یا: در فواید داشتن خواهر و برادرِ زیاد!
یادش بخیر، زندگی واسمون هیجانی داشت. مخصوصاً وقتی میخواستیم به مهمونی یا مسافرت بریم. اون اولّا که بابامون یه موتور سیکلت داشت، اول مامان و آبجی و داداش کوچیکمون رو میرسوند مهمونی و من و داداش بزرگم پیاده راه میافتادیم تا بابامون بقیه رو که رسوند برگرده و سوارمون کنه. حالا هیجانش اونجا بود که بابامون توی سرویس اوّل که یه سری از اعضای خونواده رو میبرد، دم در با فامیل گرم صحبت و خوش و بش میشد و میرفت داخل خونه و اصن یادش میرفت که قرار بوده بیاد دنبال ما. ما هم تا میرسیدیم، شام که خورده بودن هیچ، مهمونی هم تموم شده و همه پا شده بودن. تازه وقتی هم میرسیدیم، بابامون با یه لحن طلبکار میگفت: معلوم هست کجایین!
ته هیجانش اینجا بود که بعد از این همه مهمونی رفتن و نرسیدن به شام، با داداشمون یه قرار گذاشتیم، دیدیم ما که از هر 5 تا مهمونی 2 تاش رو به ته دیگش میرسیم، یکی رو به لیوان دوغ آخر سفره و 3 تای دیگه رو هم دم در موقع خدحافظی، تصمیم گرفتیم موقع مهمونی زودتر از خونواده راه بیفتیم و کل مسیر رو بدویم. اونجا بود که فهمیدیم که ما چه توانایی هایی داریم. بعد اون مهمونیها رفتیم توی مسابقات دو و میدانی شرکت کردیم و توی تیم استان و بعد هم تیم کشور انتخاب شدیم، الآن هم همة مدالهامون رو توی خونه قاب کردیم بچههامون ببینن، از پدرشون الگو بگیرن. تازه این واسه مهمونیها بود، بعد یه مدت که بابامون یه پیکان گرفت، قضیه مهمونیها حل شد ولی وای به حال مسافرت رفتنها. نیست ما وقتی مسافرت میرفتیم ننه جون و آقابزرگم هم میاومدن، من و داداشم مجبور بودیم شیفتی بریم مسافرت، یه بار اون بره و من توی خونه غاز بچرونم، یه بار هم من برم و غازها رو بدم اون توی خونه بچرونه.
یکی دیگه از هیجانات دوران بچگیمون تعطیلی بعد مدرسه بود. ظهرها که تعطیل میشدیم اگه دیر میرسیدیم به خونه از نهار خبری نبود، نه اینکه جریمه باشه ها، نه. دیگه داداش بزرگ که از سرکار میاد خسته است و گرسنه، داداش کوچیکه هم که توی سن رشده، آبجی هم که دلش میخواد کلاً آخر از همه از پای سفره بلند بشه، خلاصه با این توصیفات نهاری اگه ته دیگ میموند اعضای خونواده میخوردن. حالا نه اینکه ما گرسنه بمونیم ها نه، بالاخره مامانمون یه تخم مرغی یه کشک جوشی چیزی می داد بخوریم.
حالا زندگی بعضیها رو که آدم میبینه نه هیجانی نه اتفاق عجیبی، هیچی، من موندم زندگی چه لذتی داره واسشون. یه رفیق داشتم خواهر و برادر نداشت. زنگ آخر که میخورد اصن عجله نداشت برسه خونه، یه باز ازش پرسیدم: ببینم تو نهار نمیخوای بخوری؟ گفت: مامانم برام نگه میداره. گفتم: یعنی نهارتو خواهر و برادرات نمیخورن؟! گفت: من که خواهر و برادری ندارم، تازه کلی هم غذا اضافه میاد.
تازه این واسه بچگیمون بود، هیجانهای زندگی الان خیلی بیشتر از بچگیمون شده. هر روز منتظر یه اتفاق غیر منتظره هستیم، تازه از سرکار میایم خونه، خسته و کوفته، یه دفعه میبینیم در خونه رو زدن؛ در رو که باز میکنم زلزله 6 ریشتری و سیلاب و سونامی و طوفان آریزونا و هزار بلای طبیعیه دیگه، یهو میاد توی خونمون. منظورم بچههای برادر و خواهرم هستند، سر ظهر یهویی هوس پی اس میکنن، پا میشن میان با پسر ما بازی کنن.
خلاصه کلی هیجان داریم توی زندگیمون، اینا فقط بچههای برادر و خواهرام بودند، گاهی همینطوری یهویی در خونه رو میزنن و میبینیم که بعله، کلّی مهمون سرزده داریم، نیست آدم خونه خواهر و برادرش هم میره، زشته خبر بده و دعوت کنه، کلاً ما توی هیجان و غافلگیری هستیم. البته خب ناگفته نمونه که ما هم هر وقت با خانم بچه ها بیکار میشیم و حوصلمون سر میره یه کم هیجان به برادر خواهرامون میدیم و یهویی خونشون تلپ میشیم. هر وقت هم زیر بار قرض و قوله باشیم، اوّلین کسایی که کمکمون میکنن همین برادر و خواهرن؛ البته وقتی هم خواهر و برادر زیر بار قرض و قوله میرن، اوّلین کسایی که کمکشون میکنن برادر دیگهاس که بنده باشم.
عوضش بعضی یه زندگی آروم و روتین و بدون هیجانی دارن، نه خواهر و برادری دارن که یهو خونشون تلپ بشن، نه بچة خواهر و برادری که یهو خونشون خراب بشن. تازه همیشه هم به موقع به مهمونی میرسن.
محسنات رو حضوری بهت گفتم