۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلویزیون» ثبت شده است

یک بام و چند هوا؟!

این افراد که یک دولت‌مرد و یک شخصیت دینی هم جزوشان است، در یک مراسم ملّی، دارند به چه نگاه می‌کنند که میلیون‌ها نفرِ دیگر، از تلویزیون ملی نمی‌توانند آن را ببینند؟!

سؤالم، استفهام حقیقی نیست، شاید تعجیبی باشد شاید هم چیزی دیگر.

 

(عکس مربوط به اجرای علیرضا قربانی در جشنواره فجر 95 است.)

۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دفترخونه‌تون پسره یا دختر؟!

آدم عق‌ش می‌گیره وقتی این سریال رو می‌بینه. به زور می‌شه چند تا دیالوگ معمولی توش پیدا کرد. معمولی یعنی دیالوگی مثل دیالوگای رایج بین مردم نه جمله‌ها و اصطلاحاتی که توی فیلم‌فارسی‌ها و فیلم‌های 30 یا 40 سال پیش، اون هم به ندرت شنیده می‌شد.

از بهزاد فراهانی بگیر تا آهی امیرعلی که دیشب توی سریال، جمله‌ای گفت بس نغز.

لادن گفت: جلوی اوّلین دفترخونه بایست(تا طلاقم رو بگیرم)

آهی گفت: مادر نزائیده دفترخونه‌ای که طلاق زنمو ازم بگیره.

باز اگه فیلم طنز بود آدم می‌خندید، ولی آخه من موندم این چه مدل دیالوگ‌هاییه!

جدیداً دفترخونه‌ها رو مادرها می‌زان؟!

 

والا!

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خودزنی!

دیشب بعد از پخش سریال کیمیا، گزارشی از تولید این سریال پخش شد.

بازیگر نقش کیمیا، خانم مهراوه شریفی‌نیا با روسری قرمزی و حجابی غیر صداوسیمایی! و آرایشی که هنگام راهپیمایی‌ها و انتخابات در کادر صدا و سیما دیده می‌شود، در مورد کیمیا و تاثیر نقشش در زندگی واقعی‌اش گفت، بعد هم جمله‌ای گفت که: شاید اصلاً این حرف‌ها به قیافة من نخوره و ...

به نظرم این گزارش دو تا پیام داشت برای بینندگان کیمیا.

اوّلی‌اش این است که خود صدا و سیما دارد می‌گوید سریال کیمیا الکیه! دختری به اسم کیمیا با اون مقیّدات مذهبی و شور انقلابی الکیه! سریال کیمیا رو فقط باید تماشا کرد نه زندگی.

دوّمی‌اش هم این که خود خانم مهراوه شریفی‌نیا گفت که این فقط یه نقش بود و خلاص. کیمیا رو فقط باید توی رویا دید نه توی واقعیّت. یعنی قشنگه که کیمیا رو توی فکر و رویا بیاری نه توی زندگی.

البته به نظرم سابق هم این پیام‌ها توی همة سریال‌ها بود، ولی دیگه اینقدر صداوسیما دست خودش رو رو نکرده بود.

۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بغضم غرورمو یاری نمی‌کنه

دست منو بگیر، حالم جهنمه

از حس هر شبم، هر چی بگم کمه

بغضم غرورمو یاری نمیکنه

این گریه‌ها برام کاری نمیکنه

***

عجیب این شعر، باهام ارتباط برقرار کرد.

۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

منِ فرهنگی (2)!

معرفی کتاب تا خمینی شهر وبلاگ پاورقی حمید اسماعیل زاده

یا: پیامبر بشاگرد!

اسمش را گذاشته بودند آفریقای ایران، تا قبل از انقلاب هیچ‌کس آنجا را نمی‌شناخت ...

کتاب تا خمینی شهر را باید همة کسانی که به هر شکلی در گوشه‌ای از این مملکت دارند کار می‌کنند بخوانند. همة بچه مسجدی‌ها، فرهنگی‌ها، انجمنی‌ها و ...

کتابِ خاطرات زندگی حاج عبدالله والی است. کسی که پیامبر بشاگرد بود. فعلاً جلد یک این کتاب چاپ شده و از جلد دومش خبری نیست.

برای من این کتاب سه فایده داشت:

اوّلی‌اش آشنایی با مناطق محرومی مثل بشاگرد بود. مناطقی که فقر و گرسنگی اوّلین و آخرین چیزی است که مردمش می‌شناسند. و آن را خوب درک می‌کنند. مثلاً توی همین بشاگرد، آدمی که بالای 40 یا 50 کیلو وزن داشته باشد پیدا نمی‌شد. باورت می‌شود؟

یا در بشاگرد، پیرمردی به بهانة مداوا از گروه امداد مدام شربت می‌گیرد و بعداً می‌فهمند که شربت‌ها را با آب قاطی می‌کند و نانِ هستة خرما داخلش خرد می‌کند و به زن و بچه‌اش می‌دهد، و این غذایشان بوده است. مثل این و کلّی توصیفات دیگر که حتماً این کتاب را بخوانید، تا دیگر وقتی سر سفرة غذای‌تان می‌نشینید، غذا به راحتی از گلویتان پایین نرود!

دوّمین فایده‌ای که این کتاب برایم داشت و و البته مهم‌ترینش هم بود اخلاق و مرام کار جهادی بود که از حاج عبدالله یاد گرفتم.

حاج عبدالله وقتی وارد بشاگرد می‌شود، هیچ راه ماشین‌رویی وجود ندارد در منطقه. منطقه کوهستانی و صعب‌العبور است. تصمیم می‌گیرد که اوّل شروع به راه‌سازی کند، چون تا راه نباشد آبادانی هم نیست. پیگیری می‌کند برای ماشین و ابزار راه‌سازی. کشور در حال جنگ است حدود سال 60، و تهیه ماشین‌آلات راه‌سازی غیرممکن است.

حالا حاج عبدالله باید چه کار کند؟ صبر کند تا جنگ تمام شود؟ صبر کند تا ماشین برسد؟ حاج عبدالله با بیل و کلنگ و با کمک همکارانش و اهالی روستا، راه سازی را شروع می‌کند.

نه منتظر جواب فلان مسئول می‌شود، نه دست روی دست می‌گذارد که آیا روزی بودجه‌ای یا امکاناتی برسد، می‌فهمد که وظیفة الآنش چیست و همان را انجام می‌دهد.

حاج عبدالله کار از روی احساسات و هیجان را اصلاً قبول نداشت. افراد زیادی را به بشاگرد آورد تا فقط گشتی در منطقه بزنند و اوضاع محرومش را ببینند تا بشود با کمک‌شان کارهایی برای منطقه کرد. بارها می‌شد که افرادی همانجا حاضر بودند هر چه همراه دارند از لباس و پول و ... به محرومین بدهند، ولی حاج عبدالله می‌گفت این کار تو نه تنها دردی از این‌ها دوا نمی‌کند بلکه عزت نفس این‌ها را خُرد می‌کند. باید کاری اساسی کرد.

 

سوّمین فایدة این کتاب، خود کتاب بود. شیوة تالیفش و آوردن عین متن مصاحبه‌ها در لابه‌لای کتاب و ضمایم آخرش که تمام پرونده‌ها و نامه‌ها و عکس‌ها را آورده بود. حتّی نامه‌های مرخصی گرفتن حاج عبدالله و حاج محمود. این جزئیات تصویر مستندی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که باعث می‌شود با کتاب زندگی کند. همانطور که من با حاج عبدالله و حاج محمود و بشاگرد زندگی کردم و با خوشحالی حاج عبدالله خوشحال شدم و با ناراحتی‌اش ناراحت. فایدة کتاب ثبت جزئیاتی‌است که مشتی نمونة خروار است در این کشور.

تصور کنید اگر از تمام فعالیت‌های فرهنگی کسانی مثل حاج عبدالله و بچه‌هایش کتابی اینگونه ثبت شود و تجربه‌ها به نگارش دربیایند.

* این یادداشت از رضا امیرخانی خواندنی‌تر از متن من است.

۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در چنین روزی!

در 25 دی ماه چه اتفاقی افتاده است؟

سرهنگ معمر قذافی در لیبی به قدرت رسید.

سال‌ها بعد در این روز بنده زاده شدم تا جای این دیکتاتور را در زمین تنگ کنم.
سال‌روز صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی توسط امام خمینی رحمة الله علیه.

چند سال بعد، همان بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی را تنگ کنم، همچنان زاده شدم تا جای سلمان رشدی را هم تنگ کنم.
تاسیس تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی.

بی‌بی‌سی هم که دید اگر کاری نکند کم کم بنده جای همه را تنگ می‌کنم، دست به تاسیس شبکه‌ی جدیدش زد، تا جای بنده را تنگ کند. زرشک!
خالد اسلامبولی، مبارز مصری، به دنیا آمد.

هیچ هماهنگی‌ای در این مورد نشده است.
جابر احمد الصباح، امیر کویت، مُرد.

بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، احتمالاً پایم را وقتی روی زمین گذاشته‌ام روی گلوی این آقا گذاشته‌ام.
سرویوس سولپیسیوس گالبا، ششمین امپراتور امپراتوری روم مُرد.

باور کنید به بنده ربطی ندارد!
پنتاگون مقر اصلی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا بازگشایی شد.

یعنی این‌ها از همان روز اوّل، ردّ بنده را که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، زده بودند.
فرار محمدرضاشاه از ایران در 26 دی‌ماه

با توجه به اینکه بنده در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، محمدرضاشاه عرصه را بر خودش تنگ دید و از ایران فرار کرد، ولی چون 25 دی آن سال تعطیل بود، بلیط گیرش نیامد و روز بعد بلیط فرار گرفت.

برای آشنایی بیشتر با بنده این دو تا سند تاریخی را هم بخوانید. + و +

۲۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رطب خورده کی شود مانند دیدن؟!

وقتی سوژه نداریم چه کار کنیم؟

در این مواقع می‌گویند هنرمند در قبض سوژه به سر می‌برد، و طبیعتاً وقتی سوژه دارد می‌گویند در بسط سوژه به سر می‌برد. لذا سوال اصلی این است که وقتی در قبض سوژه به سر می‌بریم، آیا مسهلی برای آن وجود دارد؟ و آن چیست؟

در پاسخ باید گفت که چندین راه‌کار وجود دارد که شما از قبض سوژه بیرون بیایید و دچار بسط سوژه شوید.

یک ) بنشینید و تلویزیون را نگاه کنید. سعی نکنید به جمله‌ی پیشین گیر بدهید و بگویید: کسی که تلویزیون را، نگاه نمی‌کند، آنچه نگاه می‌کنند برنامه‌های تلویزیون است. (خدمت‌تان عرض شود که ما خودمان آخر ادبیّات هستیم لازم نکرده است به ما تذکر بدهید. حرف ما دقیقاً همان است که گفتیم.) بله بنشینید و فقط خود تلویزیون را نگاه کنید، تلویزیون خاموش.

در واقع اهل فنّ معتقد هستند که آدمی از سوژه‌های تکراری هم می‌تواند سوژه بسازد، اصلاً اعتقاد دارند خلاقیّت همینجاست که به وجود می‌آید، یعنی دقیقاً جلوی تلویزیون خاموش.

توضیح بیشتر آنکه بر هیچ نویسنده و نقّاد و روزنامه‌نگار و طنزنویس و وبلاگ‌نویس ماهری پوشیده نیست که برنامه‌های تلویزیون اعمّ از آگهی‌های بازرگانی تا سریال‌ها و اخبار و ... منبعی از سوژه هستند. این‌ها آمده‌اند تا شما قلم‌تان بیکار نباشد. مثلاً می‌توانید در مورد درصد فراوان آب در سریال‌های ایرانی صحبت کنید آن هم در این شرایط کم‌آبی، خیلی طرف‌دار دارد. امّا فرض آن است که شما همه‌ی این چیزها را نوشته‌اید و حالا به دنبال سوژه‌ی جدید هستید. به همان اعتقاد اهل فنّ که در بالا گفته شد، یعنی در سوژه‌های تکراری هم می‌شود سوژه‌ی جدید پیدا کرد، کافی‌ست شما جلوی تلویزیون بنیشید و چون شما عمری جلوی این تلویزیون نشسته‌اید و سوژه یافته‌اید و اصلاً نویسنده بودن خود را مرهون تلویزیون هستید (مانند نگارنده‌ی این سطور) به محض این‌که مقابلش بنیشید و فقط به آن خیره شوید، سوژه‌ها به سراغ شما می‌آیند. تکرار می‌کنم که این راه‌کار برای کسی است که عمری مقابل برنامه‌های تلویزیون نشسته است و سوژه برای نوشتن پیدا کرده و حالا فقط کافی‌ست در مقابل تلویزیون خاموش بنشیند تا سوژه‌ها پیدایشان بشود. این روش کاملاً علمی است و در مقاله‌ای در سایت owddtvobject.net ذیل بحث object  توسط دکتر marshal me-721  منتشر شده است.

کافی‌ست همین حالا امتحان کنید. خیره شوید، خیره‌تر، بیشتر، کمی بیشتر، نه تکان نخورید، پلک نزنید،‌ اًه پلک زدید، دوباره، حساب نیست، دوباره خیره بشوید، آقا شما پلک زدی من حواسم بود. دوباره.

بله می‌گفتم، اگر دیدید افاده نکرد،‌ یا باید تلویزیون خود را عوض کنید،‌ چرا که احتمالاً سوژه‌سازش سوخته و یا این‌که سراغ راه‌کار دوّم بروید.

 دو) شاید زیاد برایتان پیش آمده باشد که دوستان یا اطرافیانتان و یا حتّی خودتان، در جمع سوتی‌ای بدهید،‌ مثلاً کلمه‌ای را اشتباه تلفظ می‌کنید یا ضرب المثلی را اشتباه می‌خوانید یا حتّی شعری را. همه به این اشتباهات می‌خندند و از کنار آن می‌گذرند، ولی یک هنرمند که در به در دنبال سوژه می‌گرد، در این مواقع متفکرانه می‌نگرد و از آن سوژه می‌سازد، به عبارت دیگر، غیرهنرمندان این سوتی‌ها را مسخره می‌کنند ولی هنرمند از آنها اثر هنری خلق می‌کند، حالا شاید بعداً در اثر هنری‌اش مسخره کند طرف را، اینش دیگر به ما ربطی ندارد.

مثلاً برای نگارنده بارها پیش آمده است که ضرب‌المثل‌هایی را وارونه شنیده‌ام، آخرین و داغ‌ترینش این بود: «رطب‌خورده کی شود مانند دیدن»

یک ذهن خلّاق و جوّال است که فقط می‌تواند از این تعبیر اشتباه یک قطعه‌ی ادبی درست کند. این ضرب‌المثل جدید، دارد نقض می‌کند ضرب المثل دیگری را.

تصور کنید کسی به شما بگوید: «ما نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم» شما بلافاصله در جوابش می‌گویید: «رطب خورده کی شود مانند دیدن» یعنی دیدن نان گندم و رطب فایده ندارد، باید بخورید تا درک کنید. کی خوردن رطب و نان گندم مانند دیدن آنهاست؟! کافی‌ست فقط قیافه‌ی طرف مقابل‌تان را تصور کنید که چه قدر کِنِف شده است که شما در جوابش چنین ضرب المثل کوبنده‌ای را به کار برده‌اید.

ضرب المثل‌های دیگری هم از این دست به گوش نگارنده خورده است که هر کدام منبعی از سوژه هستند، مثل: «آهش گروی نُهِ‌شه»، «کارد بزنی استخونش در نمیاد».

که هر کدام ترکیبی از دو ضرب المثل است که به زیبایی در کنار هم قرار گرفته‌اند.

 

شما با انجام این دو راه‌کار نه تنها دچار بسط سوژه می‌شوید، بلکه اگر افراط کنید، باید راه‌کارهای قبض سوژه را خدمت‌تان ارسال کنم تا حال مزاجی‌تان خوب شود.

پایدار باشید و منبسط.

۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

من و بابام (2)

دوباره چند روزی بود که من و بابام تنها بودیم، مامان و داداش‌ها نبودن.

غیر از املتی که هر وعده می‌خوردیم، گاهی تصمیم می‌گرفتیم دست به ابتکار بزنیم و یه غذای جدید بخوریم. مثلاً یه بار گوجه رو رنده می‌کردیم و املت درست می‌کردیم، یه بار گوجه رو قطعه قطعه می‌کردیم و املت درست می‌کردیم. یه بار هم گوجه رو حلقه حلقه می‌کردیم و املت درست می‌کردیم. تازه این موقع پخت بود. یه بار با ماست می‌خوردیم، یه بار با ترشی، یه بار هم با هیچی.

ولی بالاخره من جسارت به خرج دادم و تصمیم گرفتم کوکو درست کنم. دستور پختش رو توی اینترنت خوندم و شروع کردم به درست کردن. همه چیز درست بود، ولی نمی‌دونم چرا نتیجه‌ی خوبی نداد. نتیجه شد این عکسی که می‌بینین.

همین‌طور که داشتم از شاهکار هنری‌م عکس می‌گرفتم، تلویزیون تبلیغی پخش کرد که سریع خودم رو رسوندم پای تلویزیون.

«آیا از چسبیدن غذا به ته ماهیتابه خسته شده‌اید؟ آیا دیگر از آشپزی لذّت نمی‌برید؟» اینجا که این رو گفت دقیقاً تصویری از همین کوکوی من رو نشون داد که طرف داره باهاش کشتی می‌گیره تا از ته ماهیتابه جداش کنه.

«نگران نباشید، با ظروف "هرگز نچسب" غذا هرگز نمی‌چسبد» خیالم راحت شد که از آشپزی من نبوده که غذا بد شده، از ظرفش بوده.

ولی خداییش اگه آشپز خوبی نمی‌شم (البته به خاطر نبودن ظروف "هرگز نچسب") ولی مدیر بحران خوبی می‌شم. یعنی چی؟!

ببینید بارها شده که شما آشپزی می‌کنید و غذاتون خراب میشه؟ آیا از این وضع خسته شده‌اید؟ آیا دیگر نمی‌خواهید که اینطور باشد؟ کافیه که ...

ببخشید این پیام‌ها واسه آدم حواس نمی‌ذاره، بله، می‌گفتم بارها شده که برنج‌تون خمیر می‌شه، یا مثل این کوکوی ما له و لَوَرده. این جا شما باید بتونین همین محصول ناقص رو طوری به اهل سفره قالب کنین (یعنی مُجابشون کنین بخورنن) که تا ته ظرف رو هم انگشت بکشن. حالا چجوری؟ کافیه یه پیامک خالی به هر شماره‌ای که دلتون می‌خواد بفرستین و منتظر باشین. این‌ها از اسرار منه،‌ نمی‌تونم بگم، فقط بدونین اون روز بابام سر سفره، به داشتن بچه‌ای مثل من افتخار می‌کرد در حد بوندس‌لیگا.

   

پیازداغِ این یادداشت کمی زیاد شده، البته.

 

 ***

مواد لازم برای خورشت فسنجان!

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۰۳ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مواد لازم برای خورشت فسنجان!

مامان، به خاطر عروسی دخترداییم، دو روز زودتر رفته بود مشهد، قرار بود من و بابام هم چهارشنبه راه بیفتیم. مامانم را که بدرقه کردیم، با خودم گفتم بد هم نیست! چند روزی دیگر کسی نیست که هی گیر بدهد به ما!

آن روز تقریبا تا ساعت 10 شب با رفقا خوش گذراندم، شب خسته آمدم خانه. قیافه‌ی بابام هم از من داغان‌تر و خسته‌تر بود، اوّل رفتم آشپزخانه، در یخچال را باز کردم و دیدم که فقط یک ظرف ماکارونی از دیشب مانده‌است.

با غرور از اینکه من و بابا مگر نمی‌توانیم یک شام درست کنیم؟ رفتم و نشستم کنار بابا و مشغول تماشای تلویزیون شدم.

هر چند دقیقه که اسید معده‌ام بازی‌اش می‌گرفت، من به بابام نگاه می‌کردم و بابام هم به من.

تقریباً ساعت شده بود 11 و نیم و من و بابام و اسید معده‌هامون نشسته بودیم و مشغول تماشای شبکه‌ی مستند بودیم، برنامه در مورد یک بچه شیر بود که از شکاری که مادرش برایش گرفته بود تغذیه می‌کرد.

دیگر تحمّلم به سر آمد؛ مثل یک بچه‌شیر رفتم سر یخچال و ماکارونی را گرم کردم، و برای شیر نر خسته و بی یال و کوپال هم کشیدم و آوردم سر سفره.

غذا که تمام شد من و پدرم به هم قول دادیم که فردا شب، یک شام مفصل درست کنیم.

حتماً می‌پرسید که نهار چه؟ نهار را که قبلش قرار گذاشتیم از بیرون بگیریم.

خلاصه، آن شب شد فردا شب و منِ بچه‌شیر و شیر نرِ، داشتیم آشپزی می‌کردیم، قرار بود فسنجان درست کنیم!

آقا چشمت روز بد ببیند، ولی آن چیزی را که ما آن شب دیدیم، نبیند.

برنجش را که اصلاً بی خیال، بعداً فهمیدم بابام برای پرکردن درزهای دیوار حیاط ازش استفاده کرده است. خورشتش هم که چند بخش داشت، یک آب، دو مرغ، سه چند تا گردوی سالم، یعنی اگر هر کدام از این‌ها را جلویمان می‌گذاشتیم و خام خام می‌خوردیم، خوشمزه‌تر از آنی بود که ما آن شب خوردیم.

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۰ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلیل اصلی موفقیت!

به فکرم رسیده است اگر من هم روزی رفتم داخل یک برنامه‌ی تلویزیونی، به عنوان یک قهرمان، مجری که از من پرسید: «چه کسی بیشترین نقش رو توی موفقیّتت داشت؟» من لبخند بزنم و بگویم همسرم.

ولی حالا که فکر می‌کنم دلیل اصلی موفقیّتم را زنم نمی‌دانم، اصلاً همین زن می‌آید زندگی من را خراب می‌کند، من که می‌دانم هر وقت می‌خواهم بروم بیرون دنبال موفقیّت هی ما را سوال پیچ می‌کند که «تو همش داری می‌ری دنبال این موفقیّت» والّا، حالا من بروم و بگویم که همچنین زنی آمده است و بیشترین نقش را در زندگی من داشته است؟! اصلا و ابدا، تازه اصلاً حوصله برادرها و خواهرهایش را ندارم، دم به دقیقه می‌خواهند بیایند و هی مفت بخورند و در زندگی آدم دخالت کنند.

اصلاً کی خواست زن بگیرد! ول کن همینطور مجرد داریم زندگی‌مان را میکنیم.

۱۸ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰