فیلم ابد و یک روز را دیدم. فیلم توانست مصائب یک خانواده که با اعتیاد درگیرند را به تصویر بکشد. بازی نوید محمّدزاده زیبا بود، پیمان معادی بیش از حد در نقشش منطقی بود و سرش به سنگ خورده. به قول مسعود فراستی، شمالشهریای که ادای جنوبشهری درمیآورد بود.
همهی اینها به کنار، غرضم از نوشتن دربارهی فیلم نقد فنّی نبود که منتقد نیستم و بلد هم نیستم. غرضم این قسمت از داستان است که میگویم.
خانوادهی داخل فیلم، به هر بدبختی که تصوّرش را بکنید دچار شدهاند، نوهای که خودش را با چاقو مجروح کرده تا گندهلاتیاش را پر کند، خواهری که از پول دیهی مرگ شوهرش دارد تنها زندگی میکند و وصلهی ناجوری برای خانواده شده و خواهر دیگر که دنبال کار است و وسواسی است و مادری که مریض است و بالاخره خواهر دیگری که میخواهد ازدواج کند، با کی؟! با یک افغانستانی. به چه شکل؟!
در طول داستان میبینیم که برادر بزرگتر اصرار به این ازدواج دارد؛ خواهر هم میل ندارد ولی ظاهراً خواستگار دیگری هم ندارد و مجبور شده است که قبول کند و راهی افغانستان بشود. امّا در آخر داستان مشخص میشود که ظاهراً خانوادهی افغانستانی، دختر را خریدهاند و پولش را به برادر بزرگتر دادهاند تا خواهرشان را به ازدواج آنها در بیاورد و بعد دختر را به افغانستان ببرند؛ بعد تلاش برادر معتاد را میبینیم که میخواهد دست برادرش را رو کند و نگذارد که خواهرش بدبخت بشود. در آخر هم خواهر خانواده از میانهی راه برمیگردد و ازدواج را به هم میزند و گویی آزاد شده و یک خانواده را نجات داده است. بعد برادری میماند که باید پول خانوادهی داماد را جور کند و پس بدهد.
هر کسی این فیلم را ببیند حسّ بد و حتّی تنفّر نسبت به افغانستان و افغانستانی پیدا میکند، تصوری که نسبت به ایران و ایرانی پیدا میکند به کنار. تصور من این است که کارگردان خواسته تا بدبختی و شوربختی این خانواده را در نهایتش نشان بدهد، بعد دیواری کوتاهتر از دیوار افغانستانیها پیدا نکرده و اینطور علیهشان تازاندهاست، اتّفاقی که اگر برای هر یک از اقوام ایرانی میافتاد با آن طوری دیگر برخورد میشد، ولی افغانستانی در ایرانی هیچ مدافع حقوقی ندارد چرا که اصلاً حقوقی ندارد. شاید هم اصلاً کارگردان متوجه این قضیه نبوده است و ناخودآگاه و بدون قصد اینقدر چهرهی افغانستانیها را منفور نشان داده است، یعنی یک تنفّر ناخودآگاه! و فرضاً این اتفاق اگر هم در کشور ما افتاده باشد، آنقدر کم است که نمایش آن به این شکل، یعنی همه را به یک چوب راندن.
اربعینِ امسال که در موکبی در مرز خدمت میکردم، شبی زوّار افغانستانی مهمان ما بودند، زوّاری که خسته و درمانده در برزخ مرز ایران و عراق مانده بودند. خانم جوانی با گلایه از من پرسید:
«حاج آقا، من خواهرزادهی شهید ... هستم. (شهید معروفی است و از فرماندهان تیپ فاطمیون) اکثر این همراهان ما هم خانوادهی شهید مدافع حرم هستند، چرا وقتی از مرز یک کشور شیعه عبور میکنیم سرباز عراقی ما را به عنوان داعشی نگاه میکند و به ما بی احترامی میکند؟»
من جوابی نداشتم به او بدهم، جز اظهار شرمندگی.
شاید زمانی تعدادی از افغانستان ملحق به داعش شده باشند ولی یقیناً نسبت دادن آن به همه افغانستانیها کذب و دروغ است، بماند که اصل این نگاه از جایی دیگر آب میخورد. دوستی مطلع میگفت، اکثر تروریستهای منطقه، یک گذرنامهی افغانستانی هم دارند، ولو اینکه افغانستانی نباشند، مثل عبدالمالک ریگی که گذرنامهی افغانستان داشت. و این است که افغانستانیها را بد نام کرده است. افغانستان پیش از آنکه کشور همسایه باشد کشور خود ما است، و افغانستانیها به حقّ همشهری همهی ما هستند.
اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور میکردند ماشینهای عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطهای که میخواهند ببرندشان.
داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدرهی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوانهای عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفتهای زیادی با حشدالشعبیها داشتیم، بهانهی ساخت یک مستند را هم همانجا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداریاش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشتهای بعدی انشاءالله.
قبل از سفر در جلسهای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوندشناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتیکه وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقیمان و بچههای حشد را میدیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.
صادق یکی از بچههای حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانیها در عراق همیشه نشستهاند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم میبینی. بعد گفت: "امّا شماها از اینطرف به آنطرف میروید و همه کار میکنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار میگذارد و موکب را جارو میکند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنهای منظورش بود) همیشه در عکسها و فیلمهایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهمکشیدهاند." همانجا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"
بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آنها اصلاً ویژگیهایی که صادق میگفت را ندارند ولی اکثر روحانیونشان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یکزمان مشخص به روحانی مراجعه میکنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.
تجربههای آخوندی (2)
این یادداشتها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربههای آخوندی منتشر میکنم، تجربههایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آوردهام.
توی اعتکاف با تعدادی از بچهها حلقه زده بودیم، اواسط بحث بود که مهدی آمد؛ برای چند ثانیه همه متوجه مهدی شده بودند چون از روی سر و کول همه رد شد تا بیاید وسط، دقیقاً روبروی من بنشیند، مهدی که آمد کمی دلهره پیدا کردم، با خودم گفتم الآن است که بحث را خراب کند. اولین بار موقع ثبتنام در اعتکاف بود که مهدی را دیدم، همانجا بود که دلهرهام شروع شد، قیافهی مهدی دست کم به سی سالهها میخورد ولی گفت که کلاس پنجم ابتدایی است!
بحث را با صحبت بچهها اداره و سعی میکردم کمترین حرف را بزنم. خلاصه بحث داشت بالا میگرفت و من چند دقیقهای متکلم بودم، صدایم بلند بود، بچهها هم چشم و گوششان را به من داده بودند، مهدی هم؛ از همینش میترسیدم، باز اگر حواسش پرت جایی دیگر بود خیالم راحت بود ولی وقتی حواسش بهت هست یعنی میخواهد کاری بکند، یعنی هر لحظه ممکن است آتشی به پا بکند. با آب و تاب بحثی را توضیح میدادم که مهدی بی مقدّمه پرسید: «من هم یه بار رفتم سجده مهرم چسبید و دوباره افتاد.»
«چی میگی مهدی؟! آخه مهر و سجده چه ربطی داره؟ ای خداااا ...»
این جملات به سرعت برق از ذهنم عبور کرد. ماندم چه بگویم یخ کرده بودم و برای چند لحظه زبانم قفل شده بود. چهرهی بچهها را که نگاه کردم دیدم چند نفری میخندند و چند نفری هم به مهدی اخم کردهاند؛ مانده بودم خندهی بچهها به من بود یا به مهدی، دست و پایم را گم کرده بودم دلهره داشتم رشتهی بحث پاره بشود و سنگ روی یخ بشوم، به همین خاطر سریع جوابش را دادم و ادامهی حرفم را دنبال کردم؛ مهدی ساکت شده بود. با خودم گفتم خدا کند که دیگر سوالی نپرسد.
داشتم جملهای شبیه به این را میگفتم که: «عاقل اگه حتی یه درصد هم احتمال بده که اون عالم حساب و کتاب داره حواسش رو به ...» هنوز جملهام تمام نشده بود که مهدی با صدایی شبیه فریاد و با دستی که به سمت من بلند کرده بود گفت: «تازه مهرش هم کربلا بود.[1]»
بچهها دیگر نمیتوانستند نخندند و هر کاری کردم نتوانستم بحث را نگه دارم، کلاً وا رفتم! یک جورایی ضعف شدیدی هم پیدا کرده بودم از اینکه یک ساعت قصّهی حسینکرد شبستری را تعریف کنم و بعد یکی بگوید لیلی مرد بود یا زن؟!
با یکی دو جمله بحث را خاتمه دادم. قرار بود سه روز در اعتکاف با مهدی باشم و تازه این روز اوّلش بود. باید فکری میکردم، از تجربهای که قبلاً از مواجهه با امثال مهدی داشتم تصمیم گرفتم از مهدی فراری نباشم. با اضطراب و نگرانی با مهدی یک دست محکم دادم. مهدی حدوداً 30 سال سن داشت ولی یک پسربچه مانده بود، پسربچهای شیرین.
***
بدجور ذهنم درگیر شده بود. مهدی توی عوالم ما سیر نمیکرد و جایی دیگر بود و هر چه ما میگفتیم او حرف خودش را میزد که شاید بیربط بود. یاد حرفهای بیربط خودم افتادم وقتی که خدا دارد با من صحبت میکند.
تجربههای آخوندی (1)
این یادداشتها را که فعلاً تحت عنوان مشترک تجربههای آخوندی منتشر میکنم، تجربههایی است که در کسوت یک روحانی آنها را به دست آوردهام.
شده بودم مسئول برگزاری اعتکاف دانشآموزی و برای اینکه دانشآموزها بتوانند از فرصت اعتکاف استفادهی بهتری ببرند اعلام کرده بودیم که تلفن همراه با خودشان نیاورند، ولی بالاخره تعداد قابل توجهی تلفن همراه داشتند و ما هم خیلی سخت نگرفتیم.
فکر کنم سحر اوّل بود که در مورد اینکه "باید توی اعتکاف حواسمون به خود و خدامون باشه" سخنرانی کردم. حسّی که من بعد از منبرم داشتم این بود که وقتی از روی صندلی بلند بشوم صحنه شکستن و به آتش کشیدن قلیانها تکرار میشود البته این بار با تلفنهای همراه!
فکر کردم نهضتی به پا کردهام.
بعد از نماز صبح بود که خوابیدیم. حدود ساعت 10 با صدای یکی از بچهها بیدار شدم.
داشت صدایی شبیه این را از خودش در میآورد: ووووووم وووم وووووووووم وووم.
بیدار شدم و دنبال صدا گشتم، پشت سرم بود. نگاهش کردم دیدم دارد با تلفن همراهش ماشینبازی میکند! آنجا بود که فهمیدم هنوز میرزای شیرازی نشدهام!
برای اوّلینبار تجربهی این حسّ جالب بود که عدّهای پای منبرت نشستهاند و حتّی به تایید حرفهایت سر هم تکان میدهند ولی بلافاصله بعد از منبر میبینی که ...
اصطلاحی هست که میگویند "چنان ضربهای بخوری که نفهمی از کجا خوردهای"
فکر میکنم نتیجهی دولتی که از آمریکا میترسد همین اصطلاح میشود. چون از کسی که باید بترسد نمیترسد و از آن کسی نباید، میترسد.
این بخش از درس تفسیر آیت الله جوادی حفظهالله را بخوانید تا شیرفهم شوید:
همه ما با استکبار و صهیونیسم مخالف بودیم و هستیم، مادامی که اینها در صراط استکبار و صهیونیسمی هستند. مطلب اساسی این است که واقعاً کاری از اینها ساخته نیست و نشانه آن هم این دفاع مقدس است! اگر تا حال کاری از اینها ساخته بود در این دفاع مقدس و در جنگ دهساله ـ نه هشت ساله ـ انجام میدادند! ما ده سال بالاخره شهید دادیم، کشته دادیم و فرهنگ شهادت احیا شد. دو سال جنگ داخلی بود! نباید گفت دفاع هشت ساله! مگر آن دو سال اوّل ترور نبود؟ مگر فشار نبود؟ مگر شهادت هفتاد و دو تن نبود؟ مگر شهادت نخست وزیری نبود؟ مگر شهادت ریاست جمهوری نبود؟ مگر شهدای محراب نبودند؟ ما آن دو سال را گرفتار جنگ داخلی و ترور داخلی و شهید دادنِ داخلی بودیم و هشت سال هم برونمرزی بود؛ ده سال این ملت در سایه قرآن و عترت استقامت کرده است و هیچ کاری واقعاً از بیگانه ساخته نیست، برای اینکه خدا حافظ است، چه اینکه تجربه نشان داد؛ اما همین که اینها میگویند گزینه نظامی روی میز ماست بعضیها دست و پایشان را گُم میکنند؛ اما خدای سبحان صریحاً گفته گزینه نظامی روی میز قرآن من است!
﴿فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّهِ﴾، این یعنی چه؟ بانکهای ربوی، ورشکستشدن یک عدّه زیادی و پایین آمدنِ تولید! با کلاه شرعی که حرام حلال نمیشود! فرمود با من در جنگ هستید! ما هیچ باکمان نیست! آن وقت دلمان میخواهد این کشور، کشورِ امام زمان باشد که طلاق نباشد، اعتیاد نباشد، مشکلات نباشد، بیکاری نباشد. آن را که نباید باور کنیم، گاهی عدهای باور میکنند و این را که باید باور بکنیم، کسی تکان نمیخورد! فرمود با من در جنگ هستید! ﴿فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّهِ﴾ توقع دارید که خدای سبحان باران را به موقع بفرستد! این قدر را هم به برکت همین اعتکافیها و نالههای شبانه یک عدّه است، همین یک مقدار! آن برکات خون شهدا و جانبازان و خانوادههای شهدا و ایثارگران و قطع نخاعیهایی که ناله شبانه دارند، به برکت آنهاست! هیچ باور نمیکنیم که ﴿فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّهِ﴾ یعنی با من طرف هستید! آن وقت دلمان میخواهد کشور، کشورِ اَمن و امان باشد! لینک مطلب
یا: تو روحت اوباما!
اوباما: ایران روح برجام را رعایت نکرده است.
حضرت استاد در جواب این استفتاء که «آیا تعهد به برجام بدون نیّت صحیح است یا نه؟» مرقوم فرمودند:
الاعمال بالنیّات و چون نیّت در کاری نباشد آن عمل به هیچ نیرزد و اگر کسی عملِ تعهد به برجام را بدون نیّت انجام دهد برجامش باطل خواهد بود.
ایشان همچنین در جواب استفتاء دیگری که «چگونه برای تعهد به برجام باید نیّت کرد؟» فرمود:
حرمت نظر و نگاه به آسمان قطعی است و استثناء ندارد. چشم دوختن به آسمان حرام است و لذا باید چشم از آسمان برداشت و دیگر موشک نپراند و این همان نیّت است.
یک مقام آگاه در مورد تماس تلفنی پرزیدنت اوباما و پرزیدنت روحانی افزود:
علت اختلاف آمریکا و ایران بر سر این که کدام یک اول تماس گرفته است این بوده که پرزیدنت اوباما ابتدا تماس گرفته است و پرزیدنت روحانی در جواب ایشان گفته: «آقای اوباما قطع کنید بذارید من تماس بگیرم.»
و از آنجایی که اوباما با تعارف و فرهنگ ایرانیان آشنا نیست، تلفن را قطع کرده و روحانی تماس گرفته است.
اگر همین تعداد روحانی و مبلّغی که وجود دارد، صد برابر شوند و همهشان هم برای تبلیغ دین به مناطق دور دست بروند، باز منطقهای پیدا میشود که به گوش ساکنینش هم نرسیده است که مثلاً با حال جنابت نمیشود نماز خواند.
امّا حالا یک مثلاً مرجع پیدا شده و حکمی داده[1] بر جواز آب خوردنِ روزهدار و صحّت روزهاش؛ یعنی کَپَر نشینهای کرمان و ... که سهل است، این خبر تا وسط کویر لوط هم میرود و شنیده میشود.
:.
این تعریف به طوری یقینی و خدشه ناپذیر از ادلّهی احکام به دست آمده است، یعنی آیات قرآن و روایات معصومین علیهم السلام؛
و «حلال محمّد حلال إلى یوم القیامه و حرامه حرام إلى یوم القیامه»
فکر میکنم با روی کار آمدن روحانی، من و امثال من هم کمی بزرگ شویم، چرا که 4 یا 8 سال قرار است فضایی مخالف را تجربه کنیم، مخالف به معنای خوبش، یعنی جریان فکری مقابل.
حسن روحانی رئیس جمهور شد با اینکه رأی من نبود؛ ولی او الآن رئیس جمهور کشور و رأی 18 میلیون ایرانی است.
فکر میکنم اتفاقات خوبی در این دوره بیفتد، همانطور که در 8 سال گذشته افتاد، و احتمالاً و خدای ناکرده اتفاقات بدی هم، همانطور که در 8 سال گذشته افتاد، و همانطور که اگر کاندیدای مورد نظر من، یعنی آقای جلیلی میآمد، اتفاقات بدی هم میافتاد در کنار اتفاقات خوبش.
ولی امروز خیلی دلم گرفته بود، نه به خاطر اینکه سعید جلیلی رأی نزدیکی با محسن رضایی داشت، و نه به خاطر اینکه حسن روحانی برنده شد، از این دلم سوخت که 4 سال پیش چه اتفاقی افتاد برای کشورم.
از این دلم می سوزد که با پیروزی حسن روحانی عدهای نام موسوی و کروبی را به زبان میآورند و خواهان آزادیشان هستند، آزاد شدنشان برایم اهمیتی ندارد، ولی وقتی میبینم کسی دفاع میکند از این اشخاص برایم سخت است.
فقط ظرفیت داشته باشیم که 70 میلیون ایرانی در کنار هم خوش باشیم، نه اینکه با دشمنان دین و کشورمان خوش باشیم.
به عنوان لطیفه بشنوید:
اکبر گنجی در مصاحبهای در پاسخ سوالی مبنی بر اینکه بعضی عقیده دارند نظام میخواست هر طور شده نامزد دوم یا سوم را به دور دوم بکشاند، جواب داد: «قطعاً اینطور نیست، چون هزینهی سنگینی برای نظام خواهد داشت، و یک رأی و دو رأی نیست که بشود جا به جایش کرد...»
من نمیفهمم، نظامی که امروز آنقدر میفهمد که نباید رأیی را جا به جا کرد و این جا به جایی برایش هزینه دارد چرا سال 88 نفهمید؟! و اگر آن موقع هم فهمید، چرا امروز همان هزینه را دوباره به جان نخرید؟!
+ اعتقاد دارم، خیلی از اینهایی که در جشن 24 خرداد 1392، در ولیعصر و ... زدند و رقصیدند و الخ، همانهایی بودند که ادعای تقلب کردند و روز دهم یک ماه مذهبی هم ... البته نه همهشان چرا که مرحوم قاآنی شیرازی میفرماید:
هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام
به زُهد چارهی این ازدحام باید کرد