اینجا داماد هم بله را بگوید و هر دو به خانه بخت بروند ولی آقا داماد خیلی با حالتی جنتل‌مَنی یک روغن موتورِ دیگر از جیب کتش بیرون می‌آورد و در حالی که صدایش اکو دارد می‌گوید:

«من از روغن موتور کامران استفاده می‌کنم» و پدر عروس هم ناراحت می‌شود و این دو کبوتر عاشق به هم نمی‌رسند.

۱۸ دی ۸۹ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک اشتباه دوران دبستان

گشتی در شماره تلفن‌های قدیمی زدم تا بالاخره شماره‌ی یکی از دوستان دوران ابتدایی‌ام را پیدا کردم.

خیلی وقت بود که خبری ازش نداشتم حتی حدس می‌زدم که شماره‌ی خانه‌شان عوض شده باشد. تماس گرفتم و شماره درست بود؛

صداش بعد این همه مدت تغییر نکرده بود با اینکه من کلی تغییر کرده بودم امّا همان اول من را شناخت.

دوتا هم‌کلاسیِ دوران ابتدایی که بعد مدت‌ها با هم صحبت می‌کنند خیلی حرف برای گفتن دارند.

بین این حرف‌ها فهمیدم که گاهی آدم کاری می‌کند که خودش متوجه نیست اشتباه است، اما اطرافیانش را اذیت می‌کند، حتی ممکن است اشتباه نباشد ولی ممکن است طرف مقابل از این کار ناراحت شود.

حالا قضیه این بود که این رفیقم گفت: «فلانی همیشه زنگ‌های تفریح که می‌شد دلم می‌خواست با هم باشیم و توی حیاط حرف بزنیم و بازی کنیم اما تو همیشه یا تو کلاس بودی یا با بچه‌های دیگه می‌گشتی.»

چیزی نگفتم اما خیلی حالم گرفته شد از این‌که گاهی آدم نفهمد رفیقش غیر مستقیم می‌خواهد چه حرفی را به او بزند. گاهی نفهمد که رفیق آدم با چشمانش از آدم چه می‌خواهد.

۲۴ آبان ۸۹ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جایی که نباید باشیم

- بعضی آدم‌ها باید جایی باشن که متأسفانه نیستن، بعضی وقت‌ها هم باید جایی که نباشن هستن.

- چی میگی؟! حالت خوبه؟!

- آره، راست میگی بد گفتم، بهتر میگم، آدم همیشه باید جایی باشه که الآن نیست و همیشه جایی که نباید باشه هست. حالا درست شد، درسته، همینه.

- تو که  بدترش کردی، میشه یه کم زیر دیپلمی، زیر سیکلی اگه شد کم‌تر، واسه ما توضیح بدی

- بابا مگه من دارم چیز عجیب و غریبی می‌گم، خب ما آدما باید جایی باشیم که نیستیم و همیشه جایی هستیم که نباید باشیم.

- جدا؟! از این همه شفاف سازیِ شما کمال تشکر رو دارم، خب این‌هایی که می‌گی یعنی چی؟

- البته وقتی فکر می‌کنم می‌فهمم که نه همه‌ی آدم‌ها.

- نه همه‌ی آدم‌ها چی؟!

- ببین ما باید توی زندگی‌مون در مسیری زندگی کنیم و در مسیری راه بریم که اون مسیر رو برای ما قرار دادند.

- کی؟

- توی زندگی همیشه یه راه درست وجود داره، توی صحبت کردن‌های ما همیشه یک سری حرف‌ها هست که حرفِ درسته، توی شنیده‌هامون بعضی شنیده‌ها هست که باید شنید و بعضی رو باید در مقابلشون پنبه توی گوش‌مون کنیم و همه‌ی این‌ها به آدم می‌گه که توی زندگی باید کجا باشه و کجا نباشه، به همین راحتی.

- اون‌وقت باید چی کار کنیم؟!

- نباید کار خاصی بکنیم فقط باید مراقب باشیم.

- مراقب چی؟

- مراقب اعمال و رفتار و گفتار و ...

- ...

- امام علی علیه السلام می‌گن: تقوا اینه که در زندگی خود در جایی که خدا دوست دارد باشیم و در جایی که او دوست ندارد نباشیم.

۱۷ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کلاس NA و ماه رمضان

«من رضا ایرانی هستم، من تا الآن شش روز است که به لطف الهی در آرامش هستم و کاملاً پاک.»

***

چهارراه را به سمت انتهای خیابان که بن بست بود رد می‌کردم به حسینیه ای تقریباً گمنام می‌رسیدم. می‌گفتند که تمام سال متروکه است و فقط ایام خاص مثل محرم و صفر رونق می‌گیرد.

متصدی‌های حسینیه آدم‌های پول دار خیری بودند که این حسینیه را برای کارهای خیرِ مخصوصی! ساخته بودند و اگر می‌گفتی که قرار است در این حسینیه محفلی برای تجمع جوانان باشد برای اینکه بر سر مباحث دینی و فرهنگی با هم بحث کنند تو را به لبخندِ گوشه‌ی لبشان مهمان می‌کردند.

***

پیاده به سمت انتهای خیابان می‌روم، وقت نماز است و باید در حسینیه بعد از مدت‌ها نماز جماعت اقامه شود؛ از مدت‌ها قبل دنبال بودیم تا در ماه رمضان حسینیه را برای برگزاری نماز جماعت دست بگیریم، آن هم فقط برای برگزاری نماز و بس. نماز که تمام می‌شد تعدادی جوان و تعدادی هم عاقل‌مرد به عنوان کلاس دور هم جمع می‌شدند. اوایل برایم مهم نبود که چه برنامه ای دارند ولی بعد از مدتی که دیدم به طور مرتب این افراد در این کلاس شرکت می‌کنند برایم جالب شد که بدانم چه خبر است. به همین خاطر بعد از نماز از یکی از جوان تر های آن جمع سؤالم را پرسیدم و آن هم با صراحت گفت: «کلاس NA.»

***

از وقتی فهمیدم بعد از نمازی که ما اینجا می‌خوانیم این افراد برای ترک اعتیاد در این مکان جمع می‌شوند جمله‌هایی که در کلاس از این افراد می‌شنیدم برایم جلب توجه می‌کرد. شنیدن آن جمله‌ها از آن افراد مرا در جا میخ کوب می‌کرد.

«من رضا ایرانی هستم، من تا الآن شش روز است که به لطف الهی در آرامش هستم و کاملاً پاک می‌باشم.»

این جمله‌ها راحتم نمی‌گذاشت.

***

موقع سحر بود و فرزاد جمشیدی فضایی معنوی را در منزل ایجاد کرده بود به دیوار تکیه داده بودم و خیره شده بودم به روبرو.

«من رضا ایرانی هستم، من علی حسینی هستم، من داوود اسماعیلی... احمد شعبانی ... من تا الآن که بیست و دو روز از ماه رمضان می‌گذرد کاملاً در آرامش هستم و پاک می‌باشم»؟!

۱۱ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰