مسعود فراستی و آسانسور

یکی از فانتزی‌هام اینه که با شخصیت‌های بزرگ، توی جاهای کوچیک و صمیمی باشم، مثلا با احمدی‌نژاد توی یه اتاق، با امام خمینی توی یه ماشین و همینطور مثال‌های دیگه.

از قضا دیروز با مسعود فراستی بزرگ، توی یه آسانسور 3 نفره، من بودم و مسعود بود و 2 نفر دیگه!!! وقتی با مسعود خان فراستی صحبت می‌کردیم از فرط تنگی جا تقریبا اینطوری داشت نگاهم می‌کرد.

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۵۰ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

نادر

امروز با یه مشت آدم از سبزوار بلند شدیم رفتیم پیش یه مشت آدم دیگه توی نیشابور، بچه‌های مجموعه‌ی لشکر فرهنگی یوسف زهرا.

این ماییم، و اونی که با فلش معلومه منم.

این اونان،‌با ما، من هم که معلومم دیگه.

***

بچه‌های لشکر فرهنگی یوسف زهرا و خیلی‌های دیگه‌ای که من نمی‌شناسمشون، نادر هستند. نوادری که اماممان دنبالشان می‌گردد، و انشاالله دنبالمان ...

۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۱ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لذت دنیا

ما یه روز بلند شدیم با این آقای شلوار قشنگ! رفتیم عکاسی اون هم قبرستان قدیم شهر...

عجالتا این چند تاشو ببینید، تا وقتی از این ماچ و بوسه‌های عید راحت شدیم (نیست خیلی هم می‌رم عید دیدنی!) مفصلش رو بذارم.

    

* بهترین تفریج و لذتی که توی دنیا دارم، عکاسیه، البته بعد از خیلی چیزهای دیگه

۰۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۸ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روضة مادر

دختربچه‌های ابتدایی هم می‌فهمند روضه‌ها را ...

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۲ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حساب و کتاب آخر سال

دوست داشتید این مقدمه را بعد بخوانید و اوّل بروید سراغ اصل مطلب؛

این روزها از بس که در قبض سوژه به سر می‌برم، سوژکی هم که به ذهنم می‌رسد جیره‌بندی‌اش می‌کنم که برای آخر ماه، یا اول هفته بگذارم روی وبلاگم، تا بی مطلب نماند.

این یادداشت را هم گذاشته بودم برای آخر سال، خوراک آخر سال است، ولی چون می‌دانم که اشتباه است این جیره‌بندی، یادداشت آخر سال من را همین الآن بخوانید:

وقتی سوار بر کلیدهای صفحه‌کلید می‌شوم، زمان که می‌گذرد مطمئنم از عمرم حساب نمی‌شود، چون فطری‌ترین و پاک‌ترین کار عالم را انجام می‌دهم، ولی خب چه‌کار کنم که این تکنولوژی، مرا با کلمه و ورد و اندازة فونت و ... می‌شناسد.

مثلاً با محاسبه‌ای که این نرم‌افزار عجیب و غریب ورد به آدم می‌دهد، حساب و کتاب عمر من از ابتدای سال تا 15 روز مانده به اتمام سال 1392 ظاهراً می‌شود این:

به طور میانگین بنده روزی 17 دقیقه مشغول نوشتن بوده‌ام، آن هم در حجم روزی 3.48 کیلوبایت.

یکی از وصیت‌های من این است که وقتی مردم، لب‌ تابم را با نرم‌افزار ورد بگذارند داخل قبرم، آخر نکیر و منکر حرف حساب خوب حالی‌شان می‌شود.

۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۴ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کاش هیچ چایی سرد نشود

نگاهم به لیوان چای که می افتد،

تازه یادم می‌آید نیم ساعت پیش قرار بود آن را بخورم،

سرمای چای، تا مغز استخوانم می‌رود.

کاش هیچ چایی سرد نشود؛

کاش اگر چایی ریخته شد درون لیوانی، برای کسی، هیچ وقت سرد نشود.

لااقل کسی باشد که بگوید «چایت سرد نشود ...»

کاش هیچ چایی سرد نشود.

۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کف‌های روی آب و صلوات‌های قرّا

حس مسئولیت پذیری و اداین دین به ارزش‌هایشان گل می‌کند و تصمیم می‌گیرند کاری بکنند.

در مرحلة اوّل فقط تصمیم می‌گیرند که کاری بکنند؛ چه کاری‌اش را تصمیم نمی‌گیرند؛ بعد به حسب اتفاق، موضوعی به تورشان می‌خورد و می‌گویند که ما خَلق شده‌ایم و پا به این دنیا گذاشته‌ایم که تمام وقت و هزینه‌مان را برای این موضوع هزینه کنیم.

مثلاً فرض کنید تصمیم می‌گیرند برای فلان شهید با فلان ویژگی خاصی که دارد یادواره بگیرند، مثلاً شهیدی دانش‌آموز؛ بعد وسط کار متوجه می‌شوند که عجب، چه شهید والامقامی است و عجب کراماتی و خاطراتی و ...، به این فکر می‌رسند که این شهید جان می‌دهد برای ساخت یک مستند. خب تا اینجایش تصمیم بر این شد که یک مستند بسازند، حالا چه مستندی؟! مستندی داستانی، مستندی بلند، مستندی ترکیبی، حتی به فکرشان هم می‌رسد که فیلم بسازند.

خب فکرشان را به کار می‌اندازند و فکر می‌کنند و می‌گویند برای ساخت یک مستند باید فیلم گرفت، دوربینی را برمی‌دارند و به هرجا و هر سوراخی که ربطی به این شهید پیدا بکند سر می‌زنند.

خب حالا که داریم مستند می‌سازیم مثلاً از هم‌رزم شهید چه باید بپرسیم؟

شروع می‌کنند به نوشتن سوالات مصاحبه

خب از شهید برایمان بگویید

انگیزه‌شان از شهادت چه بود؟[1]

چی شد که شهید شدند؟

اهل نماز شب هم بودند؟

خاطره‌ای از شب عملیات برایمان بگویید.

از رشادت‌هایش بگویید.

 

نزدیک ایام شهادت شهید که می‌شود تازه یادشان می‌افتد چه خوب است یادواره‌ای که قرار بود برپا کنیم را در همین ایام برگزار کنیم. پس بی خیال مستند و فیلم‌برداری می‌شوند و می‌روند برای هماهنگی امور یادواره حرکتی بکنند.

هرچه با خودشان فکر می‌کنند می‌بینند اگر بودجه‌ای از سپاه و ... بخواهیم بگیریم، به کت مسئولان نمی‌رود که بودجة یادواره خرج یک شهید غیر معروف شود، حالا پس چون بودجه نمی‌دهند باید چه کار کنیم؟ موضوع یادواره را بزرگ‌تر می‌کنیم، مثلاً می‌گوییم یادواره‌ای برای سرداران شهید منطقة فلان که در ضمنش به شهید مورد نظرمان هم می‌پردازیم.

خلاصه از مجری توانای کشوری دعوت می‌کنند و 5 هزار نفر مهمان و فلان سخنران و چند تا فیلم و کلیپ از آقا و شهید آوینی و چندین میلیون بودجة سپاه و دولتی و ... با کمتر از پر کاهی تاثیر گذاری.

صدای صلوات‌های قرّای داخل سالن بدجور آزارم می‌دهد.

کاملاً بی ربط:

+ کاری که بخواهد ضعیف انجام شود، بهتر است که اصلاً انجام نشود.

+ گاهی خوشحالم از این‌که مخاطبان حرف‌هایم مخاطبان وبلاگم نیستند و البته گاهی هم ناراحت.

+ عکس تزئینی نیست.

+ مجبور نبودید(نیستید) که بخوانید، اختیار دارید لطفاً از این طرف



[1] در اسناد شهیدی،‌که در بنیاد شهید بایگانی شده بود و خاک می‌خورد این را خواندم:

مصاحبه کننده: انگیزة فرزندتان از شهادت چه بود؟!

مادر(روستایی) شهید: راستش انگیزه‌اش رو نمی‌دونم، اصلا انگیزه نداشت، شهادت رو دوست داشت، رفت شهید شد.

۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۳ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فیلم‌برداری از مجالس توسط بانو

- امروز در خدمت مهمان عزیزی هستیم که در مورد دستاوردهای انقلاب اسلامی ایران برای ما سخن خواهد گفت.

آقای ارجمند سلام عرض می‌کنم.

- سلام به شما و خدمت شنوندگان عزیز.

- مستقیم می‌رم سر اصل مطلب، بعد از 30 سال اگر بخواهیم از تاثیر انقلاب در جامعه بگوییم و تفاوت‌هایش با قبل از انقلاب، از کجا باید شروع کنیم.

- اگر بخواهیم از تفاوت‌های انقلاب بگوییم باید در چند موضوع این بحث را باز کنیم.

تفاوت اوّل در قدرت علمی است؛ شما اگر نگاهی به گذشته و قبل از انقلاب بکنید، خواهید دید که مدام به ما گفته می‌شد که نمی‌توانید و باید از روسیه بیاوریم و باید از آلمان بیاوریم و ما را چه به این غلط‌ها و ...

امّا امروزه، نه تنها ما می‌توانیم بلکه باور این‌که می‌توانیم هم در سراسر کشور پراکنده است.

- می‌توانید برای ما مثالی هم بزنید.

- بله، مثلا همین هواپیماهای بدون سرنشین؛ اوّل که آنها را گرفتیم گفتند الکی است و بلوف می‌زنید، بعد هم التماس کردند که پسش بدهید، امّا حالا جوانان این مرز و بوم، توانستند خط تولید آن را راه اندازی کنند، حتّی پیشرفته‌تر از نسخة اصلی.

الآن ما هواپیماهای بدون سرنشینی داریم با کیفیت فیلم‌برداری فول اچ دی و 3 بعدی، با قابلیت فیلم‌برداری از هر منطقه‌ای و مکانی، ما حتی سفارشات فیلم‌برداری از مجالس و عروسی‌ها را هم در دستور کار قرار داده‌ایم،‌ که برای مجالس زنانه، توسط اپراتور بانو انجام می‌گیرد.

- همکارانم اشاره می‌کنند خیلی از شنوندگان دارند تماس می‌گیرند و سفارش فیلم‌برداری از مجالس دارند.

- متقاضیان عزیز می‌توانند به این آدرس مراجعه کنند.  Pahbadticket.com


***

پ ن:

+ خدایا خودت بهم رحم کن!

+ مرگ بر آمریکا همیشه شعار ما بوده است!

+ این هم مورد دیگری از قدرت علمی ما

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محکوم به تکنولوژی

خواب دیدم ... خوابم از کجا شروع شد را یادم نیست،

یادم است که با چند نفر در جایی مثل کوپه‌ی قطار، در حال بحث کردن در مورد مکانی در روستای پدر و مادری‌ام، بودیم.

بعد صحنه خواب عوض شد و من در روستا بودم و در حال بیرون رفتن از روستا، داشتم به سمت کوه‌های اطراف روستا می‌رفتم، در دامنه‌ی کوه هم چند نفری را دیدم که می‌دانستم که هستند و چه کار می‌کنند.

طلبه‌ای بود که فکر کنم از نزدیکانم بود، و تمام دانش‌آموزان روستا که نزدیک 10 نفر بودند را جمع کرده بود و ظاهراً به گردشی رفته بودند، در خواب این را می‌دانستم که طلبه وظیفه‌ی تبلیغی‌اش را انجام می‌داد.

در حالی که داشتم بیابان را پیاده می‌رفتم، این صحنه را خوب یادم است که نگاهی به زمین داشتم و خار و خاشاک آن، و بعد انگار ذوق مرگ شده بودم از اینکه در این بیابان هستم،‌ و بیشتر ذوق کرده بودم وقتی آن طلبه را دیده بودم که همه‌ی دنیا را ول کرده و آمده چسبیده به این نقطه و این چند دانش‌آموز.

این که آن طلبه خودم بودم یا کسی دیگر را نمی‌دانم، فقط گاهی دنبالش بودم و گاهی احساس می‌کردم که خودم با آن بچه‌ها هستم، ‌البته بیشتر احساس می‌کردم که کسی دیگر است.

شب شده بود.

این تکه‌ی خوابم خش داشت، ولی تصویر مبهمی دارم از اینکه آدم تک و تنهایی بودم داخل روستا، حتی فکر کنم داخل یک چهار دیواری کوچک پناه گرفته بودم.

تصویر اولی که از روستا در شب یادم است، این است که مثل آواره‌ها از روستا زدم بیرون، روستا کنار جاده بود، با فاصله‌ای نسبتاً کم، سرگردان و آواره راه می‌رفتم؛

تصویر بعدی که از شب دارم، این است که مریض بودم، شاید مریضی‌ام شبیه اعتیادی یا چیزی شبیه این بود، دوباره از روستا زده بودم بیرون، هر دو بار، از یک طرف روستا زده بودم بیرون، و انگار روستا را دور می‌زدم و سرجایم بر می‌گشتم،

می‌خواستم از نیمه‌ی راه برگردم که گفتم بگذار از همین راه بروم، ‌هم نماز صبحم را در مسجد می‌خوانم، هم اگر از آن طرف روستا برگردم داروخانه هست و من دارو برای دردم می‌گیرم و خوب می‌شوم.

این قسمت‌هایش را در خواب خیلی خسته بودم، به سمت مسجد که می‌رفتم سمت راستم جاده بود و سمت چپم روستا، صدای پیرمرد و پیرزنی را سمت جاده شنیدم که مشغول نماز خواندن شده بودند، کنار ماشین‌شان، مسافر بودند، و در دل تاریکی نوری از سمت‌شان می‌آمد، نمی‌دانم چرا با اینکه مسجد آن طرف جاده بود، نیامده بودند، در مسجد نماز بخوانند، رفتم داخل مسجد، آن بچه‌ها و آن طلبه هم بودند، پشت سرش و در کنار آن بچه‌ها نمازم را خواندم.

بیدار شدم، ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود، ساعت 9 و نیم خوابیده بودم، و قرار بود بیدار شوم و تا صبح درس بخوانم، برای امتحان فردا صبحم.

لب تابم را روشن کردم تا خوابم را بنویسم، وقتی آن بیابان و لذت تنهایی و نبود هیچ وسیله‌ی ارتباطی و آن طلبه و آن چند دانش‌آموز و ... یادم آمد و حالا این لب‌تاب و اینترنت و ... در مقابلم، می‌خواستم گریه کنم؛

گاهی احساس می‌کنم، ما محکوم شده‌ایم به تکنولوژی.

خدایا شکرت که به یک روز نکشید، و حداقل خواب آرزویم را نشانم دادی، حداقل می‌توانم خوابش را ببینم.

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خودسانسوری!

عجالتاً فقط بدانید که این‌روزها، بدجور دچار خودسانسوری شده‌ام ...

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۵ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰