مامان، به خاطر عروسی دخترداییم، دو روز زودتر رفته بود مشهد، قرار بود من و بابام هم چهارشنبه راه بیفتیم. مامانم را که بدرقه کردیم، با خودم گفتم بد هم نیست! چند روزی دیگر کسی نیست که هی گیر بدهد به ما!

آن روز تقریبا تا ساعت 10 شب با رفقا خوش گذراندم، شب خسته آمدم خانه. قیافه‌ی بابام هم از من داغان‌تر و خسته‌تر بود، اوّل رفتم آشپزخانه، در یخچال را باز کردم و دیدم که فقط یک ظرف ماکارونی از دیشب مانده‌است.

با غرور از اینکه من و بابا مگر نمی‌توانیم یک شام درست کنیم؟ رفتم و نشستم کنار بابا و مشغول تماشای تلویزیون شدم.

هر چند دقیقه که اسید معده‌ام بازی‌اش می‌گرفت، من به بابام نگاه می‌کردم و بابام هم به من.

تقریباً ساعت شده بود 11 و نیم و من و بابام و اسید معده‌هامون نشسته بودیم و مشغول تماشای شبکه‌ی مستند بودیم، برنامه در مورد یک بچه شیر بود که از شکاری که مادرش برایش گرفته بود تغذیه می‌کرد.

دیگر تحمّلم به سر آمد؛ مثل یک بچه‌شیر رفتم سر یخچال و ماکارونی را گرم کردم، و برای شیر نر خسته و بی یال و کوپال هم کشیدم و آوردم سر سفره.

غذا که تمام شد من و پدرم به هم قول دادیم که فردا شب، یک شام مفصل درست کنیم.

حتماً می‌پرسید که نهار چه؟ نهار را که قبلش قرار گذاشتیم از بیرون بگیریم.

خلاصه، آن شب شد فردا شب و منِ بچه‌شیر و شیر نرِ، داشتیم آشپزی می‌کردیم، قرار بود فسنجان درست کنیم!

آقا چشمت روز بد ببیند، ولی آن چیزی را که ما آن شب دیدیم، نبیند.

برنجش را که اصلاً بی خیال، بعداً فهمیدم بابام برای پرکردن درزهای دیوار حیاط ازش استفاده کرده است. خورشتش هم که چند بخش داشت، یک آب، دو مرغ، سه چند تا گردوی سالم، یعنی اگر هر کدام از این‌ها را جلویمان می‌گذاشتیم و خام خام می‌خوردیم، خوشمزه‌تر از آنی بود که ما آن شب خوردیم.