۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش آموز» ثبت شده است

حرف بی ربط!

تجربه‌های آخوندی (2)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

توی اعتکاف با تعدادی از بچه‌ها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبت‌نام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همان‌جا بود که دلهره‌ام شروع شد، قیافه‌ی مهدی دست کم به سی ساله‌ها می‌خورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!

بحث را با صحبت بچه‌ها اداره و سعی می‌کردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا می‌گرفت و من چند دقیقه‌ای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچه‌ها هم چشم و گوش‌شان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش می‌ترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی می‌خواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح می‌دادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»

«چی می‌گی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»

این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهره‌ی بچه‌ها را که نگاه کردم دیدم چند نفری می‌خندند و چند نفری هم به مهدی اخم کرده‌اند؛ مانده بودم خنده‌ی بچه‌ها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشته‌ی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامه‌ی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.

داشتم جمله‌ای شبیه به این را می‌گفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»

بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّه‌ی حسین‌کرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!

با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری می‌کردم، از تجربه‌ای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچه‌ای شیرین.

***

بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمی‌کرد و جایی دیگر بود و هر چه ما می‌گفتیم او حرف خودش را می‌زد که شاید بی‌ربط بود. یاد حرف‌های بی‌ربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت می‌کند.



[1] تربت کربلا

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میرزای شیرازی شدن

تجربه‌های آخوندی (1)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

شده بودم مسئول برگزاری اعتکاف دانش‌آموزی و برای اینکه دانش‌آموزها بتوانند از فرصت اعتکاف استفاده‌ی بهتری ببرند اعلام کرده بودیم که تلفن همراه با خودشان نیاورند، ولی بالاخره تعداد قابل توجهی تلفن همراه داشتند و ما هم خیلی سخت نگرفتیم.

فکر کنم سحر اوّل بود که در مورد اینکه "باید توی اعتکاف حواسمون به خود و خدامون باشه" سخنرانی کردم. حسّی که من بعد از منبرم داشتم این بود که وقتی از روی صندلی بلند بشوم صحنه شکستن و به آتش کشیدن قلیان‌ها تکرار می‌شود البته این بار با تلفن‌های همراه!

فکر کردم نهضتی به پا کرده‌ام.

بعد از نماز صبح بود که خوابیدیم. حدود ساعت 10 با صدای یکی از بچه‌ها بیدار شدم.
داشت صدایی شبیه این را از خودش در می‌آورد: ووووووم وووم وووووووووم وووم.
بیدار شدم و دنبال صدا گشتم، پشت سرم بود. نگاهش کردم دیدم دارد با تلفن همراهش ماشین‌بازی می‌کند! آنجا بود که فهمیدم هنوز میرزای شیرازی نشده‌ام!

برای اوّلین‌بار تجربه‌ی این حسّ جالب بود که عدّه‌ای پای منبرت نشسته‌اند و حتّی به تایید حرف‌هایت سر هم تکان می‌دهند ولی بلافاصله بعد از منبر می‌بینی که ...

۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مهم یا اهمّ؟! مسئله این است

اهم یا مهم؟! مسئله این است

عجالتا این مطلب رو داخل لب تابم هم ننوشتم و همینجا مستقیم توی ویرایشگر وبلاگ دارم می‌نویسم. و این یعنی آرشیو نشدن این یادداشت و سرانجام نامعلومش بین نوشته‌هام.

واسه‌ی همه‌ی آدم‌ها کارهایی هست که اگه سنگ هم از آسمون بباره ترکشون نمی‌کنن، نمی‌دونم هر کی برای خودش مثالی داره، اون کارها همیشه اولویت دارن، به قولی اهمّ هستن نه مهمّ. 

رفتن به اردو با دانش‌آموزای مجموعه بصائر، از واجباتیه که هیچ چیزی تا الآن برای من جاش رو پر نکرده، هیچ وقت یادم نمی‌ره که توی یکی از همین اردوها بود که خبر فوت برادر بزرگترم رو بهم دادن.

امروز کار مهمّ یا اهمّی پیش اومد و نتونستم برم اردو. اردو خیلی جای خوبیه، هر جا که می‌خواد باشه، یه زندگیِ تازه‌ست.

قالَ عَلِىٌّ علیه السلام: مَنِ اشْتَغَلَ بِغَیْرِ الْمُهِمِّ ضَیَّعَ الأَهَمَّ. حدیث

امام على علیه السلام فرمود:  هر کس که بـه کار بى اهـمیّت بپـردازد (و نیروى خود را صرف کارهاى غیر مهمّ کند ) کار مهم‌ـتر و لازم‌تر را تبـاه مى‌کند.

امیدوارم اون دنیا بتونم پاسخگوی این روزهای عمرم باشم.

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زنگ آخر!

آیا از زنگ آخر می‌ترسید؟

همیشه هنگام خروج از مدرسه تعدادی از بچه‌ها در کمین شما هستند؟!

دیگر نگران نباشید.

در مدرسه گلان و بلبلان ثبت‌نام کنید.

در این مدرسه دیگر زنگ آخر نداریم!

***

اوّل مهر رو به همه‌ی رفوزه‌ها تسلیت عرض می‌کنم.

۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۶ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محکوم به تکنولوژی

خواب دیدم ... خوابم از کجا شروع شد را یادم نیست،

یادم است که با چند نفر در جایی مثل کوپه‌ی قطار، در حال بحث کردن در مورد مکانی در روستای پدر و مادری‌ام، بودیم.

بعد صحنه خواب عوض شد و من در روستا بودم و در حال بیرون رفتن از روستا، داشتم به سمت کوه‌های اطراف روستا می‌رفتم، در دامنه‌ی کوه هم چند نفری را دیدم که می‌دانستم که هستند و چه کار می‌کنند.

طلبه‌ای بود که فکر کنم از نزدیکانم بود، و تمام دانش‌آموزان روستا که نزدیک 10 نفر بودند را جمع کرده بود و ظاهراً به گردشی رفته بودند، در خواب این را می‌دانستم که طلبه وظیفه‌ی تبلیغی‌اش را انجام می‌داد.

در حالی که داشتم بیابان را پیاده می‌رفتم، این صحنه را خوب یادم است که نگاهی به زمین داشتم و خار و خاشاک آن، و بعد انگار ذوق مرگ شده بودم از اینکه در این بیابان هستم،‌ و بیشتر ذوق کرده بودم وقتی آن طلبه را دیده بودم که همه‌ی دنیا را ول کرده و آمده چسبیده به این نقطه و این چند دانش‌آموز.

این که آن طلبه خودم بودم یا کسی دیگر را نمی‌دانم، فقط گاهی دنبالش بودم و گاهی احساس می‌کردم که خودم با آن بچه‌ها هستم، ‌البته بیشتر احساس می‌کردم که کسی دیگر است.

شب شده بود.

این تکه‌ی خوابم خش داشت، ولی تصویر مبهمی دارم از اینکه آدم تک و تنهایی بودم داخل روستا، حتی فکر کنم داخل یک چهار دیواری کوچک پناه گرفته بودم.

تصویر اولی که از روستا در شب یادم است، این است که مثل آواره‌ها از روستا زدم بیرون، روستا کنار جاده بود، با فاصله‌ای نسبتاً کم، سرگردان و آواره راه می‌رفتم؛

تصویر بعدی که از شب دارم، این است که مریض بودم، شاید مریضی‌ام شبیه اعتیادی یا چیزی شبیه این بود، دوباره از روستا زده بودم بیرون، هر دو بار، از یک طرف روستا زده بودم بیرون، و انگار روستا را دور می‌زدم و سرجایم بر می‌گشتم،

می‌خواستم از نیمه‌ی راه برگردم که گفتم بگذار از همین راه بروم، ‌هم نماز صبحم را در مسجد می‌خوانم، هم اگر از آن طرف روستا برگردم داروخانه هست و من دارو برای دردم می‌گیرم و خوب می‌شوم.

این قسمت‌هایش را در خواب خیلی خسته بودم، به سمت مسجد که می‌رفتم سمت راستم جاده بود و سمت چپم روستا، صدای پیرمرد و پیرزنی را سمت جاده شنیدم که مشغول نماز خواندن شده بودند، کنار ماشین‌شان، مسافر بودند، و در دل تاریکی نوری از سمت‌شان می‌آمد، نمی‌دانم چرا با اینکه مسجد آن طرف جاده بود، نیامده بودند، در مسجد نماز بخوانند، رفتم داخل مسجد، آن بچه‌ها و آن طلبه هم بودند، پشت سرش و در کنار آن بچه‌ها نمازم را خواندم.

بیدار شدم، ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود، ساعت 9 و نیم خوابیده بودم، و قرار بود بیدار شوم و تا صبح درس بخوانم، برای امتحان فردا صبحم.

لب تابم را روشن کردم تا خوابم را بنویسم، وقتی آن بیابان و لذت تنهایی و نبود هیچ وسیله‌ی ارتباطی و آن طلبه و آن چند دانش‌آموز و ... یادم آمد و حالا این لب‌تاب و اینترنت و ... در مقابلم، می‌خواستم گریه کنم؛

گاهی احساس می‌کنم، ما محکوم شده‌ایم به تکنولوژی.

خدایا شکرت که به یک روز نکشید، و حداقل خواب آرزویم را نشانم دادی، حداقل می‌توانم خوابش را ببینم.

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

امسال بهار ...

این روزها چند چیز کاملا بی ربط دارند در ذهنم به هم ربط پیدا می‌کنند.

یک) سال گذشته در سه روز آخر ماه رمضان، اعتکافی دانش آموزی با همکاری آموزش و پرورش برگزار شد و امسال که تصمیم به برگزاری گرفتیم، آموزش و پرورش گفت که هیچ بودجه‌ای ندارد تا در اعتکاف هزینه کند.

دو) حدود دو سال است که سازمان تبلیغات اسلامی هیچ بودجه‌ای برای برنامه‌هایش ندارد.

سه) مدتی است چند جشنواره‌ی هنری در کشور برگزار می‌شود با عناوین شعر بهار، وبلاگ بهار و عکس بهار.

کافی است سری به سایت جشنواره وبلاگ بهار بزنید تا بدانید که چقدر این جشنواره در پیشرفت ادبیات وبلاگی ایران سهم داشته است!

و این پیشرفت را بگذارید کنار هزینه‌های این جشنواره:

دعوت از تمام شرکت‌کنندگان (تمام شرکت‌کنندگان و تمام غیرشرکت‌کنندگان) در سالن اجلاس سران!

اقامت افراد برگزیده در هتل استقلال! ... و جوایزش را هم خودتان بخوانید.

امسال بهار

با خودم قرار گذاشته بودم واقعه‌نگاری مراسم اختتامیه وبلاگ و عکس بهار را بنویسم، کلی یادداشت حین مراسم نوشتم؛

می‌خواستم از این بنویسم که چه‌قدر هزینه کردند نه برای پیشرفت در هنر این مملکت، بلکه فقط برای تبلیغات و شاید  ... و این را هر کسی از بسته‌ی فرهنگی‌ای که می‌دادند می‌توانست بفهمد.

و اگر شعارهای بهاری این روزها هیچ جنبه‌ی سیاسی و تبلیغاتی‌ای نداشته باشد! و نیت خیرخواهانه پشت آن باشد، دیگر این‌ها هم گندش را درآورده‌اند، دیگر فکر نکنم تا آخر عمرم بتوانم کلمه‌ی بهار را در آثارم استفاده کنم، البته مگر با توضیح و حاشیه، همانطور که رنگ سبز را.

یعنی حسی به من دست داده است که وقتی اشعار بهاری سلاطین شعر ایران را می‌خوانم فکر می‌کنم توطئه‌ای در کار است! اوضاعی درست کرده‌اند این‌ها.

 

می‌خواستم بنویسم از بودجه‌های از ناکجاآباد و هنر این مملکت در دست این بهاری‌ها! ولی ...

واقعا دارم بی ربط می‌گویم، این چیزهای بی ربط دارند اعصابم را به هم می‌ریزند.

 

۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

چگونه گلیم خود را از آب بکشیم بیرون؟ (2)

یا: کار با فتوشاپ آسان است و ضروری

در واقع از زمانی که مردها و زن‌ها احساس کردند جمال را اگر در خود نیافتند در پرتره‌شان خواهند توانست، نیاز به فتوشاپ هم در بشر نهادینه شد.

از این‌که دانش آموز باشید تا استاد دانشگاه، اگر کار با فتوشاپ را بلد باشید، خیلی در هزینه و وقت‌تان صرفه جویی خواهد شد.

تازه اگر کمی هم رِند بازی در بیاورید می‌توانید مثلاً به جای مادر مرحوم چاوز البرادعی را در بغل احمدی نژاد بگذارید، البته باید حواستان باشد سوتی ندهید که قد البرادعی دو برابر مادر چاوز باشد و آن وقت لو بروید.

خلاصه، اگر احساس نیاز کرده‌اید و یا کردید، بدانید که کار با فتوشاپ خیلی آسان است. دقت کنید که کار با ابزار فتوشاپ!، یادگرفتن اصول هنری تصویر چیزی است جدا.

فقط چند نکته را بدانید و بعد بروید تا می‌توانید با فتوشاپ کار کنید:

یک) مهمترین چیزی که باید یاد بگیرید جعبه ابزار فتوشاپ است. کارش هم آسان است کافیست از محضر جناب گوگل استفتاء کنید که «جعبه ابزار فتوشاپ».

البته اگر هم کنار دست یک آشنا به فتوشاپ بنشینید و کارش را ببینید یاد می‌گیرید همان‌طور که من یاد گرفتم، ولی حواستان باشد خیلی آن وسط حرف نزنید.

جعبه ابزار فتوشاپ

دو) از جعبه ابزار که بگذریم باید برویم سراغ فیلترهای فتوشاپ، کافیست عکسی وارد فتوشاپ کنید و این فیلترها را اعمال کنید تا خودتان متوجه شوید.

گزینه‌ی فیلترها را هم از منوی بالا راحت می‌توانید پیدا کنید.

سه) اما اگر کار با فتوشاپ را خوب بلد هستید، باید بروید سراغ هنر طراحی گرافیک.

اگر کلاس کم هزینه‌ای گیر آوردید سریعاً بروید ثبت نام کنید. اما مهمترین نکته دیدن کارهای خوب است. سعی کنید در سوژه و اجرای پوسترها و طرح جلدها دقیق شوید. سایت نگارخانه بانک خوبی است.

چهار) اگر هم عکاس هستید و از فتوشاپ برای تدوین و ادیت رنگ عکس‌هایتان استفاده می‌کنید بهتر است از نرم افزار Adobe Photoshop Lightroom استفاده کنید، نرم افزاری که هر عکاس حرفه‌ای به آن نیاز دارد.

بهترین ورژن فتوشاپ هم نسخته cs5 است به نظر بنده.

لینک‌های مرتبط:

۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰