تجربههای آخوندی (2)
این یادداشتها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربههای آخوندی منتشر میکنم، تجربههایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آوردهام.
توی اعتکاف با تعدادی از بچهها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبتنام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همانجا بود که دلهرهام شروع شد، قیافهی مهدی دست کم به سی سالهها میخورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!
بحث را با صحبت بچهها اداره و سعی میکردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا میگرفت و من چند دقیقهای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچهها هم چشم و گوششان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش میترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی میخواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح میدادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»
«چی میگی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»
این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهرهی بچهها را که نگاه کردم دیدم چند نفری میخندند و چند نفری هم به مهدی اخم کردهاند؛ مانده بودم خندهی بچهها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشتهی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامهی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.
داشتم جملهای شبیه به این را میگفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جملهام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»
بچهها دیگر نمیتوانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّهی حسینکرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!
با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری میکردم، از تجربهای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچهای شیرین.
***
بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمیکرد و جایی دیگر بود و هر چه ما میگفتیم او حرف خودش را میزد که شاید بیربط بود. یاد حرفهای بیربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت میکند.
مطلب هم خوب بود . مخصوصا اون جمله آخر و ربطش به متن