۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبزوار» ثبت شده است

مرجع واحد

توی مسجدی بین راه سبزوار ـ مشهد مشغول خواندن نماز ظهر بودیم. غیر از ما مرد میان‌سالی داخل مسجد بود که با دست‌های بسته نماز می‌خواند.

نمازش و نمازمان که تمام شد، آمد نزدیک و گفت:

- یه سؤال شرعی دارم حاجی

با تردید بهش گفتیم:

- خب برادر، مرجع شما فرق می‌کنه، ممکنه جوابی که به شما می‌دیم مطابق فتوای مذهب فقهی شما نباشه.

مرد سنّی گفت:

- مرجع ما شما علماء هستین، فرقی نمی‌کنه که حاجی.

جوابش را دادیم، تشکّر کرد و رفت. راننده‌ی وانت بود که خربزه بار زده بود. به درک و فهمی که آن راننده‌ی وانت، از وحدت و برادری مسلمانی داشت غبطه می‌خورم. چیزی که عدّه‌ای هنوز نمی‌فهمندش.

 


از این خاطره‌ می‌توانید علیه برادر سنّی و اهل تسنّن هم استفاده کنید، به اندیشه‌ی شما برمی‌گردد!

۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آخوندشناسی عراق

اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور می‌کردند ماشین‌های عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطه‌ای که می‌خواهند ببرندشان.

داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدره‌ی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوان‌های عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفت‌های زیادی با حشدالشعبی‌ها داشتیم، بهانه‌ی ساخت یک مستند را هم همان‌جا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداری‌اش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشت‌های بعدی ان‌شاءالله.

قبل از سفر در جلسه‌ای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوند‌شناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتی‌که وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقی‌مان و بچه‌های حشد را می‌دیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.

صادق یکی از بچه‌های حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانی‌ها در عراق همیشه نشسته‌اند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم می‌بینی. بعد گفت: "امّا شماها از این‌طرف به آن‌طرف می‌روید و همه کار می‌کنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار می‌گذارد و موکب را جارو می‌کند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنه‌ای منظورش بود) همیشه در عکس‌ها و فیلم‌هایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهم‌کشیده‌اند." همان‌جا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"

بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آن‌ها اصلاً ویژگی‌هایی که صادق می‌گفت را ندارند ولی اکثر روحانیون‌شان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یک‌زمان مشخص به روحانی مراجعه می‌کنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

غباری که فعلاً رفته است

اتفاقی که شاید دیگر هیچ‌وقت در عمرم تکرار نشود.

بین این جمع باصفای هیئت دانش‌آموزی، دیشب بهترین شب را تجربه کردم.

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها در کنار شهیدی 18 ساله که بعد از 30 سال، 8 تکه استخوانش را، برایمان آورد تا مهمانش باشیم.

فارغ از همه‌ی این ادبیّات‌هایی که در مورد شهید و شهادت استفاده می‌کنند و یادواره می‌گیرند و ... به این بند از پیام رهبر بدجور توجه داشتم:

"سپاس بی پایان پروردگار حکیم و مهربان را که در لحظه های نیاز این ملّت خداجوی و خداباور، بشارتهای تردید ناپذیر را بر دلهای بیدار نازل می فرماید و غبارها را می زداید." 

غبار رفت ...

یاد آن شب هم بخیر

***

مهمان‌های شهید:

ضربدر

دربست

مثبت منفی

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

منِ فرهنگی (2)!

معرفی کتاب تا خمینی شهر وبلاگ پاورقی حمید اسماعیل زاده

یا: پیامبر بشاگرد!

اسمش را گذاشته بودند آفریقای ایران، تا قبل از انقلاب هیچ‌کس آنجا را نمی‌شناخت ...

کتاب تا خمینی شهر را باید همة کسانی که به هر شکلی در گوشه‌ای از این مملکت دارند کار می‌کنند بخوانند. همة بچه مسجدی‌ها، فرهنگی‌ها، انجمنی‌ها و ...

کتابِ خاطرات زندگی حاج عبدالله والی است. کسی که پیامبر بشاگرد بود. فعلاً جلد یک این کتاب چاپ شده و از جلد دومش خبری نیست.

برای من این کتاب سه فایده داشت:

اوّلی‌اش آشنایی با مناطق محرومی مثل بشاگرد بود. مناطقی که فقر و گرسنگی اوّلین و آخرین چیزی است که مردمش می‌شناسند. و آن را خوب درک می‌کنند. مثلاً توی همین بشاگرد، آدمی که بالای 40 یا 50 کیلو وزن داشته باشد پیدا نمی‌شد. باورت می‌شود؟

یا در بشاگرد، پیرمردی به بهانة مداوا از گروه امداد مدام شربت می‌گیرد و بعداً می‌فهمند که شربت‌ها را با آب قاطی می‌کند و نانِ هستة خرما داخلش خرد می‌کند و به زن و بچه‌اش می‌دهد، و این غذایشان بوده است. مثل این و کلّی توصیفات دیگر که حتماً این کتاب را بخوانید، تا دیگر وقتی سر سفرة غذای‌تان می‌نشینید، غذا به راحتی از گلویتان پایین نرود!

دوّمین فایده‌ای که این کتاب برایم داشت و و البته مهم‌ترینش هم بود اخلاق و مرام کار جهادی بود که از حاج عبدالله یاد گرفتم.

حاج عبدالله وقتی وارد بشاگرد می‌شود، هیچ راه ماشین‌رویی وجود ندارد در منطقه. منطقه کوهستانی و صعب‌العبور است. تصمیم می‌گیرد که اوّل شروع به راه‌سازی کند، چون تا راه نباشد آبادانی هم نیست. پیگیری می‌کند برای ماشین و ابزار راه‌سازی. کشور در حال جنگ است حدود سال 60، و تهیه ماشین‌آلات راه‌سازی غیرممکن است.

حالا حاج عبدالله باید چه کار کند؟ صبر کند تا جنگ تمام شود؟ صبر کند تا ماشین برسد؟ حاج عبدالله با بیل و کلنگ و با کمک همکارانش و اهالی روستا، راه سازی را شروع می‌کند.

نه منتظر جواب فلان مسئول می‌شود، نه دست روی دست می‌گذارد که آیا روزی بودجه‌ای یا امکاناتی برسد، می‌فهمد که وظیفة الآنش چیست و همان را انجام می‌دهد.

حاج عبدالله کار از روی احساسات و هیجان را اصلاً قبول نداشت. افراد زیادی را به بشاگرد آورد تا فقط گشتی در منطقه بزنند و اوضاع محرومش را ببینند تا بشود با کمک‌شان کارهایی برای منطقه کرد. بارها می‌شد که افرادی همانجا حاضر بودند هر چه همراه دارند از لباس و پول و ... به محرومین بدهند، ولی حاج عبدالله می‌گفت این کار تو نه تنها دردی از این‌ها دوا نمی‌کند بلکه عزت نفس این‌ها را خُرد می‌کند. باید کاری اساسی کرد.

 

سوّمین فایدة این کتاب، خود کتاب بود. شیوة تالیفش و آوردن عین متن مصاحبه‌ها در لابه‌لای کتاب و ضمایم آخرش که تمام پرونده‌ها و نامه‌ها و عکس‌ها را آورده بود. حتّی نامه‌های مرخصی گرفتن حاج عبدالله و حاج محمود. این جزئیات تصویر مستندی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که باعث می‌شود با کتاب زندگی کند. همانطور که من با حاج عبدالله و حاج محمود و بشاگرد زندگی کردم و با خوشحالی حاج عبدالله خوشحال شدم و با ناراحتی‌اش ناراحت. فایدة کتاب ثبت جزئیاتی‌است که مشتی نمونة خروار است در این کشور.

تصور کنید اگر از تمام فعالیت‌های فرهنگی کسانی مثل حاج عبدالله و بچه‌هایش کتابی اینگونه ثبت شود و تجربه‌ها به نگارش دربیایند.

* این یادداشت از رضا امیرخانی خواندنی‌تر از متن من است.

۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مَنِ فرهنگی (1)

::. به داد سبزوار برسید!*

گفتن این چیزها بد نیست. اصلاً می‌نویسم که همین چیزها را بگویم. خجالتی هم برایم ندارد.

***

راستش گاهی از اینکه حوزة فعالیتم یا میدان کارم در سبزوار است ناراحت بودم. از این ناراحت بودم که در شهری مثل سبزوار که جوان‌ها و نوجوان‌ها، که موضوع کار من هستند، ظرفیت‌های گنده‌ای دارند، آدم‌های بزرگی هستند، ولی به خاطر نبود امکانات و فضای کم عمق سبزوار، این ظرفیت‌ها کور می‌شود. شاید ته دلم آرزو می‌کردم که چه قدر خوب می‌شد مثلا در مشهد یا قم یا حتی تهران فعالیت می‌کردم.

خدا را شکر می‌کنم که اینقدر من را دوست دارد که در یک شب سرد، که پای لب تاب نشسته‌ام و ظاهراً اتفاقی، من را با حاج عبدالله والی آشنا می‌کند. تا بفهمم که چه قدر در اشتباه بوده‌ام. حاج عبدالله والی 23 سال در بشاگرد خدمت کرد. خدمتی که متوقفش نشد مگر به وفاتش.

***

آقای امیرخانی خاطره‌ای از دیدارش با حاج عبدالله والی دارد که خواندنی است، اینجا هم بیشتر می‌توانید از حاج عبدالله بفهمید.

***

تنبل شده‌ام، و گرنه حداقل دوهزار کلمه می‌نوشتم که چرا از حاج عبدالله والی نوشتم. باید خودتان زخمتش را بکشید!!!

* امام یک در یک سخنرانی فرمودند: به داد بشاگرد برسید.

۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۹ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

3 ماه بدون تعطیلی

همه‌ی این پانصد و خرده‌ای کیلومتر یک طرف، این 150 کیلومتر آخرش یک طرف.

یعنی جانم به لبم رسید، کیلومتر به کیلومتر این مسیر را می‌شمردم و منتظر بودم که برسم.

بالاخره رسیدم، ساعت 12 و 51 دقیقه‌ی بامداد است و من بعد از دو ماه دوباره برگشتم به شهرم سبزوار.

فکر می‌کنم 3 ماهِ بدون تعطیلیِ سخت و البته شیرینی داشته باشم.

بیش از هر چیز، عاشق کویرم. به هیچ وجه شب و تماشای بی پایان ستاره‌های آسمان کویر را، عوض نمی‌کنم با هیچ چیز دیگر این دنیا.

واقعاً نمی‌فهمم، مردم شهری که آسمانش ستاره ندارد، از این دنیا چه لذّتی می‌برند.

۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۱:۱۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کودکِ استاد

موسی الرضا دانایی، کارشناس فرهنگیِ کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مدرس اوریگامی (کاغذ و تا) در مراکز آموزش کانون، مدرس رسم نقوش هندسی در معماری اسلامی و ...

همه‌ی این اوصاف و مدارک، پشت کارت ویزیتی ثبت شده است که به تعداد 1000 تا چاپ شده و هنوز 980 تای آن در منزل موسی الرضا دانایی در حال خاک خوردن است.

قرار بود در یک نمایشگاه عاشورایی برای کودکان، با او همکاری کنیم، فقط اسمش را شنیده بودم و توصیفش را از اطرافیانم.

چهره‌ی بشّاش و لبخندی روی لب و موهای سپیدی داشت؛ امکان ندارد کودکی یا نوجوانی را در مسیرش ببیند و چند دقیقه‌ای او را سرگرم نکند.

عمرش را در کانون پروش فکری کودکان گذرانده و زندگی‌اش را وقف این کار کرده است.

در کارش متخصص است و از این‌که بعد از 50 سال عمر، هنوز با بچه‌ها بازی می‌کند و برایشان برنامه اجرا می‌کند خسته نیست و کسر شأن خودش نمی‌داند. خودش می‌گوید: «خیلی از دوستان و همکارانش مذمّتش می‌کنند که تو با این سنّ، چه به این کارها.»

با بچه‌ها زندگی می‌کند و از آنها چیز یاد می‌گیرد، اعتقاد دارد خود آدم هم رشد می‌کند. می‌گوید روزی دانش‌آموزی ابتدایی به او گفت: «آقا شما یک مشکل دارید و آن هم این است که وقتی قصّه می‌گویید صدایتان یک‌نواخت است.» گفت: «روانشناسی درس نخوانده بود آن دانش آموز.»

سال‌های سال است که با پدرش عهد کرده‌اند که آب را، فقط در حد ضرورت بخورند، چای، آبمیوه و هر نوشیدنی دیگری را شاید بخورند، ولی خوردن آب را به کمترین حدّ، قناعت می‌کنند.

در نمایشگاه به بچه‌ها نشان می‌داد چگونه لیوانی با تا زدن کاغذ درست کنند و می‌گفت: «از این به بعد، به یاد لب تشنه‌ی حسین آب بنوشید.»

به خانه‌اش که رفتیم، نمایشگاهی از کارهایش درست کرده بود، نمایشگاهی از حاصل عمر و زندگی‌اش.

برای تک تک کارهایش خاطره داشت و فلسفه و نکته‌ای تربیتی.

اگر مجال وبلاگم بود، بیش از اینها برای این مرد می‌نوشتم؛

خدا حفظش کند.

۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۷ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گلدسته و باز هم فلک

خاصیت گلدسته این است که آدم نمی‌تواند به بالا رفتن ازش فکر نکند.

و خاصیت دیگر گلدسته این است که بالا رفتن ازش تاوان دارد؛ حالا گاهی جلال آل احمد ازش بالا می‌رود و فلک می‌شود، و گاهی هم من بالا می‌روم و باید داد و بیداد خادم مسجد را بشنوم.


بالأخره بعد از عمری حسرت، به بالاترین نقطه‌ی شهر رفتم.

آن بالا دنیای دیگری ست؛ یعنی اصلاً دنیا آن بالا نیست.

جلالِ فلک خورده، خوب توصیف کرده گلدسته را، مثل این که ماجرای گلدسته، ماجرای واحدی دارد؛ گلدسته‌ها با فطرت آدم‌ها کار دارند.

 داستان گلدسته و فلک جلال، دقیقاً مثل داستان من و گلدسته‌های مسجد جامع شهرم سبزوار است.


+ عکس را هم از بالای مناره گرفتم؛ مسجد جامع سبزوار دو مناره‌ی بزرگ دارد که من الآن همان‌جا هستم، و دو مناره‌ی کوجک، که در عکس می‌بینید.

+ برای دیدن اندازه‌ی بزرگ عکس هم رویش کلیک کنید.

+ شعری از معلّمی گرامی و سبزواری (محمدرضا اخوان سبزواری) هست که خیلی به دلم نشسته:

«وِ قَتُّ و قامتت خیلِ ننِزی

که اینجِ شهر گلدیستَ و منارِ»

یعنی به قد و قامتت خیلی نناز، اینجا(سبزوار) شهر گلدسته و مناره است.

۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۷ ۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

چهره عالم

آیت الله علوی سبزواری

این شب‌ها که می‌گذرد، بعد از فشار و خستگی فعالیت روزانه‌ام، جایی هست که رفتن به آنجا آرامم می‌کند.

آنجا خانه‌ی یک مرد عالم است؛ شب‌ها می‌نشیند و به استقبال مهمانانش از جا بلند می‌شود، کوچک یا بزرگ، کارگر یا استاد دانشگاه؛ به سوالات جواب می‌دهد و به مراجعات تلفنی.

عالمی که سال‌ها پیش به خاطر سوء برداشتی از حرفهایش، تا توانستند تخریبش کردند.

دیدن چهره‌اش آرامم می‌کند. باشد که عکسش بر تارک وبلاگم بماند تا نهادهای اطلاعاتی متصل به فلان جا، بدانند که من نه تنها به خانه‌ی این عالم رفت و آمد دارم، بلکه به وجودش افتخار می‌کنم و این را جار می‌زنم.

حضرت آیت الله علوی سبزواری، از علمای شهرم سبزوار

۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۴۰ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهر شناسنامه‌ای

آدم تنگش می‌گیرد؛ خب آخر حق هم دارد.

زمستانی برف نمی‌آید، بعد اسفند بازی‌اش می‌گیرد و کل کشور را برف می‌گیرد و از جمله شهری که تو در آن هستی، قم.

بچه بودیم برف که می‌آمد، توی خانه محبوس می‌شدیم.

این حبس خانگی خیلی صفا می‌داد، غذاهای مادر، غذای مخصوص زمان برف می‌شد، دورِ همی‌ها هم.

برف آن قدر می‌آمد و می‌ماند تا بعدِ حبس، فرصت داشتیم کلی با برف گلاویز شویم و مثلاً شیره‌ی انگور و برف.

دیروز قم برف آمد، روز قبلش دیگر هوای قم داشت به اصلش بر می‌گشت که صبح از خواب بلند می‌شوی و می‌بینی چه برفی.

نمی‌دانم چرا حس حبس خانگی را نداشتم، شاید می‌دانستم که قرار است ...

بلند شدم و جناب canon 350D را هم با خودم بردم، حاصلش شد پست قبلی که ر. ک آخرین نما.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم آفتاب مدام سیلی می‌زد توی صورتم.

باورم نمی‌شد.

انگار خوابِ 24 ساعتی برفی را دیده بودم.

خواب عکاسی در برف و حرم.

خواب سفیدیِ برف.

بیرون را نگاه کردم، آفتابِ لق روی زمین تلو تلو می‌خورد.

باورم نمی‌شد.

رفتم و از جنابش پرسیدم، خدا را شکر دیروز با خودم برده بودمش، وگرنه یقین می‌کردم که خواب دیده‌ام.

***

برف دیروز هرچه بود، شبیه بود به آنکه محکم به شانه‌ات بزند و چهار ستون بدنت بلرزد.

یادم انداخت خاطره‌هایی را که با آن‌ها بزرگ شدم و به اینجا رسیدم.

اگر بلیطم برای چند روز دیگر نبود، امروز به شهر شناسنامه‌ای ام می‌رفتم، تا شاید حبس خانگی و غذای مخصوص زمان برف آمدن و شیره‌ی انگور و برف.

نمی‌دانم چرا دیروز حس حبس خانگی را نداشتم، شاید می‌دانستم که قرار است برف بی قرار باشد. قرار بود مرا بی قرار کند.

۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰