۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاورقی» ثبت شده است

حرف بی ربط!

تجربه‌های آخوندی (2)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

توی اعتکاف با تعدادی از بچه‌ها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبت‌نام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همان‌جا بود که دلهره‌ام شروع شد، قیافه‌ی مهدی دست کم به سی ساله‌ها می‌خورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!

بحث را با صحبت بچه‌ها اداره و سعی می‌کردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا می‌گرفت و من چند دقیقه‌ای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچه‌ها هم چشم و گوش‌شان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش می‌ترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی می‌خواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح می‌دادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»

«چی می‌گی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»

این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهره‌ی بچه‌ها را که نگاه کردم دیدم چند نفری می‌خندند و چند نفری هم به مهدی اخم کرده‌اند؛ مانده بودم خنده‌ی بچه‌ها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشته‌ی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامه‌ی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.

داشتم جمله‌ای شبیه به این را می‌گفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»

بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّه‌ی حسین‌کرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!

با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری می‌کردم، از تجربه‌ای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچه‌ای شیرین.

***

بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمی‌کرد و جایی دیگر بود و هر چه ما می‌گفتیم او حرف خودش را می‌زد که شاید بی‌ربط بود. یاد حرف‌های بی‌ربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت می‌کند.



[1] تربت کربلا

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میرزای شیرازی شدن

تجربه‌های آخوندی (1)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

شده بودم مسئول برگزاری اعتکاف دانش‌آموزی و برای اینکه دانش‌آموزها بتوانند از فرصت اعتکاف استفاده‌ی بهتری ببرند اعلام کرده بودیم که تلفن همراه با خودشان نیاورند، ولی بالاخره تعداد قابل توجهی تلفن همراه داشتند و ما هم خیلی سخت نگرفتیم.

فکر کنم سحر اوّل بود که در مورد اینکه "باید توی اعتکاف حواسمون به خود و خدامون باشه" سخنرانی کردم. حسّی که من بعد از منبرم داشتم این بود که وقتی از روی صندلی بلند بشوم صحنه شکستن و به آتش کشیدن قلیان‌ها تکرار می‌شود البته این بار با تلفن‌های همراه!

فکر کردم نهضتی به پا کرده‌ام.

بعد از نماز صبح بود که خوابیدیم. حدود ساعت 10 با صدای یکی از بچه‌ها بیدار شدم.
داشت صدایی شبیه این را از خودش در می‌آورد: ووووووم وووم وووووووووم وووم.
بیدار شدم و دنبال صدا گشتم، پشت سرم بود. نگاهش کردم دیدم دارد با تلفن همراهش ماشین‌بازی می‌کند! آنجا بود که فهمیدم هنوز میرزای شیرازی نشده‌ام!

برای اوّلین‌بار تجربه‌ی این حسّ جالب بود که عدّه‌ای پای منبرت نشسته‌اند و حتّی به تایید حرف‌هایت سر هم تکان می‌دهند ولی بلافاصله بعد از منبر می‌بینی که ...

۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سالگرد ازدواج تقدیری

من نام تو را قبل از اینکه بیایی در کوله بار داشتم، خبر نداشتم.
همان شب قدری که، نام تو در تقدیرم نوشته شد ... و چند ماه بعد در شناسنامه‌ام.
این شب‌ها سالگرد ازدواج تقدیری‌ام است نه شناسنامه‌ای.
۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

در چنین روزی!

در 25 دی ماه چه اتفاقی افتاده است؟

سرهنگ معمر قذافی در لیبی به قدرت رسید.

سال‌ها بعد در این روز بنده زاده شدم تا جای این دیکتاتور را در زمین تنگ کنم.
سال‌روز صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی توسط امام خمینی رحمة الله علیه.

چند سال بعد، همان بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی را تنگ کنم، همچنان زاده شدم تا جای سلمان رشدی را هم تنگ کنم.
تاسیس تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی.

بی‌بی‌سی هم که دید اگر کاری نکند کم کم بنده جای همه را تنگ می‌کنم، دست به تاسیس شبکه‌ی جدیدش زد، تا جای بنده را تنگ کند. زرشک!
خالد اسلامبولی، مبارز مصری، به دنیا آمد.

هیچ هماهنگی‌ای در این مورد نشده است.
جابر احمد الصباح، امیر کویت، مُرد.

بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، احتمالاً پایم را وقتی روی زمین گذاشته‌ام روی گلوی این آقا گذاشته‌ام.
سرویوس سولپیسیوس گالبا، ششمین امپراتور امپراتوری روم مُرد.

باور کنید به بنده ربطی ندارد!
پنتاگون مقر اصلی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا بازگشایی شد.

یعنی این‌ها از همان روز اوّل، ردّ بنده را که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، زده بودند.
فرار محمدرضاشاه از ایران در 26 دی‌ماه

با توجه به اینکه بنده در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، محمدرضاشاه عرصه را بر خودش تنگ دید و از ایران فرار کرد، ولی چون 25 دی آن سال تعطیل بود، بلیط گیرش نیامد و روز بعد بلیط فرار گرفت.

برای آشنایی بیشتر با بنده این دو تا سند تاریخی را هم بخوانید. + و +

۲۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (1)

::. پشت به حرم

مسیر حرکتم به سمت کربلا اینطوری بود: قم، سبزوار، مهران. یعنی قرار بود به سبزوار بروم و به کاروان محلق بشوم و راهی مرز. ولی مرکب‌مان در این بیابان برهوت خراب شد.

چند ساعتی در این جاده معطل بودیم، آخر هنوز جاده قم ـ گرمسار افتتاح نشده است و خالی از هرگونه مراکز خدماتی است.

از فرصت استفاده کردم و همبازی این دو همسفر کوچکم شدم.

آخرِ سر هم این شاهکار معماری را تقدیم به این بیابان خسیس و تنگ‌نظر کردیم.

کم کم هوا سرد شد. شروع کردم به جمع کردن هیزم. حدود 100 متر بالا از ما این آقا بود که نگهبان ماشین آسفالت‌کوبی بود. به خودم که آمدم دیدم دسته‌ای هیزم زیر بغلش است و به طرف من می‌آید. گفت این‌ها را بگیرید بچه‌ها سرما نخورند.

مسیر سفر کربلا تغییر کرد. برگشتیم به قم. قرار شد کاروان از شهر ساوه عبور کند و ما هم در ساوه به آنها ملحق شویم.

سفر از آنجا شروع می‌شود که ... دارند به کجا می‌برند مرا این جاده‌ها؟!

چرا به مقصد نمی‌رسم؟!

 

***

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

عمود 285

اینکه بین راه اینترنت پیدا کنی تا وبلاگت را به روز کنی و نظراتت را چک، تقریبا چیز محالی است.

ولی به عمود 285 که می رسی هشدار وایرلس گوشی ات روشن می شود، دور و برت را که نگاه می کنی تازه می فهمی که اینجا موکب بزرگ بچه های ایران است، موکب شباب خمینی.

حال و هوای این موکب خیلی فرق دارد، آن هم به خاطر همه ویژگی هایش که موکب های عراقی ندارد.

تفاوتش نه به خاطر اینترنتش است، حال و هوای اینجا حال و هوای جبهه و جنگ است، شعاری حرف زدم می دانم، ولی وقتی کل عراق را راه می روی و به زحمت عکس یک یا دو شهید مدافع و مقاومت را می بینی، با دیدن این موکب حالت عوض می شود. حالا درست است که اینجا مثل عراقی های دوست داشتنی، التماست نمی کنند و کسی به زور غذا به دستت نمی دهد. درست است که به زور جورابت را در نمی آورند و نمی شورند.

اینجا راستی تئاتر هم برگزار می شود و کلی کار فرهنگی دیگر که یک فرهنگ و یک انقلاب را در بین بیش از 20 میلیون زائر منتشر می کند.

راستی یک ویژگی دیگری هم دارد، حالی که در هر موکب ایرانی دیگری هم به من دست داد، مثلا موکبی که چای ایرانی می داد، گل گاوزبان، چای البالو اویشن و ...، یا موکبی که نان بربری تازه و داغ می داد.

همه این ها را که می بینی میتوانی سرت را بالا بگیری و با عزت شیعه بودنت را داد بزنی. منظورم را که می فهمید?

این یعنی گوش دنیا را کر کردن، یا نه، شاید یعنی ...

***

شاید با ربط:

طلبه ای ارژانتینی که در ایران درس می خواند، می گفت من فقط با خواندن و ترجمه کردن قرآن در سراسر دنیا، کلی آدم را مسلمان کرده ام.

راهی ام و باید از این موکب بروم، این نوشته یقینا ویرایش میخواهد، و بازنویسی...

به یادتان هستم. دعا کنید پایم به کربلا برسد، میترسم، خیلی ...

۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۱۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

رفیق نیمه راه!

می‌دانم از وقتی شنیده‌اید مسافرم،

با حوادث راحت‌تر کنار می‌آیید.

به روی خودتان نمی‌آورید و اخم نمی‌کنید.

حتّی این درد آخری‌تان را که خیلی هم وخیم بود،

از من پنهان کردید این چند روزه.

ولی نه.

التماسم نکنید.

شما نمی‌توانید.

خواهش می‌کنم اینطوری نگاهم نکنید.

بگذارید همینجا خداحافظی کنیم،

سفر آخرتان نباید آنجا باشد.

رفیق نیمه‌راه می‌شوید.

خدانگهدار

***

+ مسافرم، مسافر هم مجنونه،‌مخصوصا مسافر کربلا/پیاده روی اربعین

+ حلالم کنید

۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۰ ۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

21 سال پیش در چنین روزی!

در تاریخ آمده است، 25 دی‌ماه بیست و یک سال گذشته، در خانواده‌ای بسیار مرفّه و پولدار چهارمین فرزند پسرشان به دنیا آمد.

در نسخه‌ی خطّی کتابخانه‌ی احمدآبادِ سفلی که به زعامت حاج عباس احمدآبادی می‌باشد، آمده است که: « ... این فرزند به قدری زیبا بود که خبر به دنیا آمدنش شهر و دهات‌های اطراف را فرا گرفت ... آمده است که زنان شهر، پشت در خانه‌شان بست نشسته بودند تا وی را ببینند ...»

او در پانزده‌سالگی به درجه‌ای از نبوغ ادبی می‌رسد که گفته‌اند کاتبان، ملازم او بوده‌اند در تمام روز، تا اگر کلامی گفت ثبت کنند و در دیوان وی بنویسند.

حتّی نقل شده‌است شب‌ها نیز کاتبی پشت در اتاق او بیدار می‌مانده و تا صبح دُرَر او را ثبت می‌کرده و تمام آنها را در مجموعه‌ای به اسم پاورقی گرد هم آورده است.

در علم و دیانت و درایت و زکاوت و ... زیاد گفته‌اند که مجال این مقال نیست.

روحش شاد و یادش گرامی‌باد.

۲۵ دی ۹۲ ، ۰۸:۴۱ ۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دردهای کوچک!

در برخی موارد مشاهده شده وقتی از یک سرماخوردگی ساده، جلوگیری نشده است؛ هزار و یک درد بی درمان دیگر هم نصیب طرف مقابل شده و حتّی منجر به مرگ وی شده است.

بعله؛ کاش مسئولان امر، پیگیری کنند این دردهای کوچک را.

۱۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۴ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰