به فکرم رسیده است اگر من هم روزی رفتم داخل یک برنامهی تلویزیونی، به عنوان یک قهرمان، مجری که از من پرسید: «چه کسی بیشترین نقش رو توی موفقیّتت داشت؟» من لبخند بزنم و بگویم همسرم.
ولی حالا که فکر میکنم دلیل اصلی موفقیّتم را زنم نمیدانم، اصلاً همین زن میآید زندگی من را خراب میکند، من که میدانم هر وقت میخواهم بروم بیرون دنبال موفقیّت هی ما را سوال پیچ میکند که «تو همش داری میری دنبال این موفقیّت» والّا، حالا من بروم و بگویم که همچنین زنی آمده است و بیشترین نقش را در زندگی من داشته است؟! اصلا و ابدا، تازه اصلاً حوصله برادرها و خواهرهایش را ندارم، دم به دقیقه میخواهند بیایند و هی مفت بخورند و در زندگی آدم دخالت کنند.
اصلاً کی خواست زن بگیرد! ول کن همینطور مجرد داریم زندگیمان را میکنیم.
قبلتر که مثلاً به پیتزایی میرفتیم، کلی منتظر میشدیم تا قسمت غیر خانوادگی! خالی شود و برویم بشینیم، چند شب پیش که رفتیم بیرون غذا بخوریم، در قسمت غیرخانوادگی! پرنده پر نمیزد، عوضش قسمت لژ خانوادگی! مملوّ بود از جمعیت؛
گویند روزی عربی امروزی، خاکبرسریِ زیادی تناول نمود و از فرط شکم درد وقتی در مجلسی مادرِ زیبارویش را دید، بگفتا:
«پدر، تو یک غاصب هستی، این بانوی زیبا را فریب دادی و به ازدواج خود درآوردی و نگذاشتی که من با او ازدواج کنم.»
جمع همه، بخندیدند و مادر رویش کمی سرخ شد و پدر هم بین انگشت شست و سبابهاش را دندان بگرفت.[1]
حکایت مربوط:
«امیدواریم ایران به این موضوع و این اختلاف و این اشغال! (جزیره ابوموسی و تنب کوچک و بزرگ و این چیز ها دیگر) نه تنها به عنوان مانعی در برابر بهبود و گسترش روابط با امارات بلکه به عنوان مانعی در برابر روابط کشورهای عربی با ایران بنگرد.»
+عکس کاملاً تزئینی میباشد.
یادداشت زیر را از بین کاغذهای یادداشتم، مربوط به سالهای 1343 تا 1356، پیدا کردم، قضیهاش فکر کنم بر میگردد به 22بهمن سال1348؛ گوشهی این کاغذ هم چند قطره خون ریخته شده بود.
خداییش من از همان موقع هم به فیلم و انیمیشن و فلسفه علاقه داشتم، نظری بیندازید:
فیلمنامهای چند قسمتی برای انیمیشنی با موضوع حجاب نوشته بودیم، گفتند شما تصاویری میخواهید نشان دهید که احتمالاً صدا و سیما با پخش آن مشکل دارد. تصاویر هم کمی وضعیت جامعه را نشان میداد، نه افراط داشت و نه تفریط.
امروز که راهپیمایی و گزارش حضور مردم و زنان را دیدم فهمیدم صدا و سیما با پخش وضعیت واقعی جامعه مشکل ندارد، بعد شب که داشتم اختتامیهی جشنوارهی فجر را میدیدم و زنان بازیگر را در لانگ شاتی که فقط یک افق کم داشت، فهمیدم که صدا و سیما با اینگونه تصاویر مشکل دارد.
بر خلاف باقی آدمها که چشم به این جهان میگشایند، او با چشم بسته، پا به این جهان گذاشت؛ هنوز مشخص نیست که آیا او در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده است یا نه.
دوران تحصیلات او با سختیهای فراوانی روبرو بوده است؛ چون طبق گفتهی پسر شوکت خانمِ کوچهی بالا، وی هر روز این جمله را میشنیده: "امروز دیگه زنگ آخر در نری ها".
در کودکی هیچ استعدادی در چشمهایش دیده نشد، البته فقط در چشمهایش.
کودکی را به بزرگی رساند و بر اساس آخرین آمار دارد بزرگتر میشود. دو ساله که بود مادرش او را از شیر گرفت. در کودکیاش دچار شب ادراری بود.
همیشه نفس هایش را شمرده و آرام میکشد، قدمهایش را بزرگ بر میدارد، سینهاش را سپر میکند و شانهها را راست، و چند قدمی که میرود دوباره آویزان میشود و یادش میآید که اینگونه راه رفتن چه قدر سخت است.
او یک عمر زندگی کرده است و از آخرین مدارک موجود چنین به دست میآید که هنوز دارد مرحلههای زندگی را رد می کند تا به غول مرحلهی آخر برسد.
بدش اینجاست که خیلیها
بدِ تاریکی ...
نه از اوّل
آقا، خیلیها نه
اَه؛
در تاریکی خیلیها، یعنی خیلیها که نه، همه، یعنی هیچ کس، هیچ جا را نمیبیند؛
حالا بدش اینجاست که در تاریکی آدم خودش را هم نمیبیند؛ حالا بدترش این است که آدم در تاریکی نه، اشتباه شد، حالا بدترش این است که آدم در روز روشن هم خودش را نبیند، حالا همه چیز را دید، دید، مهم نیست، ولی بدش این است که خودش را نبیند.
بعضیها هستند در روز روشن خودشان را میبینند، اینها خوبند، اینها یعنی خیلی خوبند. اینها چی بودند؟! صالح؟! متقی؟! خب حکماً دیگران را هم میبینند.
عارف؟!
آدم خوب؟!
آدم خیلی خوب؟!
همان متقی و صالح؟!
باریکتر ز مو بین؟!
در خشت خام دیدن آنچه جوانان در آینه ... ؟!
***
ولی شهلایِ قیدارِ امیرخانی از آن دسته آدمها بود که، در تاریکی خودش را میدید و همه چیز را هم می دید، قیدار هم، قیدار هم.
« ... این نویسندگی هم کار عبثی است ها ...
... رابطهی علّی و معلولی ندارد، کفر که نگفتهای ...
... و اگر بخواهی میتوانی تا 50 صفحه از این خاله زنک بازیها بنویسی و چه کار عبثی است این نویسندگی ... »
نمیدانم شاید کار عبثی بود، شاید هم از ذهنِ کودنِ من بود (خودزنی را حال کن)، شاید هم فقط داستاننویسها حالیشان میشود. ولی اگر عبث هم بود از اول تا آخر کتاب باید میفهمیدم که "او" کیست و "من" کیست.
«خودت را کشتی»
خب فهمیدنش سخت بود؛ بالأخره درگیریهای ذهنیِ ما هم همین است دیگر. دو تا کتاب داستاننویسی که خواندهایم انتظار داریم همه چیز درست پیش برود.
امّا بحث رابطهی علّی و معلولی؛ امّا بحث پیوستگیِ وقایع و همه اینها، که بهانه میشود یک کتاب را لِه کنند و آن را خطاب کنند که «اراجیفی بیش نیست» ...
امّا بحث اینهایی که گفتم، مگر در کتاب "منِ او" نبود؟! یعنی همهی اینها را که داشت!
اینها رابطهی علّی و معلولی دارد؟! نه که ندارد، ولی هیچ کسی هم نمیتواند بگوید که بالای چشم شما ابرو است. رابطهی علّی و معلولی همین است دیگر.
یک وقت نمیفهمنند که خب نمیفهمنند. یک وقت امیرخانی در "منِ او" مهتاب را که عاشق و عفیف است میگذارد جای مادرِ علی و لعن و نفرین میکند و الخ، آنوقت بگو رابطه به هم خورد، یک وقت کریم بیاید مقابل علی بایستد و یاعلی مددی بگوید و مثل درویش مصطفی نصیحت کند، بگو رابطه به هم خورد.
یک وقت دریانی آمد جلو حرفی زد که اصلاً بوی کینه نداشت، بگو به هم خورد.
پایان نداشت؟
داشت، خوب هم داشت، از این خط های سیر داستانی هم که میگویند داشت.
اوج گرفت و اوج گرفت و تعلیق داشت، بعد شما را به اوج رساند و ابو راصف شهید شد و هلیا نطفهاش منعقد شد و آپارتمان بوی قرمهپزان گرفت و الخ. بعد هم فرود کرد و کذلک نجزی المؤمنین.
کتابِ آن یکیدیگر را که میخوانی هیچی! از اصطلاحاتش حالیات نمیشود بلکه باید بروی و کلی در اینترنت سرچ کنی تا بفهمی چه شده، ولی کتاب را تا تهش می خوانی و درکش می کنی، کسی ایراد به لحن آن کتاب میگیرد؟!
خسته از ماچ و بوسههای عید، و شیرینی و نُقل تعارف کردن و تعارف شدن، خواندن یک یادداشت از مرحوم قیصر امین پور، حال بدِ این روزهایم را خیلی خوب کرد.
نمیدانم در این یادداشت قیصر نثر گفته یا شعر سروده است؟! ولی فکر کنم اگر تا آخر این یادداشت را بخوانید پاسخش را پیدا کنید که فرقی بین این دو نیست!
و نمیدانم که وقتی این یادداشت را خواندم، یک مقالهی منطقی خواندم، یا طنز، یا ... نمیدانم، شاید همه را.
خواهشاً از اینجا متن کاملش را بخوانید و به خواندن آنچه من در ادامه میآورم اکتفا نکنید.
. آوردهاند که یک آدم دیوانه سنگی را در چاه انداخت و هزاران هزار عاقل هنوز که هنوز است در بیرون آوردن آن سنگ، عاجزانه بر سر چاه جان میکنند و آب آن را به غربال میپیمایند و پس از آن، طی تشریفات رسمی در هاون میکوبند، ولی آب از آب تکان نمیخورد که نمیخورد ...
فعلاً به درجهی صحت و سقم این حدیث کاری نداریم و اینکه آن دیوانه چرا سنگ را در چاه انداخت و نه جای دیگر؟ و چرا سنگ را و نه چیز دیگر را؟ لابد به خاطر مراعات النظیر سنگ و دیوانه بوده است. و نیز کاری نداریم به اینکه، آنهایی که خود را عاقل میدانند این سنگ بی مصرف را برای چه میخواهند ...
. ما گمان میکنیم که تنها پاسخ دادن، احتیاج به عقل و منطق و قاعده و علم و اطلاع دارد، در حالی که در سؤال کردن هم باید اینها را رعایت کرد. ما گمان میکنیم که تنها پاسخ خوب دادن دشوار است در حالی که سؤالِ خوب کردن گاهی به مراتب دشوارتر از آن است. چگونه میتوان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمیشود آنها را تعریف کرد، مثل خود وجود.
. آیا می شود در برابر بی آیا ترین مسائل «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالاند آنان که با فرمول سادهی «جنس قریب + فصل قریب» خیال میکنند به حدّ تام تمام اشیاء رسیده اند! و خیال میکنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان میتوانند آن را به انسان تبدیل کنند.
. و مطمئنم که اگر شعر فرمولی فیزیکی یا شیمیایی داشت، پیش از هر کسی، شاعران آن را کشف کرده بودند. در آن صورت هر وقت که اراده میکردند میتوانستند چند فلز و غیر فلز را با هم ذوب کنند و از آنها آلیاژ شعر را تهیه کنند و یا میتوانستند برای افزایش سرعت واکنش شیمیایی شعر از یک کاتالیزور مؤثر استفاده کنند تا بتوانند در یک روز با یک لیوان از آن محلول، چند دیوان شعر تهیه کنند. بعد هم برای نقد کار خویش یا دیگران یکی از معرّفهای شیمیایی مثل تورنسل را به کار میگرفتند؛ اگر سرخ میشد میفهمیدند که شعر خاصیت اسیدی دارد و اگر آبی می شد خاصیت قلیایی و...
. و اگر آدم را اولین پیغمبر بگیریم، باز هم باید شاعر باشد. اصلاً بگذارید اصل مطلب را بگویم: همهی آدمها شاعرند. همهی آدمهای خوب، شاعرند. همهی فیلسوفان و اولیاء و امامان شاعرند. اصلاً اگر نمیترسیدم که کفر باشد میگفتم که همهی پیامبران شاعرند. و بالاتر از آن میگفتم خدا هم شاعر است. و وقتی که میگویم همهی آدمهای خوب، شاعر هستند، پس میتوانم بگویم همهی شاعران آدمهای خوبی هستند. البته همهی «شاعران». (یعنی روی کلمهی شاعران تأکید دارم) پس اگر میبینید که بعضی از شاعران آدمهای بدی هستند، بدانید که آنها یا شاعر نیستند و یا آدم نیستند.
. در لحظهی سرودن شعر چه احساسی دارید؟
این سؤال هم از آن سؤالهاست. ما که چندان اهل منطق و برهان نیستیم ولی به نظر میرسد که نوعی تکرار در این سؤال دور میزند. چطور؟ اینطور، که میشود سؤال را اینگونه بیان کنیم: «وقتی که شما احساس میکنید که دچار احساسی شدید شدهاید، چه احساسی دارید؟»