همهی این پانصد و خردهای کیلومتر یک طرف، این 150 کیلومتر آخرش یک طرف.
یعنی جانم به لبم رسید، کیلومتر به کیلومتر این مسیر را میشمردم و منتظر بودم که برسم.
بالاخره رسیدم، ساعت 12 و 51 دقیقهی بامداد است و من بعد از دو ماه دوباره برگشتم به شهرم سبزوار.
فکر میکنم 3 ماهِ بدون تعطیلیِ سخت و البته شیرینی داشته باشم.
بیش از هر چیز، عاشق کویرم. به هیچ وجه شب و تماشای بی پایان ستارههای آسمان کویر را، عوض نمیکنم با هیچ چیز دیگر این دنیا.
واقعاً نمیفهمم، مردم شهری که آسمانش ستاره ندارد، از این دنیا چه لذّتی میبرند.
تیکه عایا؟شهر ما رو مسخره میکنی؟
من موندم شهری که رطوبت 99% و تو هر کوچه ای یه درخت نداره مردمش از این دنیا چه لذتی می برند؟ (تلافی!)
یا علی