خواب دیدم ... خوابم از کجا شروع شد را یادم نیست،

یادم است که با چند نفر در جایی مثل کوپه‌ی قطار، در حال بحث کردن در مورد مکانی در روستای پدر و مادری‌ام، بودیم.

بعد صحنه خواب عوض شد و من در روستا بودم و در حال بیرون رفتن از روستا، داشتم به سمت کوه‌های اطراف روستا می‌رفتم، در دامنه‌ی کوه هم چند نفری را دیدم که می‌دانستم که هستند و چه کار می‌کنند.

طلبه‌ای بود که فکر کنم از نزدیکانم بود، و تمام دانش‌آموزان روستا که نزدیک 10 نفر بودند را جمع کرده بود و ظاهراً به گردشی رفته بودند، در خواب این را می‌دانستم که طلبه وظیفه‌ی تبلیغی‌اش را انجام می‌داد.

در حالی که داشتم بیابان را پیاده می‌رفتم، این صحنه را خوب یادم است که نگاهی به زمین داشتم و خار و خاشاک آن، و بعد انگار ذوق مرگ شده بودم از اینکه در این بیابان هستم،‌ و بیشتر ذوق کرده بودم وقتی آن طلبه را دیده بودم که همه‌ی دنیا را ول کرده و آمده چسبیده به این نقطه و این چند دانش‌آموز.

این که آن طلبه خودم بودم یا کسی دیگر را نمی‌دانم، فقط گاهی دنبالش بودم و گاهی احساس می‌کردم که خودم با آن بچه‌ها هستم، ‌البته بیشتر احساس می‌کردم که کسی دیگر است.

شب شده بود.

این تکه‌ی خوابم خش داشت، ولی تصویر مبهمی دارم از اینکه آدم تک و تنهایی بودم داخل روستا، حتی فکر کنم داخل یک چهار دیواری کوچک پناه گرفته بودم.

تصویر اولی که از روستا در شب یادم است، این است که مثل آواره‌ها از روستا زدم بیرون، روستا کنار جاده بود، با فاصله‌ای نسبتاً کم، سرگردان و آواره راه می‌رفتم؛

تصویر بعدی که از شب دارم، این است که مریض بودم، شاید مریضی‌ام شبیه اعتیادی یا چیزی شبیه این بود، دوباره از روستا زده بودم بیرون، هر دو بار، از یک طرف روستا زده بودم بیرون، و انگار روستا را دور می‌زدم و سرجایم بر می‌گشتم،

می‌خواستم از نیمه‌ی راه برگردم که گفتم بگذار از همین راه بروم، ‌هم نماز صبحم را در مسجد می‌خوانم، هم اگر از آن طرف روستا برگردم داروخانه هست و من دارو برای دردم می‌گیرم و خوب می‌شوم.

این قسمت‌هایش را در خواب خیلی خسته بودم، به سمت مسجد که می‌رفتم سمت راستم جاده بود و سمت چپم روستا، صدای پیرمرد و پیرزنی را سمت جاده شنیدم که مشغول نماز خواندن شده بودند، کنار ماشین‌شان، مسافر بودند، و در دل تاریکی نوری از سمت‌شان می‌آمد، نمی‌دانم چرا با اینکه مسجد آن طرف جاده بود، نیامده بودند، در مسجد نماز بخوانند، رفتم داخل مسجد، آن بچه‌ها و آن طلبه هم بودند، پشت سرش و در کنار آن بچه‌ها نمازم را خواندم.

بیدار شدم، ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود، ساعت 9 و نیم خوابیده بودم، و قرار بود بیدار شوم و تا صبح درس بخوانم، برای امتحان فردا صبحم.

لب تابم را روشن کردم تا خوابم را بنویسم، وقتی آن بیابان و لذت تنهایی و نبود هیچ وسیله‌ی ارتباطی و آن طلبه و آن چند دانش‌آموز و ... یادم آمد و حالا این لب‌تاب و اینترنت و ... در مقابلم، می‌خواستم گریه کنم؛

گاهی احساس می‌کنم، ما محکوم شده‌ایم به تکنولوژی.

خدایا شکرت که به یک روز نکشید، و حداقل خواب آرزویم را نشانم دادی، حداقل می‌توانم خوابش را ببینم.