دادستان

چون ایشان را به زندان آوردند، من شناختم‌شان. ایشان نزد من آمد و سنّم را به سال و ماه و روز فرمود. کتاب دعایی که سال تولدم و ماه و روزش را نوشته بودم نگاه کردم، همان بود که حضرت فرموده بود. ایشان پرسید: فرزندی داری؟ گفتم نه و برایم دعا کرد که صاحب فرزند شوم. بعد امام حسن عسکری این شعر را خواند:

من کان ذا عضد یدرک ظلامته / ان الذلیل الذی لیس له عضد[1]

سپس من از فرزند امام پرسیدم. ایشان فرمود: به زودی صاحب فرزندی می‌شوم که زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد. و سپس امام این شعر را خواند:

لعلک یوما ان ترانی کانما / بنیّ حوالی الاسود اللوابد

فان التمیما قبل ان یلد الحصی / اقام زمانا و هو فی الناس واحد[2]

 

***

راوی عیسی بن شحّ است که در کتاب منتهی الآمال ذیل زندگی امام حسن عسکری علیه‌السلام این روایت از او نقل شده است.



[1] کسی که پشتیبان داشته باشد، دادش را می‌ستاند. ذلیل و خوار کسی است که پشتیبانی نداشته باشد.

[2] بزودی مرا می‌بینی در حالیکه فرزندانم اطرافم را گرفته‌اند مانند شیرهایی که یال‌شان روی هم ریخته است. تمیم قبل از اینکه زاد و ولد کند، سال‌ها تنها زندگی کرد.

۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (5)

::. سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا

یکی دو ساعت قبل از اذان صبح وارد نجف شدیم. شب قبلش که از بدره خارج شدیم، بخشی از مسیر را به صورت گروه گروه سوار ماشین‌های ون شدیم و راهی نجف. با کامیون نمی‌شد رفت.

آدرس مکان استراحت در نجف را به همه‌ی اعضای کاروان داده بودند. از آدرس، این بخشش را به خاطر دارم: نزدیک دفاع مدنی، مسجد امام هادی علیه‌السلام.

دفاع مدنی یعنی آتش نشانی. از سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا، به سمت کربلا راه می‌افتی،‌ اولین سه راهی می‌پیچی دست چپ، مستقیم که بروی می‌رسی به دفاع مدنی. حالا وقتی ماشین آتش نشانی را می‌بینی، ذوق زده می‌شوی که تا اینجا را درست آمده‌ای. خب تا اینجا حدوداً 40 دقیقه فقط داخل نجف پیاده آمده‌ایم. ولی نیم ساعت نه 40 دقیقه نه، یک ساعت دور آتش نشانی هستی و هر گلدسته‌ای که می‌بینی می‌روی سراغش تا ببینی اثری از اسم امام هادی علیه‌السلام هست یا نه. آرزو می‌کنی که کاش اسمش امام کاظم علیه‌السلام بود. چون چندین موسسه به اسم امام کاظم علیه‌السلام  وجود دارد.

1500 متر کمتر با حرم امام علی علیه‌السلام فاصله داریم.

- پیدا نکردین؟ من تا ته خیابون رفتم هیچ جایی به اسم امام هادی نیست.

راه رفتن دیگر فایده‌ای نداشت.

ضبط گوشی‌ام را خاموش می‌کنم و دست از ضبط یادداشت‌هایم می‌کشم؛ خسته می‌نشینم روی جدولی و سنگ‌ریزه‌های کفشم را در می‌آورم.

هوا خیلی سرد بود. به آن طرف خیابان که نگاه کردم، مرد عربی روی صندلی، خواب هفت پادشاه را می‌دید، به حالش غبطه خوردم.

ماشین‌های کنار خیابان مدام صدا می‌زدند: کربلا، کربلا، کربلا

اینکه گم شدن‌مان تقصیر خودمان بود یا کاروان، برایم اهمیّت نداشت، خدا را شکر همان اوّل سفر پیه این سختی‌ها را به تنم مالیده بودم. ولی چیزی که اذیتم می‌کرد، زبان به گلایه باز کردن بعضی از همسفرهایم بود، گلایه‌ای که حتّی گاهی به تهمت و توهین هم کشیده می‌شد. کاری به دیگران ندارم، با خودم کار دارم. 1500 متر تا حرم امام علی علیه‌السلام فاصله دارم و کمتر از 100 کیلومتر تا کربلا. جای گلایه هست؟

خسته هستم، می‌روم داخل مسجدی و بین زوار دیگر، به کمترین جا برای خواب اکتفا می‌کنم و می‌خوابم.

***

در قم، وقتی کوله‌ام را می‌بستم کلّی فکر کردم که اگر بخواهم یک کتاب برای مطالعه بردارم چه کتابی را انتخاب کنم. کتاب کشتی پهلوگرفته اثر سیدمهدی شجاعی را انتخاب کردم و مطمئنم که انتخابی بهتر از این نمی‌شد.

دو روزی که نجف بودم، دوربینم خاموش بود و البته ضبط گوشی‌ام. وارد حرم می‌شدم و بعد از خواندن زیارت حضرت و زیارت امین‌الله، روبروی ایوان نجف می‌نشستم و شروع می‌کردم به خواندن کتاب کشتی پهلوگرفته.

مقصد بعدی کوفه بود.

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۵ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (3)

::. آرزو به دل

حالا توی راه مدام خبر تصادف و چپ شدن اتوبوس‌های راهی کربلا را می‌آورند.

یعنی قسمت من هست که سالم به کربلا برسم؟
خدایا تا همین جایش هم که راه دادی ممنونت هستم.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (2)

::.بیستون ـ کربلا

به کوهی کرد خسرو رهنمونش        /        که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا           /        به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش       /        روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد     /        کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت     /        بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ  /        چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

 ***

به بیستون که رسیدم، نشستم و خیره به این کوه، به فرهاد فکر کردم و به مسیری که می‌روم. اگر وسط کار فرهاد بی خیال ماجرا شده بود و تراشیدن کوه را رها می‌کرد هیچ‌کس ایرادی بهش وارد نمی‌کرد، ولی تا آخر ماجرا دست از کندن کوه برنداشت، البته آخر ماجرا مرگش بود.

به دست‌های فرهاد فکر می‌کنم و به پاهایم نگاه، می‌اندیشم که می‌توانم یا نه؟

کاش از بیستون رد نمی‌شدیم. کاش مسیر کربلا از بیستون عبور نمی‌کرد. نمی‌توانم فرهاد باشم؛ می‌توانم؟!

***

قبل از اینکه به بیستون برسم را از قلم انداختم. به قم که برگشتم، قرار شد به ساوه بروم. من و 12 نفر دیگر قرار بود در ساوه به کاروان ملحق بشویم.

به ساوه رسیدیم و متوجه شدیم اتوبوس‌ها به تعداد همه‌ی 13 نفر صندلی خالی ندارد، یعنی قرار بوده که داشته باشد ولی حالا ندارد. به فکر خوابیدن در کف اتوبوس بودیم که مینی بوسی چندقدم بعد از ما نگه داشت و راننده‌اش پیاده شد. گفت: من می‌رم مهران، اگه تشریف میارید بریم، هزینه‌ای هم نداره.

اسمش رضا بود، ما صدایش می‌کردیم آقارضا. راننده‌ی مینی‌بوس بود و عجیب آدمی دل‌پاک. خودش و سه چهار نفر دیگر در مینی‌بوس بودند و راهی مهران، برای زیارت اربعین. داخل مینی‌بوس از سرما یخ زدیم، ولی وقتی به این فکر می‌کردم که چطور زائر امام حسین علیه‌السلام به مقصد می‌رسد، یعنی می‌رسانندش، گرم می‌شدم.

اینکه کی می‌رسم و به کجا می‌رسم برایم مهم است، ولی اینکه چطوری می‌رسم یا چطوری می‌رسانندم مهم‌تر است.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

یادداشتی برای 40 سالگی‌ام

22 ساله که بودم، احادیث سنّ 40 سالگی را زیاد می‌خواندم. فکر می‌کردم فرصت زیادی دارم تا 40 سالگی. یک از آن احادیث این بود:

«چنانچه شخصی به سنّ چهل برسد و بسوی خدا بازگشت ننماید، شیطان پیشانی او را مسح نماید و گوید: پدرم فدای تو باد که دیگر رستگار نخواهی شد!»

این‌روزها به 22 سالگی‌ام فکر می‌کنم، به زمانی که دنبال فرصت بودم در احادیث 40 سالگی، فرصت شروع دوباره. حالا هر چه می‌گردم می‌بینم هیچ فرصتی برای بالای 40 سال نیست، یعنی هست ولی اینطوری:

«بنده تا سنّ چهل سالگی مورد عفو و مغفرت پروردگار است؛ و زمانی که به این سنّ رسید خدای متعال به دو ملک رقیب و عتید که موکّل بر اعمال و کردار او هستند وحی می‌فرستد: من به تحقیق به بنده‌ام عمر کافی جهت کسب معرفت و بلوغ عقلی عنایت کردم، از این پس دیگر او در کردار و اعمالش رها و آزاد نیست، بر او سخت گیرید و هر آنچه از او سر می‌زند کم یا بسیار دقیقاً ثبت و ضبط نمائید!»

کاش به همان 22 سالگی‌ام برمی‌گشتم.

 

۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

یادداشت های یک سفیر (1)

::. پشت به حرم

مسیر حرکتم به سمت کربلا اینطوری بود: قم، سبزوار، مهران. یعنی قرار بود به سبزوار بروم و به کاروان محلق بشوم و راهی مرز. ولی مرکب‌مان در این بیابان برهوت خراب شد.

چند ساعتی در این جاده معطل بودیم، آخر هنوز جاده قم ـ گرمسار افتتاح نشده است و خالی از هرگونه مراکز خدماتی است.

از فرصت استفاده کردم و همبازی این دو همسفر کوچکم شدم.

آخرِ سر هم این شاهکار معماری را تقدیم به این بیابان خسیس و تنگ‌نظر کردیم.

کم کم هوا سرد شد. شروع کردم به جمع کردن هیزم. حدود 100 متر بالا از ما این آقا بود که نگهبان ماشین آسفالت‌کوبی بود. به خودم که آمدم دیدم دسته‌ای هیزم زیر بغلش است و به طرف من می‌آید. گفت این‌ها را بگیرید بچه‌ها سرما نخورند.

مسیر سفر کربلا تغییر کرد. برگشتیم به قم. قرار شد کاروان از شهر ساوه عبور کند و ما هم در ساوه به آنها ملحق شویم.

سفر از آنجا شروع می‌شود که ... دارند به کجا می‌برند مرا این جاده‌ها؟!

چرا به مقصد نمی‌رسم؟!

 

***

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

کاظمین - مهران

اینجا کاظمین است و من در چند مترى حرم جوادین علیهما السلام, در منزل یک عراقى مهمانم.

امروز راهى مرزم.

۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۵:۳۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

عمود 285

اینکه بین راه اینترنت پیدا کنی تا وبلاگت را به روز کنی و نظراتت را چک، تقریبا چیز محالی است.

ولی به عمود 285 که می رسی هشدار وایرلس گوشی ات روشن می شود، دور و برت را که نگاه می کنی تازه می فهمی که اینجا موکب بزرگ بچه های ایران است، موکب شباب خمینی.

حال و هوای این موکب خیلی فرق دارد، آن هم به خاطر همه ویژگی هایش که موکب های عراقی ندارد.

تفاوتش نه به خاطر اینترنتش است، حال و هوای اینجا حال و هوای جبهه و جنگ است، شعاری حرف زدم می دانم، ولی وقتی کل عراق را راه می روی و به زحمت عکس یک یا دو شهید مدافع و مقاومت را می بینی، با دیدن این موکب حالت عوض می شود. حالا درست است که اینجا مثل عراقی های دوست داشتنی، التماست نمی کنند و کسی به زور غذا به دستت نمی دهد. درست است که به زور جورابت را در نمی آورند و نمی شورند.

اینجا راستی تئاتر هم برگزار می شود و کلی کار فرهنگی دیگر که یک فرهنگ و یک انقلاب را در بین بیش از 20 میلیون زائر منتشر می کند.

راستی یک ویژگی دیگری هم دارد، حالی که در هر موکب ایرانی دیگری هم به من دست داد، مثلا موکبی که چای ایرانی می داد، گل گاوزبان، چای البالو اویشن و ...، یا موکبی که نان بربری تازه و داغ می داد.

همه این ها را که می بینی میتوانی سرت را بالا بگیری و با عزت شیعه بودنت را داد بزنی. منظورم را که می فهمید?

این یعنی گوش دنیا را کر کردن، یا نه، شاید یعنی ...

***

شاید با ربط:

طلبه ای ارژانتینی که در ایران درس می خواند، می گفت من فقط با خواندن و ترجمه کردن قرآن در سراسر دنیا، کلی آدم را مسلمان کرده ام.

راهی ام و باید از این موکب بروم، این نوشته یقینا ویرایش میخواهد، و بازنویسی...

به یادتان هستم. دعا کنید پایم به کربلا برسد، میترسم، خیلی ...

۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۱۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

رفیق نیمه راه!

می‌دانم از وقتی شنیده‌اید مسافرم،

با حوادث راحت‌تر کنار می‌آیید.

به روی خودتان نمی‌آورید و اخم نمی‌کنید.

حتّی این درد آخری‌تان را که خیلی هم وخیم بود،

از من پنهان کردید این چند روزه.

ولی نه.

التماسم نکنید.

شما نمی‌توانید.

خواهش می‌کنم اینطوری نگاهم نکنید.

بگذارید همینجا خداحافظی کنیم،

سفر آخرتان نباید آنجا باشد.

رفیق نیمه‌راه می‌شوید.

خدانگهدار

***

+ مسافرم، مسافر هم مجنونه،‌مخصوصا مسافر کربلا/پیاده روی اربعین

+ حلالم کنید

۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۰ ۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰