می روم از حرمت ...

می‌روم از حرمت،

حس من این است انگار

که کسی تا دم در

پشت سرم می‌آید*

حرم حضرت معصومه_پاورقیحرم حضرت معصومه _پاورقی

*محمدرضا شرافت

۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹ ۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

همه ی گوساله‌های من!

این روزها هی می‌شینم و به این گوساله‌ها نگاه می‌کنم. آخه گاوم تازه زاییده، ایام امتحاناته.

همش یه هفته ست ها، ولی نمی‌دونم چرا هر چی درد و مرض و بلای آسمانی و بحران اقتصادی و تشدید تحریم ها توسط آمریکا و طرح سوال از ظریف و مرگ ملک عبدالله و بازداشت محمدرضا رحیمی و باخت ایران از عراق و کاریکاتور نشریه خاک بر سر شارلی ابدو و ... باید دقیقاً توی همین یه هفته اتفاق بیفتن. اصن یه وضعی!

مرحوم دهخدا، می‌گه، گاوم زائیده است، یعنی بخت بهم رو آورده!

شاید.

فعلا من برم ببینم با این 5 تا گوساله‌ی ناز باید چیکار کنم.

 

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اندر اقدام هوشمندانه‌ی قدم زدن ظریف با کری وسط مذاکرات!

یک منبع آگاه افزود: ظریف با قدم زدن همراه با جان کری، پیامی جهانی را صادر کرد. و آن پیام این بود که مذاکرات در حال پیشرفت است و ما در حال رسیدن به توافق نهایی هستیم!

خب ما یک پیشنهاد داریم که از این به بعد اگر ظریف و تیمش خواستند نشان بدهند که مذاکرات چه قدر در حال پیشرفت است، این کارها را بکنند.

عکس سلفی ظریف با اشتون و کری

پیام تصویر: این تصویر در واقع چنان پیشرفتی را در مذاکرات نشان می‌دهد که تمام سیاست‌مداران دنیا که هیچ، همه‌ی مردم کوچه و بازار و بی سواد و با سواد هم می‌فهمند خبرهایی هست! یعنی نه ببخشید، پیشرفتی دارد حاصل می‌شود. البته باید در عکس شئونات حفظ شود. چون در این عکس‌های سلفی معمولا آدم‌ها همدیگر را بغل می‌کنند و خب اشتون شاید بغل کری برود که رفته است، ولی بغل ظریف که نمی‌رود، لذا پیشنهاد ما این است که یک مونوپد همراه تیم مذاکره کننده باشد. شما می‌توانید برای خرید یک مونوپد همراه با یک کرم سوختگی موضعی به عنوان هدیه، عدد 1 را به همین سامانه پیامک کنید.

منبع آگاه مذکور که نشت کرده بود، در ادامه‌ی نشتی‌اش افزود: در واقع تنها کسی که از پیشرفت مذاکرات و توافق نهایی خرسند نیست، اسرائیل است. و ظریف اینگونه به اسرائیل فهمانده است که خواسته‌هایش برآورده نشده است!

لذا ما باز هم به این منبع سرشار، که ذکر نکرد اصلاً می‌داند اسرائیل کیست؟ آمریکا کجاست؟ تو کی هستی؟ گرگ بدنش پشم دارد یا مو؟ یک پیشنهاد دیگر در راستای فهماندن به اسرائیل که دیگر خواسته‌هایش برآورده نمی‌شود داریم.

بزن لایکو!

بعد از نشست برای رفع خستگی، ظریف با کری به یک کافی شاپ بروند و وقتی عکاسان از او و کری در سر میز عکس می‌گیرند، ظریف با قهقه‌ای رو به دوربین انگشت شستش را به عنوان لایک نشان بدهد.

پیام تصویر: این پیام باید فقط به اسرائیل برسد، تا آنها بفهمند که چه قدر مذاکرات در حال پیشرفت است، و اگر خدای ناکرده این پیام اشتباهی به ایران برسد، ممکن است مردم فکر بد بکنند.

 

این منبع که درست بشو نبود و مدام داشت محتوای غنی‌اش را نشت می‌داد، در اهمیت قدم زدن ظریف با کری خاطرنشان کرد: در واقع ظریف در این پیاده‌روی فرازهای اساسی از مذاکرات را با کری مطرح کرد، که در نشست به علّت شنود مذاکرات توسط صهیونیست‌ها امکان طرح آنها نبوده است. البته این منبع آگاه خاطرنشان نکرد که فهمیدن این فرازهای مهم و متن توافق‌نامه ژنو و دیگر چیزها، غیر از اینکه حقّ مسلم کری است، حقّ مسلم مردم کشورمان هم هست یا نه؟!

حالا ما برای این‌که دیگر صهیونیست‌ها نتوانند فرازهای اینچنین اساسی! را بفهمند برای ادامه‌ی مذاکرات پیشنهادهایی داریم:

  1. آقای ظریف به زبان زرگری صحبت کنند. اینطوری نه تنها صهیونیست‌ها که حتّی جان کری هم نمی‌فهمد در مذاکرات چه گذشته است.
  2. چون معمولاً برای شنود، میکروفون‌ها را زیر میز می‌گذارند، پیشنهاد می‌کنیم آقای ظریف در طول مذاکرات، روی میز ضرب شش هشتم بگیرد و به مذاکره بپردازد، اینطوری صهیونیست‌ها دیگر خیال‌شان از بابت مذاکرات راحت می‌شود.

بدیهی است که اگر در این بین افراد تیم مذاکره کننده هم روی میز ضرب بگیرند، موسیقی کناریِ[1] خوبی به وجود آمده و بعداً می‌شود آلبومش را فرستاد برای گرفتن مجوز.

 

در آخر این منبع تاکید کرد که ما در حال مذاکره هستیم و آنچه مهم است محتوای مذاکرات است، نه شکل و ظاهرش.

حالا چه نشسته، چه سینه‌خیز، چه در حال قدم زدن، چه در حال خنده و قهقه و چه حالت‌های دیگر! مهم محتوای مذاکرات است دیگر.

ما همچنین یک پیشنهاد برای برطرف کردن نشتی منبع آگاه مذکور داریم و آن اینکه سوراخ و نشتی را می‌شود با چسب دوقلوی "سفت کن" بر طرف کرد. شما می‌توانید هم‌اکنون برای خرید این چسب عدد 1 را به سامانه 125 ارسال کنید. خرید راحت، دریافت رایگان، این شعار ماست، چسب دوقلوی "سفت کن".

البته یک راه آسان‌تر هم هست برای رفع نشتی و این که کلا در این منبع را گِل بگیرید.

***

(این روزها حتماً کپی شناسنامه و مدرک تحصیلی‌تان را همراه داشته باشد، یک دفعه یکی وسط خیابان ازتان مدرک و شناسنامه می‌خواهد که مطمئن بشود شما شناسنامه و سواد دارید، کار است دیگر پیش می آید.)


[1] خرده نگیرین که موسیقی کناری اصلا ربطی به ساز نداره و مربوط به شعره، ما خودمون حالیمونه. مهم اینه که صهیونیست‌ها شنود نکنن.

۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فقط دو کلمه!

جهزوا ملاجئکم!

۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۳۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کتابخانه‌ی محمدی‌ام!

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۲ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (7)

::. سقّای کوچک

در این مسیر اگر تشنه‌ات می‌شد، آب بسته‌بندی هم بود. قبل از سفر خیلی‌ها بهم یادآور شدند که هر چیزی نخور و سعی کن آب بسته‌بندی بخوری، ولی گاهی سقّا تو را مجاب می‌کرد از آب تعارفی‌اش بخوری.

چهره‌ی معصوم این بچه‌ها وقتی بهم آب تعارف می‌کردند؛ ذوق و شوقی که داشتند وقتی آب از دستشان می‌گرفتی و می‌خوردی، همه‌ی اینها و چیزهایی که تا خودت تجربه نکنی نمی‌فهمی، مجابم می‌کرد که دنبال این آب‌ها باشم تا آبِ بسته‌بندی.

::.

موکب‌هایی بودند که همه‌ی کارهایش را بچه‌ها مدیریت می‌کردند. مثل این یکی. داشتند با هم شوخی می‌کردند و آب روی هم می‌ریختند که من سر رسیدم.

::.

در همین سقایت و آب دادن ساده هم، عراقی‌ها دست به ابتکار‌های جالبی می‌زدند. اگر پول‌دار بود آب سرد و تگری به تو می‌داد، و گرنه آب خُنک و حتّی آب گرم.

این چند خواهر در سقایت دست به ابتکار قشنگی زده بودند. هر سه، شعری عربی را همخوانی می‌کردند و همزمان هم به زائرین آب تعارف می‌کردند. وقتی زوّار عراقی به اینها می‌رسیدند شعر را زیر لب‌شان زمزمه می‌کردند و آنجا فهمیدم که شعر معروفی است.

وقتی هم شعرشان تمام می‌شد در ادامه‌اش یک متن یا خطبه‌ی عربی را با هم از روی یک کاغذ می‌خواندند.

این هم صوت سرودی که می‌خواندند:

پدرشان می‌گفت که 15 سال از قبل از سرنگونی صدام موکب داشته است. با هم انگلیسی صحبت می‌کردیم، دانشگاهی بود و ظاهرا استاد یا کارمند دانشگاه کوفه بود. کارت ویزیتش را داد و خواهش کرد که عکس‌های دخترانش را برایش ایمیل کنم، من هم همین چندروز پیش توانستم برایش ایمیل کنم.

پدر که سیّد هم بود، به مقبره‌ای در کنار جاده اشاره کرد و گفت که قبر مادرم است. بودن آرامگاه و یک قبر در این مسیر برایم جالب بود. آخر مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا که من در آن بودم مسیری است که به دور از روستا یا آبادی است، یعنی مادرش را در زادگاهش به خاک نسپرده است، اینجا در مسیر زائرین پیاده‌ی امام حسین علیه‌السلام به خاک سپرده است.

این موکب در عمود 867 بود، اگر قسمت‌تان شد بروید، فاتحه بر مزار این مادر را هم فراموش نکنید.

۲۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در چنین روزی!

در 25 دی ماه چه اتفاقی افتاده است؟

سرهنگ معمر قذافی در لیبی به قدرت رسید.

سال‌ها بعد در این روز بنده زاده شدم تا جای این دیکتاتور را در زمین تنگ کنم.
سال‌روز صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی توسط امام خمینی رحمة الله علیه.

چند سال بعد، همان بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی را تنگ کنم، همچنان زاده شدم تا جای سلمان رشدی را هم تنگ کنم.
تاسیس تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی.

بی‌بی‌سی هم که دید اگر کاری نکند کم کم بنده جای همه را تنگ می‌کنم، دست به تاسیس شبکه‌ی جدیدش زد، تا جای بنده را تنگ کند. زرشک!
خالد اسلامبولی، مبارز مصری، به دنیا آمد.

هیچ هماهنگی‌ای در این مورد نشده است.
جابر احمد الصباح، امیر کویت، مُرد.

بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، احتمالاً پایم را وقتی روی زمین گذاشته‌ام روی گلوی این آقا گذاشته‌ام.
سرویوس سولپیسیوس گالبا، ششمین امپراتور امپراتوری روم مُرد.

باور کنید به بنده ربطی ندارد!
پنتاگون مقر اصلی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا بازگشایی شد.

یعنی این‌ها از همان روز اوّل، ردّ بنده را که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، زده بودند.
فرار محمدرضاشاه از ایران در 26 دی‌ماه

با توجه به اینکه بنده در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، محمدرضاشاه عرصه را بر خودش تنگ دید و از ایران فرار کرد، ولی چون 25 دی آن سال تعطیل بود، بلیط گیرش نیامد و روز بعد بلیط فرار گرفت.

برای آشنایی بیشتر با بنده این دو تا سند تاریخی را هم بخوانید. + و +

۲۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (6)

::. گریز از مرکز!

صبح روز دوشنبه پیاده‌روی شروع شد. پیاده‌روی من از عمود 1 نبود. پیاده‌روی‌ام از عمود 44 بود؛ یعنی 44 عمود بعد از شهر نجف بود![1] دلیلش هم این بود که دو روزی که در نجف بودم در منطقه‌ای که 10 کیلومتر با حرم فاصله داشت ساکن بودم، و پیاده‌روی را از همانجا شروع کردم.

دلم می‌خواست مسیر پیاده‌روی‌ام را از همان ابتدای شهر آغاز کنم ولی خیلی هم بد نشد. محله‌ای که از آن عبور کردم تا برسم به جادّه‌ی اصلی از یک روستا می‌گذشت. در آنجا با صحنه‌ای مواجه شدم که ذوق زده شدم و خوشحال شدم که از این مسیر آمده‌ام. در کنار مسیر پیاده روی زوّار چندتا پسربچه طناب‌های محکمی را به یک تیرآهن وصل کرده بودند و و سر دیگر طناب را دور کمرشان بسته بودند و با استفاده از نیروی گریز از مرکز! تاب می‌خوردند. هیجان و جذّابیت قشنگی این بازی داشت. نه کربلا، نه نجف و نه حتّی در کاظمین، یک شهربازی یا پارک با وسایل بازی به چشمم نخورد. از ابتکار این بچه‌ها ذوق‌زده شدم.

***

این سفر، اوّلین سفر من به کربلا با پای پیاده بود. دوربینم را از کیفش بیرون آوردم و بندش را در گردنم انداختم و عکّاسی را جدّی شروع کردم. این دوربین داخل کیفش نمی‌رفت تا آخر شب.

گاهی از اتفاقّاتی که هنگام عکّاسی می‌افتاد لذّت می‌بردم. وقتی از کسی یا حتّی از چیزی شروع می‌کردم به عکّاسی، مثل هرجای دیگر دنیا مردم جلوی دوربین عکس‌العمل خاصّی داشتند. گاهی این عکس‌العمل‌ها کمک می‌کرد به قشنگ شدن عکسم مثل این عکس. پدر این بچه‌ها که عراقی بودند، وقتی دید که من مشغول عکاسی از بچه‌هایش به همراه ویلچر هستم، عکس مقام معظم رهبری را به دست یکی از بچه‌هایش داد و همین دادنِ عکس را شکار کردم.

گاهی هم این ژست گرفتن‌ها جلوی عکس، عکس را خراب می‌کرد، مثل این عکس. فرد پشت سری اصرار داشت که داخل عکس بیفتد.

***

اتفاق جالبی که امسال افتاده بود، این بود که هر موکب شناسنامه داشت و این شناسنامه را در معرض دید مردم می‌گذاشت. مثل این موکب که تابلویی بالای سرش نصب کرده است و عدد ستونی که آن موکب در آن مستقر است، نام صاحب موکب و حتّی شماره‌ی موبایل صاحب را در آن نوشته‌اند.

***

همان دو روزی که نجف بودم، پایم آبله زد. خیلی اذیّتم می‌کرد، مانده بودم چگونه دردش را تحمّل کنم در این مسیر پیاده روی. هر طور حساب می‌کردم با این همه درد پا و کتفم، امکان نداشت برسم.



[1] از داخل شهر نجف که به سمت کربلا راه بیفتی، عمودها شروع می‌شوند تا به عدد 180 برسند، از آنجا مجدد از صفر شروع می‌شود. پس با این حساب که ما عمود 44 بودیم، می‌شود 180 بعلاوه‌ی 44 عمود بعد از نجف.

۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حاشیه‌ای بر یادداشت‌های یک سفیر!

تا این قسمت از یادداشت‌های یک سفیر، یعنی 5 قسمت گذشته، بین کامنت‌ها دو تا دوست عزیز نظراتی دادن در مورد ویژگی‌های یه سفرنامه. خیلی زیاد مشتاقم که بحث رو کامل کنن و در مورد قالب نوشته‌هام و این که قالب انتخابی من در نوشتن سفرنامه‌ی کربلا با محتوا سازگاری داره یا نه؟! نظر بدن. و این خواهشی است از هر کسی که این یادداشت‌ها رو خونده و می‌خونه.

ولی خودم به عنوان آغازکننده‌ی بحث از قالبی که انتخاب کردم کمی بگم. مقدمه‌اش توصیفی از رضا امیرخانی می‌گم؛ توی برنامه‌ی پارک ملّت امیرخانی گفت(تقریباً): من سعی می‌کنم عکس نگیرم. و به جاش اون صحنه رو با کلمات توصیف کنم و به خیال بیارمش.

به حرف آقا رضا شدیداً اعتقاد دارم. به این معنا که اگه قالب انتخابیت صرف متن باشه، حالا داستان، سفرنامه، خاطره یا ... باید خود متن مستقلا بار خودش رو به دوش بکشه و نیازی به چیزی اضافی نداشته باشه.

با این توضیح، قالبی که انتخاب کردم، که تا حدّی هم قالب جدیدیه در فضای امروزی که عکاسی راحت و سریع شده، قالب عکس و متنه. البته این که اسم این قالب چیه بمونه برای یه تحقیق مفصل.

مقابل یا به اصطلاح خودم اون ور بوم، میشه عکاسی مستند. یعنی عکس به خودی خود استقلال داره و همه‌ی حرفش رو می‌زنه. کافیه با همین کلید واژه توی گوگول! جستجو کنین.

شاید، بعضی از عکس‌هایی که شاید! در آینده بذارم جزء این دسته بشن.

پس با قالبی که انتخاب کردم، من هیچ یادداشتی در مورد مسجد کوفه نخواهم داشت، و همچنین مسجد سهله. با اینکه مطلبی هم برای هر دو نوشته‌ام. چون توی یادداشت قبلی گفتم که دوربینم داخل نجف خاموش بود.

آخر هم یه نکته‌ی دیگه که، خیلی برام مهمه که چرا باید این سفر رو با این قالب منعکس کنم؟ چرا از عکاسی مستند استفاده نکردم؟ چرا از نوشتاری مستقل از عکس استفاده نکردم؟

ممنون می‌شم کمک کنین تا یادداشت‌های یک سفیر به بهترین شکل ممکنش برسه.

***

یادداشت‌های یک سفیر (5)

یادداشت‌های یک سفیر (4)

یادداشت‌های یک سفیر (3)

یادداشت‌های یک سفیر (2)

یادداشت‌های یک سفیر (1)

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زدن گل در لحظه ملکوتی!

.

وسط پخش یک مسابقه‌ی فوتبال اذان پخش می‌شود و گزارشگر فوتبال، لحنش کاملاً عوض می‌شود و می‌گوید: در این لحظات ملکوتی از همه‌ی شما نمازگزاران! و ورزش‌دوستان! التماس دعا داریم و پاس می‌ده به جلو، تک به تک با دروازه‌بان ...

:

وسط برنامه‌ی مناظره، مجری (آقای حیدری) ادامه‌ی برنامه را به علّت اذان مغرب و عشاء قطع می‌کند و می‌گوید: «ادامه‌ی برنامه بعد از اقامه‌ی نماز مغرب و عشاء» و نه بعد از اذان. بعد مؤذنی در استدیو حاضر می‌شود و اذان می‌گوید و همگی بلند می‌شوند و فرشی را کف استدیو پهن می‌کنند و نماز جماعت می‌خوانند. این نماز حدود 12 دقیقه طول می‌کشد. 12 دقیقه‌ای که شاید کلّی پولش را داده باشند و از وقت برنامه‌شان کم شده باشد. (لینک خبر)

:.

کامنت‌هایی ذیل این خبر را در صفحه‌ی شخصی یک مجری شبکه‌ی اون وَر آبی! می‌خواندم. برایم جالب بود که این اقدام را با کلماتی نظیر: ریاکاری، جهان سومی یعنی همین دیگه! و از این دست توصیف کرده بودند.

::

منِ جهان سوّمی، دارد کم کم باورم می‌شود که یکشنبه‌ها برای من هم روز مقدسی است لابد، از بس که داخل فیلم‌های این جهان‌اوّلی‌ها مقدساتشان را نشان دادند.

۱۳ دی ۹۳ ، ۰۴:۴۰ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰