اینکه بین راه اینترنت پیدا کنی تا وبلاگت را به روز کنی و نظراتت را چک، تقریبا چیز محالی است.
ولی به عمود 285 که می رسی هشدار وایرلس گوشی ات روشن می شود، دور و برت را که نگاه می کنی تازه می فهمی که اینجا موکب بزرگ بچه های ایران است، موکب شباب خمینی.
حال و هوای این موکب خیلی فرق دارد، آن هم به خاطر همه ویژگی هایش که موکب های عراقی ندارد.
تفاوتش نه به خاطر اینترنتش است، حال و هوای اینجا حال و هوای جبهه و جنگ است، شعاری حرف زدم می دانم، ولی وقتی کل عراق را راه می روی و به زحمت عکس یک یا دو شهید مدافع و مقاومت را می بینی، با دیدن این موکب حالت عوض می شود. حالا درست است که اینجا مثل عراقی های دوست داشتنی، التماست نمی کنند و کسی به زور غذا به دستت نمی دهد. درست است که به زور جورابت را در نمی آورند و نمی شورند.
اینجا راستی تئاتر هم برگزار می شود و کلی کار فرهنگی دیگر که یک فرهنگ و یک انقلاب را در بین بیش از 20 میلیون زائر منتشر می کند.
راستی یک ویژگی دیگری هم دارد، حالی که در هر موکب ایرانی دیگری هم به من دست داد، مثلا موکبی که چای ایرانی می داد، گل گاوزبان، چای البالو اویشن و ...، یا موکبی که نان بربری تازه و داغ می داد.
همه این ها را که می بینی میتوانی سرت را بالا بگیری و با عزت شیعه بودنت را داد بزنی. منظورم را که می فهمید?
این یعنی گوش دنیا را کر کردن، یا نه، شاید یعنی ...
***
شاید با ربط:
طلبه ای ارژانتینی که در ایران درس می خواند، می گفت من فقط با خواندن و ترجمه کردن قرآن در سراسر دنیا، کلی آدم را مسلمان کرده ام.
راهی ام و باید از این موکب بروم، این نوشته یقینا ویرایش میخواهد، و بازنویسی...
به یادتان هستم. دعا کنید پایم به کربلا برسد، میترسم، خیلی ...
البته بعد از رسیدن به کربلا.