گول بالفارِسی

در موکبی که فعالیّت داشتیم به اندازه کافی غذا پخش می‌شد، خیلی هم پخش می‌شد، خیلی هم شلوغ بود و چون امسال دستگاه صوت قوی‌ای داشتیم، تمام محوطه تحت شعاع صوت ما قرار می‌گرفت؛ به همین‌خاطر گاهی موکب‌های کناری خلوت می‌شدند و صوت‌شان بین صوت ما شنیده نمی‌شد.

موکب کناری ما که تازه راه افتاده بود بچه‌های عراقی بودند که چای می‌دادند و فلافل و ساندویچ گوشت. خود ما هم گاهی اوقات می‌رفتیم آنجا غذا می‌خوردیم.

یک شب که هر دو موکب مشغول پخش غذا بودیم موکب ما خیلی شلوغ و موکب کناری خیلی خلوت بود، شاید سه یا چهار نفر جلویش بودند. نوجوانی عراقی آمد جلوی زوّار و با لهجه‌ی عراقی گفت: «غذا غذا» و با غلظت هم می‌گفت طوری که می‌فهمیدی عراقی است.

وقتی برخورد ایرانی‌ها و بی‌تفاوت رد شدن از کنار پسرک را دیدم رفتم و بهش گفتم: «اخوی گول بالفارسی بفرمایید شام» پسرک که انگار دنیا را بهش داده باشم خندید و جمله‌ی من را تکرار کرد «بفرمایید شام آقا خانم، بفرمایید شام آقا خانم»

این کار خیلی تاثیر گذاشت توی این‌که جمعیت به سمت موکب عراقی برود. من هم کنارش ایستادم و داد می‌زدم: «خوش اومدین زائرین عزیز، بفرمایین شام رو مهمون برادرای عراقی‌تون باشین و غذای عراقی نوش جان کنین.»

جمعیت کم کم زیاد شد جلوی موکب. پسرک هم رفت تا در توزیع غذا کمک کند. من چند دقیقه‌ای به کارم ادامه دادم و جمعیّت را به سمت موکب آنها فرستادم و بعدش هم رفتم داخل صف ایستادم تا غذا بگیرم. اهالی موکب وقتی من را دیدند با ذوق از من تشکر کردند. برایم قشنگ بود که دیدم روزهای بعد وقتی غذا یا آب یا چای توزیع می‌کردند اوّل می‌آمدند به من می‌گفتند که بین زوّار اعلام کنم.

***

همیشه وقتی یک زائر در خاک عراق می‌پرسید: «چای ایرانی دارین؟» یا «اینجا غذای ایرانی می‌دین؟» با خودم می‌گفتم: «هیچ‌وقت دندونای اسب پیش‌کش رو نمی‌شمارن.»

غذاهای ما ایرانی بود ولی بعد از آن شب دیگر ایرانی بودن غذا را اعلام نمی‌کردیم. خیلی حسّ بدی بود وقتی می‌گفتیم که غذا ایرانی است، چون ناخودآگاه نشان می‌دادیم که مثلاً غذای ایرانی بهتر و بهداشتی‌تر است از غذای عراقی.

زائر ایرانی وقتی می‌فهمد که غذا یا چای ایرانی است بیشتر استقبال می‌کند، آن وقت کافی است که در چشمان یک عراقی که در موکب کناری تو چای یا غذای عراقی می‌دهد نگاه کنی و شرمنده بشوی از این کارت.

میزبان، عراقی‌ها هستند، نباید اتّفاقی بیفتد که گمان کنند هیئت‌ها و سازمان‌های ایرانی آمده‌اند در عراق و توفیق خدمت به زائر را از عراقی‌ها گرفته‌اند؛ کاری که ناآگاهانه از سمت بعضی نهادها و هیئات کشورمان دارد انجام می‌شود و به جای حمایت از عراقی‌ها دارند صاحب کار می‌شوند.

اربعین فرصتی است تا اخلاق‌مان را درست کنیم، و مفهوم وحدت را بسط بدهیم حتّی را در یک استکان چای عراقی.


عکس بالا را در پیاده‌روی اربعین 1393 و در مسیر نجف تا کربلا گرفتم.

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پاسخ به یک سوال عجیب!

به خاطر شلوغی مرز مهران، مردم وقتی از صف‌های شلوغ و به شدّت به هم فشرده‌ی بازرسی‌ها رد می‌شدند هم احساس فتح و ظفر جالبی داشتند و هم اینکه به شدّت سرگردان بودند؛ به همین‌خاطر اگر احساس می‌کردند کسی می‌تواند پاسخی برای سوالات‌شان داشته باشد سریع سوال‌شان را با او مطرح می‌کردند.

سوالاتی از این دست که «ماشینای نجف کجان؟» «واسه سامراء ماشین هست؟» «به نظر شما اوّل بریم کاظمین بعد بریم نجف؛ یا اوّل بریم نجف و کربلا، بعد کاظمین؟» «تا نجف چند کیلومتره؟» «این سیم کارت رو چطوری رومینگ کنیم؟» «شب کجا بخوابیم؟» «چطوری بخوابیم؟» «دستشویی کجاست؟» «نمازخونه هم هست اینجا؟» «قبله کدوم بره؟»

و در اکثر این سوال پرسیدن‌ها، مردم عجله و سرگردانی عجیبی داشتند چون دل‌شان می‌خواست زودتر به مقصدشان برسند و تا حدّی هم طبیعی بود.

یکی از شب‌های شلوغ مرز، عجیب‌ترین سوالی که می‌شد را یک زائر از من پرسید. مرد میان‌سالی با عجله و نگرانی خاصّی آمد سمتم و پرسید: «آقا سمت راست کجاست؟!»

برای چند لحظه ماندم چه بگویم، بعد با لبخند سمت راست را نشانش دادم.

 

حکمت سوالش را فهمیدم ولی از سوالش خنده‌ام گرفته بود. معمولاً بعد از مرز عراق، زوّار با هم قرار می‌گذارند که اگر همدیگر را گم کردند مثلا در سمت راست جاده یا فلان ساختمان منتظر همدیگر باشند و این بنده‌ی خدا احتمالاً به همین دچار شده بود.

۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گریز روضه‌‌ی سیاسی

احادیث شریفی از قبیل "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" و "یا بن الشبیب ان کنت باکیا لشی فابک للحسین بن علی" پیش از آنکه صرفا‌‌‍‌‌ یک گریز روضه‌ای باشند یک شعار سیاسی هستند که می‌خواهند یک جریان را زنده نگه دارند، جریانی که حسین علیه‌السلام شریان حیاتی ‌آن است.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

آخوندشناسی عراق

اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور می‌کردند ماشین‌های عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطه‌ای که می‌خواهند ببرندشان.

داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدره‌ی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوان‌های عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفت‌های زیادی با حشدالشعبی‌ها داشتیم، بهانه‌ی ساخت یک مستند را هم همان‌جا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداری‌اش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشت‌های بعدی ان‌شاءالله.

قبل از سفر در جلسه‌ای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوند‌شناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتی‌که وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقی‌مان و بچه‌های حشد را می‌دیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.

صادق یکی از بچه‌های حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانی‌ها در عراق همیشه نشسته‌اند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم می‌بینی. بعد گفت: "امّا شماها از این‌طرف به آن‌طرف می‌روید و همه کار می‌کنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار می‌گذارد و موکب را جارو می‌کند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنه‌ای منظورش بود) همیشه در عکس‌ها و فیلم‌هایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهم‌کشیده‌اند." همان‌جا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"

بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آن‌ها اصلاً ویژگی‌هایی که صادق می‌گفت را ندارند ولی اکثر روحانیون‌شان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یک‌زمان مشخص به روحانی مراجعه می‌کنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای شیعیان نیجریه

باید در شمارش جمعیت پیاده روی اربعین، نه فقط جمعیت پیاده روی به سمت کربلا، که جمعیت پنج میلیونی پیاده روی نیجریه را هم حساب کرد، شیعیانی که از چهار نقطه در نیجریه به سمت زاریا حرکت می کنند.
این ویدئو ادای دینی است از پیاده روی اربعین در کربلا برای پیاده روی اربعین در نیجریه؛
برای خاطر شهدای مظلوم چندروز گذشته.

۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای افغانستان

اتفاقاتی که اینجا در مرز مهران می افتد اتفاقات خوبی نیست، و صحنه های دردناک و تلخی را می بینیم که هم بغض و ناراحتی اجازه توصیفش را نمی دهد و هم اینکه شاید شایسته نباشد به طور گسترده ماوقع اینجا را همه بفهمند ولی مگر می شود؟

مع الاسف الشدید شرح ماوقع اینجا با تلفن های همراه و ... به تمام دنیا مخابره می شود و اولین دریافت کننده هایش هم دشمنان جریان اربعین هستند و به گوش تنها کسی که نمی رسد مسئول پشت میز نشین و مصاحبه کننده و گزارش دهنده است.
اکثر و شاید تمام زائران مرز مهران در این دو روز افغانستانی هستند، مردمی که دود بی تدبیری مسئولان کشور ایران، اول به چشم آنها می رود. طرف دار یا مخالف برداشتن ویزا و ... نیستم ولی وقتی این چندصدهزار افغانستانی را می بینم که به هیچ وجه برایشان مقدور نیست قانونی وارد کشور عراق شوند در دلم برخی را نفرین می کنم؛ عده ای که بی تفاوت به همه چیز فقط به گزارش های جلوی دوربین دل خوش کرده اند.

۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خادمان بدون مرز

آدم تا به پیاده روی اربعین نرود و با چند مسلمان غیر هم زبانش صحبت نکند متوجه نمی شود که چه قدر نیاز است که زبان دیگر مسلمانان را هم بلد باشد و نمیفهمد که زبان خارجه فقط زبان انگلیسی نیست و زبان جهان اسلام زبان های دیگری است که شاید حتی یک کلمه اش را هم بلد نباشی.

آنجا زشتی اش می زند بیرون که به یک مسلمان پاکستانی می رسی و دریغ از اینکه بتوانی یک سلام و احوال پرسی خشک و ساده با او داشته باشی. آخر او به اردو صحبت می کند و تو کمترین اطلاعات از زبان اردو داری و فکر می کنی که اردو همان فارسی است!
یا به یک مسلمان عراقی می رسی و احیانا اگر هم 4 کلمه عربی فصیح بلد باشی عمرا زبان یک پیرمرد عراقی که سواد چنداتی ندارد و بالتبع از فصیح چیزی نمی داند را بفهمی. چون با لهجه عراقی صحبت می کند و تو هم یک کلمه متوجه حرف هایش نمی شوی.
البته خوب خوبش انگلیسی را خوب بلدیم. تا مادر و پدری می خواهند چیزی فوق برنامه مدرسه هدیه بدهند او را در یک کلاس زبان انگلیسی ثبت نام می کنند و آدم هم برای اینکه زبانش خوب بشود باید فیلم زبان اصلی ببیند و زبانت که راه می افتد هیچ فکرت را هم همانطور که می خواهند راه می اندازند.
(عربی که یاد بگیری مستندها و فیلمهای اسلامی زیاد است)
بارها برای خودم در سفر اربعین پیش آمده بود که وقتی با یک عراقی و به زبان عربی فصیح نمی توانستم ارتباط بگیرم انگلیسی صحبت می کردم و خیلی هم ارتباط حاصل می شد. ولی دیگر خجالت می کشم که این کار را بکنم؛ دو مسلمان زبان مختص خودشان را بلد نباشند و به زبانی بیگانه با هم صحبت کنند؛ واویلا.
البته محبت و ارتباط مردم عراق با زوار امام حسین علیه السلام فراتر از ارتباطی زبانی است. این را احساس کرده ام.
بارها شده بود که چه به فارسی، عربی و یا انگلیسی درخواستمان را مطرح می کردیم و او یک کلمه هم متوجه نمی شد ولی چنان با تو برخورد می کرد که گویی داری با زبان مادری اش سخن می گویی، از چشمانت می فهمید چه می گویی؛ خاطراتی از این برخوردها دارم که خواهم نوشت در یادداشت های بعدی.
با این حال، و با اینکه برای عراقی ها زبان زائر حسین علیه السلام در خدمت رسانی شان دخلی ندارد، اگر گاهی حتی یک کلمه عراقی به او بگویی  که هیاک الله و الله یخلیک، چنان ذوق می کند و خوشحال می شود که گویی دنیا برادر گمشده اش را پیدا کرده است.
***
برای من اربعین فرصتی است که کمی از مرزهای جغرافیایی اعتباری و نه حقیقی عبور بکنم و افقی بازتر پیش رویم ترسیم شود.
سفر اربعین من از دیروز شروع شد و حالا من مهرانم و پشت مرز منتظر ویزا. دوستی طلبه که به زبان اردو مسلط بود حرف قشنگی زد. گفت پاکستان 40 میلیون شیعه دارد و اردو زبانان یک میلیارد نفر هستند. امسال علاوه بر لهجه عراقی، مختصری هم خودم را برای صحبت کردن به زبان اردو آماده کرده بودم ولی امسال پاکستانی ها و افغانستانی ها از مرز شلمچه خارج می شوند. یادم باشد بعدا از ابواحمد بگویم که چه قدر ناراحت بود از این قضیه!
چند سال پیش با یک طلبه تانزانیایی آشنا شده بودم که مسلط به چند زبان هم بود، اسمش سالم سعید است.
می گفت خیلی از طلبه ها می روند و زبان انگلیسی یاد می گیرند به چه هدف و غایتی؟ که اروپا را فتح کنند؟ در حالیکه دنیا از آن مستضعفین است دنیا از آن پابرهنگان است.
امروز یادگرفتن عربی همچنین لهجه هایش و اردو برای من وظیفه است. شما چطور؟

۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اربعین هالیوودی!

یا: عقب‌ماندگی در پیشتازی‌هایمان

خبرش را که شنیدم ابتدا کمی ذوق کردم. کارگردانی هالیودی با موضوع پیاده‌روی اربعین فیلمی سینمایی می‌سازد. به یاد فیلم محمد رسول الله ساخته‌ی مصطفی عقاد افتادم. کارگردانی هالیودی که فیلمش تا سال‌ها اجازه‌ی اکران در آمریکا را نداشت و هنوز بهترین فیلم برای بهترین شخص عالم است.

خبرش این بود: کاترین بیِگلو، کارگردان مشهور آمریکایی، برای ساخت فیلم «اربعین بزرگ» با هزینه‌ای بیش از 200 میلیون دلار، وارد شهره بصره عراق می‌شود تا در لحظات ناب این پیاده‌روی حاضر بشود.

همان اوّل سریع رفتم و زندگی‌نامه و آثار این زن را جستجو کردم. هر چه بیشتر می‌خواندم حرارت بدنم بالاتر می‌رفت.

کاترین بیِگلو در یک جمله خلاصه‌اش می‌شود این: کارگردانی با عِرقی آمریکایی که شهرتش مدیون همسویی‌اش با سیاست‌های دولت آمریکاست. کارگردانی با تعصبی خاصّ به کشورش و سیاست‌هایش. کارگردان فیلم "the hurt locker" و "Zero Dark Thirty" که همین دو فیلم کافی بود تا بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

اوّلی یعنی هارت لاکر، فیلمی از چند سرباز آمریکایی در عراق است که وظیفه‌شان خنثی کردن بمب‌های کارگذاشته شده توسط تروریست‌هاست و مثلاً نجات جان مردم؛ و دوّمی هم عملیّات دستگیری اسامه بن لادن توسط نیروهای آمریکایی است، دستگیری‌ای که اصلش هم یک صحنه‌سازی بود چه برسد به فیلم سینمایی‌اش.

اوّلی برای کاترین بیِگلو کلّی هم جایزه اسکار همراه داشته است.

هنوز هیچ چیزی جز یک صفحه‌ی خبری از این فیلم در دسترس نیست که کاملش را می‌توانید در این سایت بخوانید و من هم هیچ قضاوتی نمی‌توانم بکنم ولی مطمئن هستم کسی که تعصب و پایبندی خودش را نسبت به سیاست‌های آمریکا در فیلم‌های اخیرش و حتّی فیلم‌های در دست ساختش، نشان داده است بعید است فیلمی بسازد که به نفع آمریکا نباشد. اربعینی از نگاه دوربین‌های آمریکا و کارگردانی با این سابقه چه خواهد شد!

البته در منبع خبر می‌خوانید که این کارگردان با یک تازه شیعه‌شده همکاری می‌کند و ایده‌ی اصلی فیلم از او بوده است. داستان شیعه شدن همکار کاترین، ساره بن بادیس، که به امام حسین علیه‌السلام نامه می‌نویسد و خوابی می‌بیند و بعد شیعه می‌شود، در کنار کارگردانیِ کسی مثل کاترین بیگلو چیزهایی است که کنار هم بودنشان بعید است چیزی باشد که به شیعه ربط پیدا کند.

از الآن حتّی حدس می‌زنم که مردم عراق را چطوری به تصویر خواهد کشید و اربعین را چگونه نشان خواهد داد.

بعد از خواندن این خبر، گشتی توی اخبار فرهنگی کشور خودمان زدم به این امید که مثلا یکی از کارگردان‌های کشورمان یا مثلا وزارت ارشاد یا یکی از بنیادهای فیلم‌سازی ایران بگوید که اربعین فرصت خوبی برای ساخت فیلم است. البته برای اینکه الکی دل خودم را خوش کنم این جستجو را انجام دادم و گرنه می‌دانستم هنوز فضای فرهنگ ما سر این دعوا دارد که بازیگران رفته به جم تی وی چه سرنوشتی خواهند داشت و فلان خواننده سنتی، گنج ایران است و او را وارد سیاسی بازی‌ها نکنید.

مطمئنم که کاترین بیِگلوی آمریکایی فیلمِ بالای 600 میلیارد تومانی‌اش را خواهد ساخت و سال‌ها هم می‌گذرد و هنوز دعوای ما در اینجا، سر این است که برای رفتن به کشور شیعه و همسایه باید ویزای 160 هزار تومانی بگیریم یا 180 هزار تومانی؟ و با ویزای قم و تهران از کدام مرز باید خارج بشویم؟ و یقیناً حرف از حذف ویزا دیگر خنده‌دار شده است چه برسد به حرف‌هایی بزرگ‌تر.

درود بر وظیفه‌شناسی و فرصت‌شناسی، در هر کجا و از هر کسی که می‌خواهد باشد.

۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گوشواره‌ای از کربلا تا یمن

شاید اپیزود اوّل شاید هم دوّم

بوریس جانسون وزیر خارجه انگلیس در نشست روز چهارشنبه گذشته (5 آبان 95) مجلس عوام در پاسخ به درخواست متوقف شدن فروش سلاح به ریاض گفت: درصورتی‌که لندن تحت فشارها فروش سلاح را به عربستان متوقف کند دیگر کشورها با 'خوشحالی' به عربستان سلاح خواهند فروخت و جای انگلیس را پر خواهند کرد. (لینک خبر)

 

شاید اپیزود دوّم شاید هم اوّل

امام حسین علیه‌السلام که به شهادت رسید به خیمه‌های ایشان حمله بردند و کودکان و زنان را اسیر کردند و اموال را غارت. یک یزیدی سنگدل گوشواره‌ای از گوش دختربچه‌ای باز می‌کرد و در همان حال هم گریه.
وقتی زنی از اسرا از او پرسید چرا گریه می‌کنی؟! گفت: به خاطر مصیبتی که به شما آمده و غارتی که می‌شوید و ...
آن زن به او گفت: خب نکن.
گفت: اگر من نبرم دیگری می‌آید و می برد.

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حرف بی ربط!

تجربه‌های آخوندی (2)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

توی اعتکاف با تعدادی از بچه‌ها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبت‌نام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همان‌جا بود که دلهره‌ام شروع شد، قیافه‌ی مهدی دست کم به سی ساله‌ها می‌خورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!

بحث را با صحبت بچه‌ها اداره و سعی می‌کردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا می‌گرفت و من چند دقیقه‌ای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچه‌ها هم چشم و گوش‌شان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش می‌ترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی می‌خواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح می‌دادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»

«چی می‌گی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»

این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهره‌ی بچه‌ها را که نگاه کردم دیدم چند نفری می‌خندند و چند نفری هم به مهدی اخم کرده‌اند؛ مانده بودم خنده‌ی بچه‌ها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشته‌ی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامه‌ی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.

داشتم جمله‌ای شبیه به این را می‌گفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»

بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّه‌ی حسین‌کرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!

با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری می‌کردم، از تجربه‌ای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچه‌ای شیرین.

***

بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمی‌کرد و جایی دیگر بود و هر چه ما می‌گفتیم او حرف خودش را می‌زد که شاید بی‌ربط بود. یاد حرف‌های بی‌ربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت می‌کند.



[1] تربت کربلا

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰