۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آخوند» ثبت شده است

آخوندشناسی عراق

اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور می‌کردند ماشین‌های عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطه‌ای که می‌خواهند ببرندشان.

داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدره‌ی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوان‌های عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفت‌های زیادی با حشدالشعبی‌ها داشتیم، بهانه‌ی ساخت یک مستند را هم همان‌جا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداری‌اش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشت‌های بعدی ان‌شاءالله.

قبل از سفر در جلسه‌ای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوند‌شناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتی‌که وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقی‌مان و بچه‌های حشد را می‌دیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.

صادق یکی از بچه‌های حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانی‌ها در عراق همیشه نشسته‌اند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم می‌بینی. بعد گفت: "امّا شماها از این‌طرف به آن‌طرف می‌روید و همه کار می‌کنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار می‌گذارد و موکب را جارو می‌کند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنه‌ای منظورش بود) همیشه در عکس‌ها و فیلم‌هایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهم‌کشیده‌اند." همان‌جا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"

بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آن‌ها اصلاً ویژگی‌هایی که صادق می‌گفت را ندارند ولی اکثر روحانیون‌شان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یک‌زمان مشخص به روحانی مراجعه می‌کنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حرف بی ربط!

تجربه‌های آخوندی (2)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

توی اعتکاف با تعدادی از بچه‌ها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبت‌نام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همان‌جا بود که دلهره‌ام شروع شد، قیافه‌ی مهدی دست کم به سی ساله‌ها می‌خورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!

بحث را با صحبت بچه‌ها اداره و سعی می‌کردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا می‌گرفت و من چند دقیقه‌ای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچه‌ها هم چشم و گوش‌شان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش می‌ترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی می‌خواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح می‌دادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»

«چی می‌گی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»

این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهره‌ی بچه‌ها را که نگاه کردم دیدم چند نفری می‌خندند و چند نفری هم به مهدی اخم کرده‌اند؛ مانده بودم خنده‌ی بچه‌ها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشته‌ی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامه‌ی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.

داشتم جمله‌ای شبیه به این را می‌گفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»

بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّه‌ی حسین‌کرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!

با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری می‌کردم، از تجربه‌ای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچه‌ای شیرین.

***

بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمی‌کرد و جایی دیگر بود و هر چه ما می‌گفتیم او حرف خودش را می‌زد که شاید بی‌ربط بود. یاد حرف‌های بی‌ربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت می‌کند.



[1] تربت کربلا

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میرزای شیرازی شدن

تجربه‌های آخوندی (1)

این یادداشت‌ها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربه‌های آخوندی منتشر می‌کنم، تجربه‌هایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آورده‌ام.

شده بودم مسئول برگزاری اعتکاف دانش‌آموزی و برای اینکه دانش‌آموزها بتوانند از فرصت اعتکاف استفاده‌ی بهتری ببرند اعلام کرده بودیم که تلفن همراه با خودشان نیاورند، ولی بالاخره تعداد قابل توجهی تلفن همراه داشتند و ما هم خیلی سخت نگرفتیم.

فکر کنم سحر اوّل بود که در مورد اینکه "باید توی اعتکاف حواسمون به خود و خدامون باشه" سخنرانی کردم. حسّی که من بعد از منبرم داشتم این بود که وقتی از روی صندلی بلند بشوم صحنه شکستن و به آتش کشیدن قلیان‌ها تکرار می‌شود البته این بار با تلفن‌های همراه!

فکر کردم نهضتی به پا کرده‌ام.

بعد از نماز صبح بود که خوابیدیم. حدود ساعت 10 با صدای یکی از بچه‌ها بیدار شدم.
داشت صدایی شبیه این را از خودش در می‌آورد: ووووووم وووم وووووووووم وووم.
بیدار شدم و دنبال صدا گشتم، پشت سرم بود. نگاهش کردم دیدم دارد با تلفن همراهش ماشین‌بازی می‌کند! آنجا بود که فهمیدم هنوز میرزای شیرازی نشده‌ام!

برای اوّلین‌بار تجربه‌ی این حسّ جالب بود که عدّه‌ای پای منبرت نشسته‌اند و حتّی به تایید حرف‌هایت سر هم تکان می‌دهند ولی بلافاصله بعد از منبر می‌بینی که ...

۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

محکوم به تکنولوژی

خواب دیدم ... خوابم از کجا شروع شد را یادم نیست،

یادم است که با چند نفر در جایی مثل کوپه‌ی قطار، در حال بحث کردن در مورد مکانی در روستای پدر و مادری‌ام، بودیم.

بعد صحنه خواب عوض شد و من در روستا بودم و در حال بیرون رفتن از روستا، داشتم به سمت کوه‌های اطراف روستا می‌رفتم، در دامنه‌ی کوه هم چند نفری را دیدم که می‌دانستم که هستند و چه کار می‌کنند.

طلبه‌ای بود که فکر کنم از نزدیکانم بود، و تمام دانش‌آموزان روستا که نزدیک 10 نفر بودند را جمع کرده بود و ظاهراً به گردشی رفته بودند، در خواب این را می‌دانستم که طلبه وظیفه‌ی تبلیغی‌اش را انجام می‌داد.

در حالی که داشتم بیابان را پیاده می‌رفتم، این صحنه را خوب یادم است که نگاهی به زمین داشتم و خار و خاشاک آن، و بعد انگار ذوق مرگ شده بودم از اینکه در این بیابان هستم،‌ و بیشتر ذوق کرده بودم وقتی آن طلبه را دیده بودم که همه‌ی دنیا را ول کرده و آمده چسبیده به این نقطه و این چند دانش‌آموز.

این که آن طلبه خودم بودم یا کسی دیگر را نمی‌دانم، فقط گاهی دنبالش بودم و گاهی احساس می‌کردم که خودم با آن بچه‌ها هستم، ‌البته بیشتر احساس می‌کردم که کسی دیگر است.

شب شده بود.

این تکه‌ی خوابم خش داشت، ولی تصویر مبهمی دارم از اینکه آدم تک و تنهایی بودم داخل روستا، حتی فکر کنم داخل یک چهار دیواری کوچک پناه گرفته بودم.

تصویر اولی که از روستا در شب یادم است، این است که مثل آواره‌ها از روستا زدم بیرون، روستا کنار جاده بود، با فاصله‌ای نسبتاً کم، سرگردان و آواره راه می‌رفتم؛

تصویر بعدی که از شب دارم، این است که مریض بودم، شاید مریضی‌ام شبیه اعتیادی یا چیزی شبیه این بود، دوباره از روستا زده بودم بیرون، هر دو بار، از یک طرف روستا زده بودم بیرون، و انگار روستا را دور می‌زدم و سرجایم بر می‌گشتم،

می‌خواستم از نیمه‌ی راه برگردم که گفتم بگذار از همین راه بروم، ‌هم نماز صبحم را در مسجد می‌خوانم، هم اگر از آن طرف روستا برگردم داروخانه هست و من دارو برای دردم می‌گیرم و خوب می‌شوم.

این قسمت‌هایش را در خواب خیلی خسته بودم، به سمت مسجد که می‌رفتم سمت راستم جاده بود و سمت چپم روستا، صدای پیرمرد و پیرزنی را سمت جاده شنیدم که مشغول نماز خواندن شده بودند، کنار ماشین‌شان، مسافر بودند، و در دل تاریکی نوری از سمت‌شان می‌آمد، نمی‌دانم چرا با اینکه مسجد آن طرف جاده بود، نیامده بودند، در مسجد نماز بخوانند، رفتم داخل مسجد، آن بچه‌ها و آن طلبه هم بودند، پشت سرش و در کنار آن بچه‌ها نمازم را خواندم.

بیدار شدم، ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود، ساعت 9 و نیم خوابیده بودم، و قرار بود بیدار شوم و تا صبح درس بخوانم، برای امتحان فردا صبحم.

لب تابم را روشن کردم تا خوابم را بنویسم، وقتی آن بیابان و لذت تنهایی و نبود هیچ وسیله‌ی ارتباطی و آن طلبه و آن چند دانش‌آموز و ... یادم آمد و حالا این لب‌تاب و اینترنت و ... در مقابلم، می‌خواستم گریه کنم؛

گاهی احساس می‌کنم، ما محکوم شده‌ایم به تکنولوژی.

خدایا شکرت که به یک روز نکشید، و حداقل خواب آرزویم را نشانم دادی، حداقل می‌توانم خوابش را ببینم.

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وسط کویر لوط!

وسط کویر لوط!

اگر همین تعداد روحانی و مبلّغی که وجود دارد، صد برابر شوند و همه‌شان هم برای تبلیغ دین به مناطق دور دست بروند، باز منطقه‌ای پیدا می‌شود که به گوش ساکنینش هم نرسیده است که مثلاً با حال جنابت نمی‌شود نماز خواند.

امّا حالا یک مثلاً مرجع پیدا شده و حکمی داده[1] بر جواز آب خوردنِ روزه‌دار و صحّت روزه‌اش؛ یعنی کَپَر نشین‌های کرمان و ... که سهل است، این خبر تا وسط کویر لوط هم می‌رود و شنیده می‌شود.

مانده‌ام که آیا جاهل قاصر در این زمان پیدا می‌شود یا نه؟!

 

:.

روزه به معنای امساک از خوردن و آشامیدن است؛

این تعریف به طوری یقینی و خدشه ناپذیر از ادلّه‌ی احکام به دست آمده است، یعنی آیات قرآن و روایات معصومین علیهم السلام؛

و «حلال محمّد حلال إلى یوم القیامه و حرامه حرام إلى یوم القیامه»

و لینک مرتبط

[1] توقع ندارید که فکر کنم این حکم را نشنیده‌اید و من لینک بدهم؟!

۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۳:۴۳ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آخوندکُش!

وزارت فخیمه‌ی آموزش و پروش، در روزی از روزهای اردیبهشت، سور داد و جشن گرفت برای نوبالغان پسر. آنها را جای دنج و خوش آب و هوایی برد خارج از شهر، آنجا بازی کردند و شادی کردند و خوشی.

بعد آنها را گرد هم آوردند و از اسلام گفتند و از تکلیف گفتند و از واجبات و محرمات.

در ادامه هم برای شیرفهم شدن نوبالغان دعوت شد از واعظی توانا. در ادامه برای شیرفهم‌تر شدن، دعوت شد از واعظ دوم، واعظ شماره‌ی 2 هم موعظه کرد و گفت و گفت، تا نوبت رسید به مادح محترم، وی مدح کرد و مدح کرد تا به انتهای برنامه رسیدند. در آخر هم برای حسن ختام دعوت شد از واعظ شماره‌ی 3، و این روند به حدی ادامه داشت که نوبالغان، واعظ کُش یا همان آخوندکُش شدند.

و در آخر برنامه هم تقدیر کردند و جایزه دادند، توپ و لباس ورزشی و شورت ورزشی و کفش و کذلک هدیه دادند، و برای شگونش هم به همه کتاب ارتباط با خدا(منتخب ادعیه) دادند تا به خانه برند و ارتباط‌شان منقطع نشود خدای ناکرده.

بعدترها آمار دادند که فلان تعداد نوبالغ در جشن تکلیف، احساس تکلیف و انجام وظیفه در آنها نهادینه شد.

کلافه

۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۵۵ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱