امروز سفر دوماههام تمام شد. البته تمام نشد، بهتر است بگویم بعد از دو ماه سفر امروز به وطن رسیدم، چون هنوز سفرهایم ادامه دارد و امروز پایان سفرم نبوده است.
امروز سفر دوماههام تمام شد. البته تمام نشد، بهتر است بگویم بعد از دو ماه سفر امروز به وطن رسیدم، چون هنوز سفرهایم ادامه دارد و امروز پایان سفرم نبوده است.
حالا توی این زیارت اربعینی یه چیزی مینویسم میگید چه ربطی داره؟ ربط داره برادر من ربط داره:
کاش آنقدری که دولت به معنای عامش (یعنی چه این دولت و دولت های گذشته و چه هر نهاد دولتی) وقتش را صرف شکایت و گیر دادن به مجموعههای انقلابی میکند به کارهای خودش میرسید اوضاع خیلی بهتر بود، مثلا اگر آنقدری که آموزش و پرورش دارد تلاش مذبوحانه میکند (دست و پا میزند) که اقدامات آتش به اختیار در حوزه تعلیم و تربیت را از بین ببرد، فقط و فقط برای یکی از هزار مشکلش وقت و انرژی میگذاشت همه چی خوب بود و آروم و ما هم چقدر خوشحال!
بیبرنامه، بدون نظم، بدون سلسله مراتب و بدون ساختار تشکیلاتی و صدها عیب دیگر، بر تعداد زیادی از مجموعههای فرهنگی برچسب میشود و تقریباً شنیدن اینکه یک مجموعه فرهنگی خودجوش، یک ساختار تشکیلاتی منظّم داشته باشد عجیب است؛ هنوز هم هستند کسانی که باور دارند کار فرهنگی و دینی، بدون این ساختار و این سلسله مراتب باید انجام بشود. نامهی زیر دلیل خوبی است برای اینکه نداشتن یک تشکیلات در یک مجموعه فرهنگی، مقدّس و خوب شمرده نشود. نامهای از امامی که تمام زندگیاش الگوی بچههای تشکیلاتی است.
امام هادی علیهالسلام در نامهای به وکلای خود در بغداد، مدائن و کوفه نوشت:
«ای ایوب بن نوح، به موجب این فرمان از برخورد با ابوعلی(یکی دیگر از وکلای امام در منطقهای دیگر) خودداری کن، هردو موظفید در ناحیهی خاص خویش به وظائفی که بر عهدهتان واگذار شده عمل کنید، در این صورت میتوانید وظائف خود را بدون نیاز به مشاوره با من انجام دهید.
ای ایوب، بر اساس این دستور هیچ چیز از مردم بغداد و مدائن نپذیر، و به هیچ وجه به آنان اجازهی تماس با من را نده(به خاطر شرایط حکومت)، اگر کسی وجوهی را از خارج از حوزهی مسئولیت تو آورد، به او دستور بده به وکیل ناحیهی خود بفرستد ...»1
• چرا اینقدر تاکید بر حفظ تشکیلات داشتند؟
• امروز هم ضرورت دارد که اینقدر حسّاس باشیم نسبت به سازمان و تشکیلات؟
یا حق
کتاب "فرهنگ اصطلاحات طلاب" از جهتی خبر از یک فاجعه میدهد و از جهتی هم، البته شاید! یک حرکت خوب و مفید است که باز هم آبستن همان فاجعه است.
تا قبل از اینکه مقدمهی کتاب را بخوانم اینقدر بدبین نبودم و این کتاب را صرفاً یک کتاب فرهنگ، آن هم فقط و فقط برای طلبهها میدانستم. یعنی این کتاب برای طلبه نوشته شده است تا اگر در ادبیّات تدریس اساتید و متون کتب به عباراتی از این دست برخورد کرد، بتواند به این فرهنگ رجوع کند و معنای اصطلاح یا لغت را بفهمد، که خب برای این نوشته نشده است.
امّا فاجعه آن جا بود که مقدّمهی کتاب را خواندم: "شاید تا به حال، با فردی روحانی برخورد کردهاید و عباراتی را از او شنیدهاید و معنای آنها را به وضوح درک نکردهاید! ... که ادبیّاتی اختصاصی را برای آنها به وجود آورده است."
یاد لطیفهای افتادم، وقتی این مقدّمه را خواندم. لطیفه این بود: دو نفر بعد از نماز به سراغ امام جماعت میروند تا طریقهی ذبح گوسفند را بپرسند. اوّلی میپرسد و امام جواب میدهد: فَری اوداج اربعه بید المسلم مع آلات الحدیدیة حلال و الا فلا. اوّلی از دوّمی میپرسد: امام چی گفت؟! دوّمی جواب میدهد: ساکت باش، امام دارن دعا میخونن!
کار به جایی رسیده که اینقدر با ادبیّاتی تخصصی و غیر معمول و حتّی در بعضی موارد ساختگی، صحبت کردهایم که حالا باید کتابی چاپ بشود تا حرفهایمان را برای مردم ترجمه کند!
هدف و قصد نویسنده را نمیدانم، اصلاً هم وجود این کتاب را بد نمیدانم، که شاید نیاز هم باشد که در تاریخ بماند. ولی چرایی چاپ کتابی اینچنین، سالهاست که آزارم میدهد.
البته این تخصصی صحبت کردن و استفاده از کلمات غیرفارسی فقط مشکل طلبهها نیست، دانشجوهای رشتههای پزشکی و کامپیوتر و ... هم به همین مرض مبتلا هستند.
یا: پیامبر بشاگرد!
اسمش را گذاشته بودند آفریقای ایران، تا قبل از انقلاب هیچکس آنجا را نمیشناخت ...
کتاب تا خمینی شهر را باید همة کسانی که به هر شکلی در گوشهای از این مملکت دارند کار میکنند بخوانند. همة بچه مسجدیها، فرهنگیها، انجمنیها و ...
کتابِ خاطرات زندگی حاج عبدالله والی است. کسی که پیامبر بشاگرد بود. فعلاً جلد یک این کتاب چاپ شده و از جلد دومش خبری نیست.
برای من این کتاب سه فایده داشت:
اوّلیاش آشنایی با مناطق محرومی مثل بشاگرد بود. مناطقی که فقر و گرسنگی اوّلین و آخرین چیزی است که مردمش میشناسند. و آن را خوب درک میکنند. مثلاً توی همین بشاگرد، آدمی که بالای 40 یا 50 کیلو وزن داشته باشد پیدا نمیشد. باورت میشود؟
یا در بشاگرد، پیرمردی به بهانة مداوا از گروه امداد مدام شربت میگیرد و بعداً میفهمند که شربتها را با آب قاطی میکند و نانِ هستة خرما داخلش خرد میکند و به زن و بچهاش میدهد، و این غذایشان بوده است. مثل این و کلّی توصیفات دیگر که حتماً این کتاب را بخوانید، تا دیگر وقتی سر سفرة غذایتان مینشینید، غذا به راحتی از گلویتان پایین نرود!
دوّمین فایدهای که این کتاب برایم داشت و و البته مهمترینش هم بود اخلاق و مرام کار جهادی بود که از حاج عبدالله یاد گرفتم.
حاج عبدالله وقتی وارد بشاگرد میشود، هیچ راه ماشینرویی وجود ندارد در منطقه. منطقه کوهستانی و صعبالعبور است. تصمیم میگیرد که اوّل شروع به راهسازی کند، چون تا راه نباشد آبادانی هم نیست. پیگیری میکند برای ماشین و ابزار راهسازی. کشور در حال جنگ است حدود سال 60، و تهیه ماشینآلات راهسازی غیرممکن است.
حالا حاج عبدالله باید چه کار کند؟ صبر کند تا جنگ تمام شود؟ صبر کند تا ماشین برسد؟ حاج عبدالله با بیل و کلنگ و با کمک همکارانش و اهالی روستا، راه سازی را شروع میکند.
نه منتظر جواب فلان مسئول میشود، نه دست روی دست میگذارد که آیا روزی بودجهای یا امکاناتی برسد، میفهمد که وظیفة الآنش چیست و همان را انجام میدهد.
حاج عبدالله کار از روی احساسات و هیجان را اصلاً قبول نداشت. افراد زیادی را به بشاگرد آورد تا فقط گشتی در منطقه بزنند و اوضاع محرومش را ببینند تا بشود با کمکشان کارهایی برای منطقه کرد. بارها میشد که افرادی همانجا حاضر بودند هر چه همراه دارند از لباس و پول و ... به محرومین بدهند، ولی حاج عبدالله میگفت این کار تو نه تنها دردی از اینها دوا نمیکند بلکه عزت نفس اینها را خُرد میکند. باید کاری اساسی کرد.
سوّمین فایدة این کتاب، خود کتاب بود. شیوة تالیفش و آوردن عین متن مصاحبهها در لابهلای کتاب و ضمایم آخرش که تمام پروندهها و نامهها و عکسها را آورده بود. حتّی نامههای مرخصی گرفتن حاج عبدالله و حاج محمود. این جزئیات تصویر مستندی را در ذهن خواننده ایجاد میکند که باعث میشود با کتاب زندگی کند. همانطور که من با حاج عبدالله و حاج محمود و بشاگرد زندگی کردم و با خوشحالی حاج عبدالله خوشحال شدم و با ناراحتیاش ناراحت. فایدة کتاب ثبت جزئیاتیاست که مشتی نمونة خروار است در این کشور.
تصور کنید اگر از تمام فعالیتهای فرهنگی کسانی مثل حاج عبدالله و بچههایش کتابی اینگونه ثبت شود و تجربهها به نگارش دربیایند.
* این یادداشت از رضا امیرخانی خواندنیتر از متن من است.
::. به داد سبزوار برسید!*
گفتن این چیزها بد نیست. اصلاً مینویسم که همین چیزها را بگویم. خجالتی هم برایم ندارد.
***
راستش گاهی از اینکه حوزة فعالیتم یا میدان کارم در سبزوار است ناراحت بودم. از این ناراحت بودم که در شهری مثل سبزوار که جوانها و نوجوانها، که موضوع کار من هستند، ظرفیتهای گندهای دارند، آدمهای بزرگی هستند، ولی به خاطر نبود امکانات و فضای کم عمق سبزوار، این ظرفیتها کور میشود. شاید ته دلم آرزو میکردم که چه قدر خوب میشد مثلا در مشهد یا قم یا حتی تهران فعالیت میکردم.
خدا را شکر میکنم که اینقدر من را دوست دارد که در یک شب سرد، که پای لب تاب نشستهام و ظاهراً اتفاقی، من را با حاج عبدالله والی آشنا میکند. تا بفهمم که چه قدر در اشتباه بودهام. حاج عبدالله والی 23 سال در بشاگرد خدمت کرد. خدمتی که متوقفش نشد مگر به وفاتش.
***
آقای امیرخانی خاطرهای از دیدارش با حاج عبدالله والی دارد که خواندنی است، اینجا هم بیشتر میتوانید از حاج عبدالله بفهمید.
***
تنبل شدهام، و گرنه حداقل دوهزار کلمه مینوشتم که چرا از حاج عبدالله والی نوشتم. باید خودتان زخمتش را بکشید!!!
* امام یک در یک سخنرانی فرمودند: به داد بشاگرد برسید.
با نوشتن آرام میشوم. با نوشتن منظّم میشوم. با نوشتن، از آشفتگی، پریشانی و ... راحت میشوم. (حالا دلم میخواهد سرِ چراییاش صحبت کنم، ولی میشود کلاس نویسندگی!)
هیچ وقت تا الآن، فکرش را هم نمیکردم که نوشتن، دردم را کم نکند. آرامم نکند.
این برای من یک چراغ قرمز است. شاید ظرفیّتِ پایینم را گوشزد میکند، شاید بزرگ بودن دردم را، شاید هر دو را با هم. و از همه مهمتر سنگینیِ مسئولیتم را.
این روزها، و این شبِ خاصّ، نوشتن دردی را از من دوا نمیکند. احتمالاً باید شیوهی نوشتنم را عوض کنم، شاید هم کلاً شیوهی درمان را.
***
این پینوشت نیست، ولی در وبلاگم مخاطب خاصّ دارد، از همه انتظار ندارم ربطش را بفهمند.
پن: اینروزها کلاّ دارم بالا و پایین میکنم پن 2 را.
پن2: این لینک اولاً و بعد هم این ثانیاً
انگشهایم خشک شدهاند، انگشت را اشتباه نوشتم. انگشتهایم خشک شدهاند. همانطور که زمانی از فرط نوشتن خشک میشدند، این روزها از فرط ننوشتن خشک شدهاند. بوی گندیدگی گرفتهاست، ذهنم. از بس راکد مانده این روزها. حتّی به طور بیسابقهای این روزها سوژه به ذهنم میآمد ولی ننوشتمشان. العالم لا یعمل بعلمه شدهام، همیشه توصیه میکردم که در نوشتن امروز و فردا نکنید[1] ولی این روزها، اصلاً به نوشتنشان فکر نمیکنم چه برسد به امروز و فردا کردنشان.
آخ که دلم لک زده برای آن روزهایی که مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم. با خودم شرط میبستم که امروز باید 3000 کلمه بنویسم و می نوشتم.
همیشه از کوتاه نویسی بد میگفتم، ولی به شدّت این روزها کوتاه نویس و خلاصه نویس شدهام. حال و حوصلهی طول و تفصیل را ندارم. اصلاً همین حرفهایی که الآن میزنم برای کیست؟ ول کن. این حرفها برای هیچ کس مهم نیست و اینکه مهم نیست اصلاً مهم نیست، روزی که وبلاگدار شدم، مصادف بود با روزهایی که یک گوش مفت پیدا کرده بودم برای نوشتههایم، حالا هم غصهای ندارم برای اینکه مخاطب این حرفها کیست، هنوز همان گوش مفت را دارم که این حرفها را برایش بزنم.
هر چه قدر فکر میکنم مبدأ و شروع این روزها را پیدا کنم، فایدهای ندارد، نمیدانم اینروزها شروعش از چه روزی بود، یا چه شبی. حتّی اینروزها پشت سر هم، هم نبودند گاهی این روزها بودند، و گاهی آن روزها، آن روزهای ... .
قبلتر، یعنی همان آن روزها، وقتی که وبلاگ گوش بود برای حرفهایم، مراعات مخاطبهایی که مهمان یک یا دو شبه بودند را نمیکردم، مینوشتم فقط برای وبلاگم. و البته وبلاگ را یک نماینده میدانستم و البته میدانم.
و گرنه از این خزعبلات هنر برای هنر و وبلاگ برای وبلاگ و ... به حالت تهوع دست میدهم!
بله میگفتم وبلاگ نماینده بود، نمایندهای از یک جامعه، از چندین قشر، از چندین تفکر، از چند قومیت، از چندین مذهب، از چندین شغل. وبلاگ نماینده هست ولی من گاهی فراموشش میکردم.
وبلاگ آنقدر بزرگ هست که مردمش حتّی کسانی هستند که وبلاگ را نمیشناسند، حتّی اینترنت را، حتّیتر نوشتن را. ولی مردم وبلاگ هستند، و طبیعتاً مخاطب اصلی نوشتههایم.
وبلاگ مثل روستاست، اشتباه نکنید، دهکدهی جهانی و این مزخرفات را نمیگویم.
مثل روستاست، مردمش دهاتیاند، سادهاند، روشناند، پاکاند، زلالند، صمیمیاند، رکاند، محکماند، شوخاند، فهمیدهاند، عالماند.
این نوشته قرار بود بیش از اینها باشد، شاید ادامه داشت، شاید ...
پیشاپیش از اشکالات متنی هم عذرخواهی نمیکنم، این متن غیر قابل ویرایش است.
این عکس هم، خودم هستم و خرَم، که در وبلاگ سیر می کنیم.
[1] فکر کنم بعدها این توصیهی من را در کتاب 28 اشتباه نویسندگان، چاپ کردند، شاید هم اوّل چاپ کردند بعد من توصیه کردم!
این شبهایی که تا دور هم جمع میشویم و به مهمانی هم میرویم شروع میکنیم به بحثهای بی سر و ته انتخاباتی که آخرش هم کدورت است و دلخوری؛ و به خیال خودمان که داریم روشنگری میکنیم و شبهافکنی و از این مزخرفات ...
و پسر که جلوی پدر در میآید و از کاندیدای محبوبش دفاع میکند و پدر اگر خیلی صبور باشد فقط آهی میکشد و یاد جوانی خودش میافتد و پدر خدابیامرزش.
برادر که تا سوتیای از کاندیدای محبوب برادرش گیر میآورد آن را در خانه و برای همهی اهل خانه جار میزند، و مادر است که آهی میکشد و یاد بزرگ شدن بچههایش میافتد.
دارد حرمتها فدای چه میشود؟
این روزها چند چیز کاملا بی ربط دارند در ذهنم به هم ربط پیدا میکنند.
یک) سال گذشته در سه روز آخر ماه رمضان، اعتکافی دانش آموزی با همکاری آموزش و پرورش برگزار شد و امسال که تصمیم به برگزاری گرفتیم، آموزش و پرورش گفت که هیچ بودجهای ندارد تا در اعتکاف هزینه کند.
دو) حدود دو سال است که سازمان تبلیغات اسلامی هیچ بودجهای برای برنامههایش ندارد.
سه) مدتی است چند جشنوارهی هنری در کشور برگزار میشود با عناوین شعر بهار، وبلاگ بهار و عکس بهار.
و این پیشرفت را بگذارید کنار هزینههای این جشنواره:
دعوت از تمام شرکتکنندگان (تمام شرکتکنندگان و تمام غیرشرکتکنندگان) در سالن اجلاس سران!
اقامت افراد برگزیده در هتل استقلال! ... و جوایزش را هم خودتان بخوانید.
با خودم قرار گذاشته بودم واقعهنگاری مراسم اختتامیه وبلاگ و عکس بهار را بنویسم، کلی یادداشت حین مراسم نوشتم؛
میخواستم از این بنویسم که چهقدر هزینه کردند نه برای پیشرفت در هنر این مملکت، بلکه فقط برای تبلیغات و شاید ... و این را هر کسی از بستهی فرهنگیای که میدادند میتوانست بفهمد.
و اگر شعارهای بهاری این روزها هیچ جنبهی سیاسی و تبلیغاتیای نداشته باشد! و نیت خیرخواهانه پشت آن باشد، دیگر اینها هم گندش را درآوردهاند، دیگر فکر نکنم تا آخر عمرم بتوانم کلمهی بهار را در آثارم استفاده کنم، البته مگر با توضیح و حاشیه، همانطور که رنگ سبز را.
یعنی حسی به من دست داده است که وقتی اشعار بهاری سلاطین شعر ایران را میخوانم فکر میکنم توطئهای در کار است! اوضاعی درست کردهاند اینها.
میخواستم بنویسم از بودجههای از ناکجاآباد و هنر این مملکت در دست این بهاریها! ولی ...
واقعا دارم بی ربط میگویم، این چیزهای بی ربط دارند اعصابم را به هم میریزند.