احتمال لو رفتن داستان وجود دارد!
این یادداشت برای دو کتاب است، معرفی ننوشتهام، فقط حسّی غریب و عجیب است نسبت به این دو کتاب! پس ترجیحاً اوّل بخوانیدشان بعد این یادداشت را بخوانید، یا این یادداشت را بخوانید و بعد کتابها را و بعد دوباره این یادداشت را!
***
همیشه از خرمشهر آزدایاش را شنیدهایم، یا شنیدهام. یعنی گویی اصرار بوده است که فقط تاریخ از آزادی به بعد را بدانم. نمیگویم کتاب و فیلم و ... کم است، شاید من بی اطلاع هستم، ولی تا به حال هیچ وقت، یعنی هیچ وقت، به تاریخ قبل از آزادی خرمشهر دقّت نکرده بودم. این حرفها را نمیزنم که بعدش بگویی: خب یعنی حالا باید چه کار کنیم؟! نه منظورم این نیست که دیگران باید کاری بکنند. به چیزی که تازه فهمیدهام میخواهم اشاره کنم. کشف، توجه، بیداری یا هر چیز دیگری که اسمش باشد.
خب طبیعی است که وقتی در تقویم نوشتهاند روز آزادسازی خرمشهر، یعنی تا قبل از آن تاریخ، این شهر اسیر بوده است و در دست عراقیها (خیلی باهوشم ها!) ولی کمی نگاهِ از آن ور! به این قضیه، به من این را میفهماند که من قرار است با دیدن سالروز آزادسازی خرمشهر خوشحال بشوم، چون روز شادی است. ولی متاسفانه تا پیش از این واقعاً شاد نمیشدم. چون از چه چیزی باید شاد و خرسند بشوم؟! از چیزی که نمیدانم چیست؟ از فاجعهای که نمیدانمش؟! از اسارتی که حال اسیرانش را نفهمیدهام؟!
شاید این مقدمهای خیلی طولانی شد برای معرفی یک یا دو کتاب! تردیدم از اینکه میگویم یک یا دو کتاب، به خاطر نزدیکی بیش از حدّ این دو کتاب به هم است، که هر دوشان نوشتهی فرهاد حسنزاده هستند. به ترتیب خواندنم اینها هستند:
هستی
رمانی است دربارة دختری به نام هستی. دختری حدوداً 9 سالة آبادانی. داستان در زمان جنگ اتفاق میافتد. هستی دختریست که به شدت حال و هوای پسرانه دارد، فوتبال بازی میکند، کارهای جثورانهای میکند که به دخترها نمیآید و شبیهترین کس به او خالهاش است که دانشجوست و در شهری دیگر مشغول کار و تحصیل است و گاهی به او سر میزند.
حال و هوای داستان که برای سن کودک و نوجوان نوشته شده است، خیلی شیرین است و بارها خنده را بر لبت میآورد. اتفاقهای با نمکی برای این دختر 9 ساله میافتد.
هستی فقط داستانی ساده نیست، آدم زندگی را تجربه میکند داخل این داستان. یعنی چه؟ یعنی هستی که بزرگ میشود تو شاهد بزرگ شدن، اشتباه کردن، یاد گرفتن، ترس، خوشحالی، پیروزی، طریقهی پَر کردن خروس، شیوهی تعمیر موتور سیکلت و ... میشوی.
هستی بالغ میشود و بزرگ شدن خودش را میبیند.
از پدرش بدش میآید، مدام فکر و خیال میکند که این آدم پدر واقعیاش نیست. پدرش هم مدام با کارهای او مخالف است، از فوتبال بازی کردنهایش تا دیوانهبازیهای دیگرش.
داییِ هستی هم داخل داستان هست. حضورش در داستان کم رنگ است، ولی تاثیرش در هستی به شدت پررنگ. شاید بیشتر از همه، حتی پدرش، داییاش را دوست داشته باشد.
جنگ میشود و مردم آبادان مجبور میشوند از آبادان بروند از جمله خانوادة هستی.
دایی میماند و میجنگد. خبر فتح خرمشهر به دست عراقیها در همه جا پیچیده است. هستی در آبادان نیست، ولی به شدّت دلش آنجاست. پدر هستی موتور دایی را گرفته بود و قرار بود وقتی خانواده را به جای امنی رساند، موتورش را برایش برگرداند. امّا حدود 10 روزی گذشته بود و پدر هستی موتور را برنگردانده بود. هستی نگران دایی بود و از اینکه موتور گوشهی خانه بیکار است دلش به هم میریخت و از اینکه پدرش بدقولی کرده است بدش میآمد. خاله که از آبادان با آنها همسفر شده بود، یک روز صبح بی خبر رفت. همه فکر کردند که او رفته سر کارش.
هستی دیگر طاقتش تمام شد و یک روز سر و صورتش را پوشاند و سوار موتور شد و راهی آبادان. به آبادان میرسد، به خانهشان سر میزند، خانههای همسایهها را میبیند. کودکیاش را میبیند بین آوارههای شهر. توی کوچهها راه میرود و باز خاطراتش را با دایی و خالهاش مرور میکند. بغض میکند. خوشحال است، که میخواهد داییاش را ببیند، ناراحت است که نکند ...
مهمان مهتاب
داستان دو قلویی است آبادانی. کامل و فاضل.
عراق پیشروی کرده است و مردم آبادان شهر را ترک میکنند. ولی فاضل این کار را نمیکند. برادر بزرگترشان عادل در خرمشهر مشغول جنگ است. فاضل و کامل حدودا 14 یا 15 سال را دارند. فاضل از کامل جدا میشود. این جدایی اوّلین جداییای است که بین این دو برادر اتفّاق میافتد که فاضل از آخرین دیدارش کشیدهی کامل را بر صورتش به یادگار دارد. بارها با هم دعوا کردهاند ولی هیچ وقت جدّی نبوده است، ولی این بار کامل از این که فاضل همچنین تصمیمی گرفتهاست ناراحت میشود.
کامل و خانواده به شیراز و اصفهان میروند تا جایی پیدا کنند برای اقامت. بدبختیها میکشند، از بیکاری تا دزدیده شدن ماشینشان و ... و کامل مدام به فاضل فکر میکند و فاضل مدام به چیزی دیگر و البته کامل.
فاضل بین آوارههای آبادان راه میرود و به خاطرههایش، به دوچرخه سواریهایش و به همهی کارهایش با کامل فکر میکند.
کامل به بهانهی درس آبادان را رها کرد. با خودش میگفت باید بتوانم درسم را ادامه بدهم خیلی از فاضل ناراحت بود، به همین خاطر توی صورت فاضل نواخته بود. ولی خیلی پشیمان بود، خیلی.
فاضل در آبادان با یکی دیگر از همشهریهایش به اسم علی کبابی به بچههای خرمشهر غذا و تجهیزات میرساندند.
ادامهی داستان بماند.
***
برایم این دو یا این یک کتاب خیلی شیرین بودند.
دختری بالغ میشود. دو پسر دوقلو هم بالغ میشوند و مسیرشان از هم جدا و در انتها به هم ختم میشود. در هر دو کتاب، جنگ از نگاه افرادی جنگزده! روایت میشود، افرادی که آیندهشان، زندگیشان و همه چیزشان در عٌبادان! و شهرهای اطرافش خلاصه میشود.
مِی آدم میتونه از شهرش دل بکنه؟! مِی میشه که کسی بذاره اجنبی پاشو تو خونش بذاره؟!
در هر دو داستان، فرزندانی هستند که بزرگتر از پدرانشان شدهاند، پیرتر از پیرهای زمانشان هستند. و این را مدیون جنگ هستند، مدیون چشیدن طعم اسارت خانه و محله.
زبان روایت هر دو کتاب شیرین و زیباست و هستی طنزش بیشتر است.
هستی و مهمان مهتاب را با هم دوست دارم، خیلی.
فرهاد حسنزاده نویسندهی بسیار دوستداشتنی و محبوبی است که عمر شناخت من از او به 3 ماه نمیکشد، ولی انگار عمری است که با او زندگی کردهام. در مجالی مفصل بیشتر دوست دارم از او بنویسم.
*شکل نوشتن آبادان، به لهجهای است که در کتاب نوشته شده است.
دوباره چند روزی بود که من و بابام تنها بودیم، مامان و داداشها نبودن.
غیر از املتی که هر وعده میخوردیم، گاهی تصمیم میگرفتیم دست به ابتکار بزنیم و یه غذای جدید بخوریم. مثلاً یه بار گوجه رو رنده میکردیم و املت درست میکردیم، یه بار گوجه رو قطعه قطعه میکردیم و املت درست میکردیم. یه بار هم گوجه رو حلقه حلقه میکردیم و املت درست میکردیم. تازه این موقع پخت بود. یه بار با ماست میخوردیم، یه بار با ترشی، یه بار هم با هیچی.
ولی بالاخره من جسارت به خرج دادم و تصمیم گرفتم کوکو درست کنم. دستور پختش رو توی اینترنت خوندم و شروع کردم به درست کردن. همه چیز درست بود، ولی نمیدونم چرا نتیجهی خوبی نداد. نتیجه شد این عکسی که میبینین.
همینطور که داشتم از شاهکار هنریم عکس میگرفتم، تلویزیون تبلیغی پخش کرد که سریع خودم رو رسوندم پای تلویزیون.
«آیا از چسبیدن غذا به ته ماهیتابه خسته شدهاید؟ آیا دیگر از آشپزی لذّت نمیبرید؟» اینجا که این رو گفت دقیقاً تصویری از همین کوکوی من رو نشون داد که طرف داره باهاش کشتی میگیره تا از ته ماهیتابه جداش کنه.
«نگران نباشید، با ظروف "هرگز نچسب" غذا هرگز نمیچسبد» خیالم راحت شد که از آشپزی من نبوده که غذا بد شده، از ظرفش بوده.
ولی خداییش اگه آشپز خوبی نمیشم (البته به خاطر نبودن ظروف "هرگز نچسب") ولی مدیر بحران خوبی میشم. یعنی چی؟!
ببینید بارها شده که شما آشپزی میکنید و غذاتون خراب میشه؟ آیا از این وضع خسته شدهاید؟ آیا دیگر نمیخواهید که اینطور باشد؟ کافیه که ...
ببخشید این پیامها واسه آدم حواس نمیذاره، بله، میگفتم بارها شده که برنجتون خمیر میشه، یا مثل این کوکوی ما له و لَوَرده. این جا شما باید بتونین همین محصول ناقص رو طوری به اهل سفره قالب کنین (یعنی مُجابشون کنین بخورنن) که تا ته ظرف رو هم انگشت بکشن. حالا چجوری؟ کافیه یه پیامک خالی به هر شمارهای که دلتون میخواد بفرستین و منتظر باشین. اینها از اسرار منه، نمیتونم بگم، فقط بدونین اون روز بابام سر سفره، به داشتن بچهای مثل من افتخار میکرد در حد بوندسلیگا.
پیازداغِ این یادداشت کمی زیاد شده، البته.
***
مامان، به خاطر عروسی دخترداییم، دو روز زودتر رفته بود مشهد، قرار بود من و بابام هم چهارشنبه راه بیفتیم. مامانم را که بدرقه کردیم، با خودم گفتم بد هم نیست! چند روزی دیگر کسی نیست که هی گیر بدهد به ما!
آن روز تقریبا تا ساعت 10 شب با رفقا خوش گذراندم، شب خسته آمدم خانه. قیافهی بابام هم از من داغانتر و خستهتر بود، اوّل رفتم آشپزخانه، در یخچال را باز کردم و دیدم که فقط یک ظرف ماکارونی از دیشب ماندهاست.
با غرور از اینکه من و بابا مگر نمیتوانیم یک شام درست کنیم؟ رفتم و نشستم کنار بابا و مشغول تماشای تلویزیون شدم.
هر چند دقیقه که اسید معدهام بازیاش میگرفت، من به بابام نگاه میکردم و بابام هم به من.
تقریباً ساعت شده بود 11 و نیم و من و بابام و اسید معدههامون نشسته بودیم و مشغول تماشای شبکهی مستند بودیم، برنامه در مورد یک بچه شیر بود که از شکاری که مادرش برایش گرفته بود تغذیه میکرد.
دیگر تحمّلم به سر آمد؛ مثل یک بچهشیر رفتم سر یخچال و ماکارونی را گرم کردم، و برای شیر نر خسته و بی یال و کوپال هم کشیدم و آوردم سر سفره.
غذا که تمام شد من و پدرم به هم قول دادیم که فردا شب، یک شام مفصل درست کنیم.
حتماً میپرسید که نهار چه؟ نهار را که قبلش قرار گذاشتیم از بیرون بگیریم.
خلاصه، آن شب شد فردا شب و منِ بچهشیر و شیر نرِ، داشتیم آشپزی میکردیم، قرار بود فسنجان درست کنیم!
آقا چشمت روز بد ببیند، ولی آن چیزی را که ما آن شب دیدیم، نبیند.
برنجش را که اصلاً بی خیال، بعداً فهمیدم بابام برای پرکردن درزهای دیوار حیاط ازش استفاده کرده است. خورشتش هم که چند بخش داشت، یک آب، دو مرغ، سه چند تا گردوی سالم، یعنی اگر هر کدام از اینها را جلویمان میگذاشتیم و خام خام میخوردیم، خوشمزهتر از آنی بود که ما آن شب خوردیم.
سبد کالا خیلی سنگین است
پدرم وقتی با سبد کالا به خانه آمد خسته بود
مادرم مثل همیشه برای رفع خستگی پدر
اوّل چای نیاورد
اوّل با پدر در آشپزخانه پچ پچ کرد
بعد هم چای آورد
چای پدر سرد شد
مادر عوضش کرد
فکر میکردم پدرم خیلی زور دارد
آخر وقتی رفتم سبد کالا را بلند کردم
وزنش اندازهی یک جعبهی سیب بود
برای من که سنگین نبود