۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

یادداشت‌های یک سفیر (5)

::. سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا

یکی دو ساعت قبل از اذان صبح وارد نجف شدیم. شب قبلش که از بدره خارج شدیم، بخشی از مسیر را به صورت گروه گروه سوار ماشین‌های ون شدیم و راهی نجف. با کامیون نمی‌شد رفت.

آدرس مکان استراحت در نجف را به همه‌ی اعضای کاروان داده بودند. از آدرس، این بخشش را به خاطر دارم: نزدیک دفاع مدنی، مسجد امام هادی علیه‌السلام.

دفاع مدنی یعنی آتش نشانی. از سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا، به سمت کربلا راه می‌افتی،‌ اولین سه راهی می‌پیچی دست چپ، مستقیم که بروی می‌رسی به دفاع مدنی. حالا وقتی ماشین آتش نشانی را می‌بینی، ذوق زده می‌شوی که تا اینجا را درست آمده‌ای. خب تا اینجا حدوداً 40 دقیقه فقط داخل نجف پیاده آمده‌ایم. ولی نیم ساعت نه 40 دقیقه نه، یک ساعت دور آتش نشانی هستی و هر گلدسته‌ای که می‌بینی می‌روی سراغش تا ببینی اثری از اسم امام هادی علیه‌السلام هست یا نه. آرزو می‌کنی که کاش اسمش امام کاظم علیه‌السلام بود. چون چندین موسسه به اسم امام کاظم علیه‌السلام  وجود دارد.

1500 متر کمتر با حرم امام علی علیه‌السلام فاصله داریم.

- پیدا نکردین؟ من تا ته خیابون رفتم هیچ جایی به اسم امام هادی نیست.

راه رفتن دیگر فایده‌ای نداشت.

ضبط گوشی‌ام را خاموش می‌کنم و دست از ضبط یادداشت‌هایم می‌کشم؛ خسته می‌نشینم روی جدولی و سنگ‌ریزه‌های کفشم را در می‌آورم.

هوا خیلی سرد بود. به آن طرف خیابان که نگاه کردم، مرد عربی روی صندلی، خواب هفت پادشاه را می‌دید، به حالش غبطه خوردم.

ماشین‌های کنار خیابان مدام صدا می‌زدند: کربلا، کربلا، کربلا

اینکه گم شدن‌مان تقصیر خودمان بود یا کاروان، برایم اهمیّت نداشت، خدا را شکر همان اوّل سفر پیه این سختی‌ها را به تنم مالیده بودم. ولی چیزی که اذیتم می‌کرد، زبان به گلایه باز کردن بعضی از همسفرهایم بود، گلایه‌ای که حتّی گاهی به تهمت و توهین هم کشیده می‌شد. کاری به دیگران ندارم، با خودم کار دارم. 1500 متر تا حرم امام علی علیه‌السلام فاصله دارم و کمتر از 100 کیلومتر تا کربلا. جای گلایه هست؟

خسته هستم، می‌روم داخل مسجدی و بین زوار دیگر، به کمترین جا برای خواب اکتفا می‌کنم و می‌خوابم.

***

در قم، وقتی کوله‌ام را می‌بستم کلّی فکر کردم که اگر بخواهم یک کتاب برای مطالعه بردارم چه کتابی را انتخاب کنم. کتاب کشتی پهلوگرفته اثر سیدمهدی شجاعی را انتخاب کردم و مطمئنم که انتخابی بهتر از این نمی‌شد.

دو روزی که نجف بودم، دوربینم خاموش بود و البته ضبط گوشی‌ام. وارد حرم می‌شدم و بعد از خواندن زیارت حضرت و زیارت امین‌الله، روبروی ایوان نجف می‌نشستم و شروع می‌کردم به خواندن کتاب کشتی پهلوگرفته.

مقصد بعدی کوفه بود.

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۵ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محکوم به تکنولوژی

خواب دیدم ... خوابم از کجا شروع شد را یادم نیست،

یادم است که با چند نفر در جایی مثل کوپه‌ی قطار، در حال بحث کردن در مورد مکانی در روستای پدر و مادری‌ام، بودیم.

بعد صحنه خواب عوض شد و من در روستا بودم و در حال بیرون رفتن از روستا، داشتم به سمت کوه‌های اطراف روستا می‌رفتم، در دامنه‌ی کوه هم چند نفری را دیدم که می‌دانستم که هستند و چه کار می‌کنند.

طلبه‌ای بود که فکر کنم از نزدیکانم بود، و تمام دانش‌آموزان روستا که نزدیک 10 نفر بودند را جمع کرده بود و ظاهراً به گردشی رفته بودند، در خواب این را می‌دانستم که طلبه وظیفه‌ی تبلیغی‌اش را انجام می‌داد.

در حالی که داشتم بیابان را پیاده می‌رفتم، این صحنه را خوب یادم است که نگاهی به زمین داشتم و خار و خاشاک آن، و بعد انگار ذوق مرگ شده بودم از اینکه در این بیابان هستم،‌ و بیشتر ذوق کرده بودم وقتی آن طلبه را دیده بودم که همه‌ی دنیا را ول کرده و آمده چسبیده به این نقطه و این چند دانش‌آموز.

این که آن طلبه خودم بودم یا کسی دیگر را نمی‌دانم، فقط گاهی دنبالش بودم و گاهی احساس می‌کردم که خودم با آن بچه‌ها هستم، ‌البته بیشتر احساس می‌کردم که کسی دیگر است.

شب شده بود.

این تکه‌ی خوابم خش داشت، ولی تصویر مبهمی دارم از اینکه آدم تک و تنهایی بودم داخل روستا، حتی فکر کنم داخل یک چهار دیواری کوچک پناه گرفته بودم.

تصویر اولی که از روستا در شب یادم است، این است که مثل آواره‌ها از روستا زدم بیرون، روستا کنار جاده بود، با فاصله‌ای نسبتاً کم، سرگردان و آواره راه می‌رفتم؛

تصویر بعدی که از شب دارم، این است که مریض بودم، شاید مریضی‌ام شبیه اعتیادی یا چیزی شبیه این بود، دوباره از روستا زده بودم بیرون، هر دو بار، از یک طرف روستا زده بودم بیرون، و انگار روستا را دور می‌زدم و سرجایم بر می‌گشتم،

می‌خواستم از نیمه‌ی راه برگردم که گفتم بگذار از همین راه بروم، ‌هم نماز صبحم را در مسجد می‌خوانم، هم اگر از آن طرف روستا برگردم داروخانه هست و من دارو برای دردم می‌گیرم و خوب می‌شوم.

این قسمت‌هایش را در خواب خیلی خسته بودم، به سمت مسجد که می‌رفتم سمت راستم جاده بود و سمت چپم روستا، صدای پیرمرد و پیرزنی را سمت جاده شنیدم که مشغول نماز خواندن شده بودند، کنار ماشین‌شان، مسافر بودند، و در دل تاریکی نوری از سمت‌شان می‌آمد، نمی‌دانم چرا با اینکه مسجد آن طرف جاده بود، نیامده بودند، در مسجد نماز بخوانند، رفتم داخل مسجد، آن بچه‌ها و آن طلبه هم بودند، پشت سرش و در کنار آن بچه‌ها نمازم را خواندم.

بیدار شدم، ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود، ساعت 9 و نیم خوابیده بودم، و قرار بود بیدار شوم و تا صبح درس بخوانم، برای امتحان فردا صبحم.

لب تابم را روشن کردم تا خوابم را بنویسم، وقتی آن بیابان و لذت تنهایی و نبود هیچ وسیله‌ی ارتباطی و آن طلبه و آن چند دانش‌آموز و ... یادم آمد و حالا این لب‌تاب و اینترنت و ... در مقابلم، می‌خواستم گریه کنم؛

گاهی احساس می‌کنم، ما محکوم شده‌ایم به تکنولوژی.

خدایا شکرت که به یک روز نکشید، و حداقل خواب آرزویم را نشانم دادی، حداقل می‌توانم خوابش را ببینم.

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به چه زبانی خوابیدن؟!

خوابیدن به چه زبانی؟!

گاهی آن قدر درگیر یک مسئله یا کار می شوم که همه چیز را از دریچه‌ی آن می‌بینم. خوب یا بدش را فعلاً نمی‌دانم.

موارد زیادی برایم پیش آمده، ساده‌ترینش وقتی است که روی کتابی خاص، یا درسی خاص تمرکز دارم؛ امّا افتضاح‌ترین جایش وقتی است که دارم روی پروژه‌ی اَدوبی فلش کار می‌کنم (منظورم نرم افزار ادوبی فلش است، که برای ساختن وبسایت و انیمیشن و ... به کار می‌رود)، آن وقت دیگر تمام دنیا را فلش می‌بینم.

چند روز پیش داشتم سجاد، برادرزاده‌ام را می‌خواباندم، به راحتی نمی‌خوابید، به هر ترفندی دست‌آویز شدم تا بخوابانمش، بالاخره خوابید؛ اما این وسط یک لحظه فکر کردم که سجاد با اکشن اِسکِریپت [1]3 می‌خوابد یا با 2؟ که بلافاصله از این فکر خنده‌ام گرفت.

ها؟! میشه یعنی؟!



[1] زبان برنامه نویسی نرم افزار ادوبی فلش است که به نسخه شماره 3 ارتقاء داده شده است.

۲۳ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰