۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین 93» ثبت شده است

گول بالفارِسی

در موکبی که فعالیّت داشتیم به اندازه کافی غذا پخش می‌شد، خیلی هم پخش می‌شد، خیلی هم شلوغ بود و چون امسال دستگاه صوت قوی‌ای داشتیم، تمام محوطه تحت شعاع صوت ما قرار می‌گرفت؛ به همین‌خاطر گاهی موکب‌های کناری خلوت می‌شدند و صوت‌شان بین صوت ما شنیده نمی‌شد.

موکب کناری ما که تازه راه افتاده بود بچه‌های عراقی بودند که چای می‌دادند و فلافل و ساندویچ گوشت. خود ما هم گاهی اوقات می‌رفتیم آنجا غذا می‌خوردیم.

یک شب که هر دو موکب مشغول پخش غذا بودیم موکب ما خیلی شلوغ و موکب کناری خیلی خلوت بود، شاید سه یا چهار نفر جلویش بودند. نوجوانی عراقی آمد جلوی زوّار و با لهجه‌ی عراقی گفت: «غذا غذا» و با غلظت هم می‌گفت طوری که می‌فهمیدی عراقی است.

وقتی برخورد ایرانی‌ها و بی‌تفاوت رد شدن از کنار پسرک را دیدم رفتم و بهش گفتم: «اخوی گول بالفارسی بفرمایید شام» پسرک که انگار دنیا را بهش داده باشم خندید و جمله‌ی من را تکرار کرد «بفرمایید شام آقا خانم، بفرمایید شام آقا خانم»

این کار خیلی تاثیر گذاشت توی این‌که جمعیت به سمت موکب عراقی برود. من هم کنارش ایستادم و داد می‌زدم: «خوش اومدین زائرین عزیز، بفرمایین شام رو مهمون برادرای عراقی‌تون باشین و غذای عراقی نوش جان کنین.»

جمعیت کم کم زیاد شد جلوی موکب. پسرک هم رفت تا در توزیع غذا کمک کند. من چند دقیقه‌ای به کارم ادامه دادم و جمعیّت را به سمت موکب آنها فرستادم و بعدش هم رفتم داخل صف ایستادم تا غذا بگیرم. اهالی موکب وقتی من را دیدند با ذوق از من تشکر کردند. برایم قشنگ بود که دیدم روزهای بعد وقتی غذا یا آب یا چای توزیع می‌کردند اوّل می‌آمدند به من می‌گفتند که بین زوّار اعلام کنم.

***

همیشه وقتی یک زائر در خاک عراق می‌پرسید: «چای ایرانی دارین؟» یا «اینجا غذای ایرانی می‌دین؟» با خودم می‌گفتم: «هیچ‌وقت دندونای اسب پیش‌کش رو نمی‌شمارن.»

غذاهای ما ایرانی بود ولی بعد از آن شب دیگر ایرانی بودن غذا را اعلام نمی‌کردیم. خیلی حسّ بدی بود وقتی می‌گفتیم که غذا ایرانی است، چون ناخودآگاه نشان می‌دادیم که مثلاً غذای ایرانی بهتر و بهداشتی‌تر است از غذای عراقی.

زائر ایرانی وقتی می‌فهمد که غذا یا چای ایرانی است بیشتر استقبال می‌کند، آن وقت کافی است که در چشمان یک عراقی که در موکب کناری تو چای یا غذای عراقی می‌دهد نگاه کنی و شرمنده بشوی از این کارت.

میزبان، عراقی‌ها هستند، نباید اتّفاقی بیفتد که گمان کنند هیئت‌ها و سازمان‌های ایرانی آمده‌اند در عراق و توفیق خدمت به زائر را از عراقی‌ها گرفته‌اند؛ کاری که ناآگاهانه از سمت بعضی نهادها و هیئات کشورمان دارد انجام می‌شود و به جای حمایت از عراقی‌ها دارند صاحب کار می‌شوند.

اربعین فرصتی است تا اخلاق‌مان را درست کنیم، و مفهوم وحدت را بسط بدهیم حتّی را در یک استکان چای عراقی.


عکس بالا را در پیاده‌روی اربعین 1393 و در مسیر نجف تا کربلا گرفتم.

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خادمان بدون مرز

آدم تا به پیاده روی اربعین نرود و با چند مسلمان غیر هم زبانش صحبت نکند متوجه نمی شود که چه قدر نیاز است که زبان دیگر مسلمانان را هم بلد باشد و نمیفهمد که زبان خارجه فقط زبان انگلیسی نیست و زبان جهان اسلام زبان های دیگری است که شاید حتی یک کلمه اش را هم بلد نباشی.

آنجا زشتی اش می زند بیرون که به یک مسلمان پاکستانی می رسی و دریغ از اینکه بتوانی یک سلام و احوال پرسی خشک و ساده با او داشته باشی. آخر او به اردو صحبت می کند و تو کمترین اطلاعات از زبان اردو داری و فکر می کنی که اردو همان فارسی است!
یا به یک مسلمان عراقی می رسی و احیانا اگر هم 4 کلمه عربی فصیح بلد باشی عمرا زبان یک پیرمرد عراقی که سواد چنداتی ندارد و بالتبع از فصیح چیزی نمی داند را بفهمی. چون با لهجه عراقی صحبت می کند و تو هم یک کلمه متوجه حرف هایش نمی شوی.
البته خوب خوبش انگلیسی را خوب بلدیم. تا مادر و پدری می خواهند چیزی فوق برنامه مدرسه هدیه بدهند او را در یک کلاس زبان انگلیسی ثبت نام می کنند و آدم هم برای اینکه زبانش خوب بشود باید فیلم زبان اصلی ببیند و زبانت که راه می افتد هیچ فکرت را هم همانطور که می خواهند راه می اندازند.
(عربی که یاد بگیری مستندها و فیلمهای اسلامی زیاد است)
بارها برای خودم در سفر اربعین پیش آمده بود که وقتی با یک عراقی و به زبان عربی فصیح نمی توانستم ارتباط بگیرم انگلیسی صحبت می کردم و خیلی هم ارتباط حاصل می شد. ولی دیگر خجالت می کشم که این کار را بکنم؛ دو مسلمان زبان مختص خودشان را بلد نباشند و به زبانی بیگانه با هم صحبت کنند؛ واویلا.
البته محبت و ارتباط مردم عراق با زوار امام حسین علیه السلام فراتر از ارتباطی زبانی است. این را احساس کرده ام.
بارها شده بود که چه به فارسی، عربی و یا انگلیسی درخواستمان را مطرح می کردیم و او یک کلمه هم متوجه نمی شد ولی چنان با تو برخورد می کرد که گویی داری با زبان مادری اش سخن می گویی، از چشمانت می فهمید چه می گویی؛ خاطراتی از این برخوردها دارم که خواهم نوشت در یادداشت های بعدی.
با این حال، و با اینکه برای عراقی ها زبان زائر حسین علیه السلام در خدمت رسانی شان دخلی ندارد، اگر گاهی حتی یک کلمه عراقی به او بگویی  که هیاک الله و الله یخلیک، چنان ذوق می کند و خوشحال می شود که گویی دنیا برادر گمشده اش را پیدا کرده است.
***
برای من اربعین فرصتی است که کمی از مرزهای جغرافیایی اعتباری و نه حقیقی عبور بکنم و افقی بازتر پیش رویم ترسیم شود.
سفر اربعین من از دیروز شروع شد و حالا من مهرانم و پشت مرز منتظر ویزا. دوستی طلبه که به زبان اردو مسلط بود حرف قشنگی زد. گفت پاکستان 40 میلیون شیعه دارد و اردو زبانان یک میلیارد نفر هستند. امسال علاوه بر لهجه عراقی، مختصری هم خودم را برای صحبت کردن به زبان اردو آماده کرده بودم ولی امسال پاکستانی ها و افغانستانی ها از مرز شلمچه خارج می شوند. یادم باشد بعدا از ابواحمد بگویم که چه قدر ناراحت بود از این قضیه!
چند سال پیش با یک طلبه تانزانیایی آشنا شده بودم که مسلط به چند زبان هم بود، اسمش سالم سعید است.
می گفت خیلی از طلبه ها می روند و زبان انگلیسی یاد می گیرند به چه هدف و غایتی؟ که اروپا را فتح کنند؟ در حالیکه دنیا از آن مستضعفین است دنیا از آن پابرهنگان است.
امروز یادگرفتن عربی همچنین لهجه هایش و اردو برای من وظیفه است. شما چطور؟

۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پرواز

امشب راهی مرزم.

کربلا رفتن نیّت می‌خواهد؛ نیّت زائر کربلا باید بزرگ باشد؛

نیّتم برپایی هرچه زودتر یک تشکیلات است، یک تشکل اسلامی در دنیا.

و قبل از آن، تشکیلاتی شدن تمام بچه مذهبی‌ها و هیئتی‌ها.

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (10)

::. وسایل مورد نیاز

اوّلین شب پیاده‌روی، وقتی در حسینه‌ای قرار گرفتم، می‌خواستم رم دوربینم را خالی کنم ولی از فرط خستگی بدون اینکه لباس‌هایم را عوض کنم خوابم برد، البته تا آخر سفر اصلاً لباس‌هایم را عوض نکردم. یعنی به اندازه‌ی لباس عوض کردن هم توان نداشتم. بر خلاف من خیلی‌ها بودند مدام لباس‌هایشان را عوض می‌کردند و لباس تازه می‌پوشیدند.

نماز صبح که بیدار شدم تازه یادم افتاد که رم دوربینم پر است و باید خالی‌اش کنم. در این سفر اوّلین باری بود که می‌خواستم رم را خالی کنم، اصلاً فکرش را نمی‌کردم که حدود یک ساعت طول بکشد. مجبور شدم با همسفرانم برای چند ساعتی خداحافظی بکنم. آفتاب طلوع کرده بود و رم دوربین هنوز خالی نشده بود، نشستم داخل چادر و مشغول خواندن کتاب کشتی پهلو گرفته شدم.

یادداشت های یک سفیر یادداشت های یک سفیر

***

یکی از چیزهایی که دغدغه‌ام بود، وسایل همراهم بود. تصمیم گرفته بودم در سفر اوّلم یک هدف اوّلی داشته باشم و بعد اگر توانستم به امور دیگری هم بپردازم.

برنامه ریخته بودم مشغول عکاسی بشوم و یادداشت برداری کنم، البته بیشتر عکاسی.

به همین خاطر لوازم یک سفر عکاسی را باید تهیه می‌کردم. خب اوّلین مشکلی که باید برایش راه حل پیدا می‌کردم مشکل ذخیره‌سازی عکس‌ها بود. با توجه به تجربه‌ای که از عکّاسی به دست آورده‌ام یقین داشتم که برای چنین سفری یک رم 16 گیگ آن هم در یک دوربین DSLR خیلی حجم کمی است. پس تصمیم گرفتم یک هارد اسکترنال هم همراه خودم ببرم، که لازمه‌ی بردن هارد این است که لپ تاپ هم همراهت باشد، ولی تقریباً بردن لپ تاپ کار طاقت فرسا و از طرفی هم خطرناکی است. در عراق سر هر کوچه‌ای یک ایست بازرسی بود و به کوچکترین بهانه‌ای تفتیشت می‌کردند. مجبور شدم تبلت برادرم را قرض بگیرم، تبلتی که قابلیت OTG را پشتیبانی کند و از همه مهم‌تر ولتاژ برقش آن‌قدری باشد که هارد اکسترنال را هم اجرا کند. مانده بود یک رم ریدر که رم‌های CF را بخواند. تقریباً تجهیزات عکاسی‌ام تکمیل شده بود.

برای یادداشت‌برداری هم که یک گوشی آندروید و یک نرم‌افزار note everything  کافی بود؛ یکی از امکاناتش هم این است که در کنار یادداشت می‌توانی صدایت را هم ضبط کنی که من برای ثبت سوژه‌هایم، صدایم را ضبط می‌کردم.

غیر از لوازم اصلی‌ام که گفتم، موارد دیگری هم هست که خیلی به سفرم کمک کرد:

کفش کتانیِ سبک و راحت، به نظرم بهترین گزینه برای پیاده‌روی اربعین است. البته داشتن دمپایی، خیلی از جاها (حمام و سرویس بهداشتی و ...) به درد می‌خورد.

داخل کوله‌ام چیزی که خیلی در سفر به دردم خورد و اگر نبود ممکن بود اتفاق بدی بیفتد، داروهای گیاهی بود که مادرم برایم بسته بود. غذاهای خیلی چرب و گاهی خیلی شیرین عراقی‌ها ممکن است با مذاق خیلی‌ها خوش نیاید. این سه دارو همیشه داخل کوله‌ام بودند: سفوف، قره قروت، زیره.

بهترین گزینه برای حمل وسایل به نظرم کوله پشتی است و هر چیزی غیر از کوله‌پشتی، سفر را خیلی سخت می‌کند. کسانی که کوله نداشتند برای حمل وسایل‌شان دست به ابتکارهای جالبی می‌زدند و البته سختی‌هایی هم می‌کشیدند.

یادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیر

جالب‌تر هم زنان عراقی بودند که برای حمل وسایل‌شان، آنها را روی سرشان می‌گذاشتند. مهارت عجیبی داشتند در این کار.

یادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیر

 در مورد کوله چند ویژگی که خیلی می‌تواند مفید باشد این است که:

اولاً بندهای کوله، بندهای مناسب و راحتی باشند، یعنی بعد از چند ساعت شانه‌های شما از فشار بار درد نگیرند.

ثانیاً اینکه کوله جیب و بندهای کمکی زیادی داشته باشد. خیلی از اوقات شیشه‌ی آبی، کفشی، لباسی و یا چیز دیگری را به کوله‌تان آویزان می‌کنید که راحت هم به آن دسترسی داشته باشید، بدون اینکه کوله را از پشت‌تان دربیاورید.

ثالثاً کوله‌های کوهنوردی بهترین گزینه هستند.

رابعاً به نظرم هر چقدر هزینه برای کوله بکنید ضرر نمی‌کنید. چون واقعاً یک کوله‌ی بد ممکن است شما از ادامه‌ی سفر بیندازد.

یادداشت های یک سفیر

یادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیریادداشت های یک سفیر

۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (8)

::. عدو شود سبب خیر

قبل از سفر، با افرادی که سال‌های گذشته تجربه‌ی زیارت اربعین با پای پیاده را داشتند، صحبت کردم تا از تجربه‌هایشان استفاده کنم. کم و بیش شنیده بودم که همراه داشتن عکس آقا و سید حسن نصرالله، کمی حساسیّت دارد؛ که البته این حساسیت‌ها هم به خاطر اقدامات افراطی برخی مذهبی‌ها و هیئتی‌ها در کربلا و مسیر پیاده‌روی بوده است. با این حال چند نفری که از وضعیّت به روز عراق، مطلع بودند گفتند که این حساسیّت‌ها به لطف و برکت داعش نه تنها از بین رفته که اسقبال هم می‌کنند. یعنی خدا خواسته و عدو سبب خیر شده است.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

خیلی از موکب‌دارها سر در موکب‌شان عکس آقا و آیت‌الله سیستانی را نصب کرده بودند. در جادّه هم به وفور تابلوهای بزرگی بود که رویش حدیث «العلماء ورثه الانبیاء» نوشته شده بود و عکس شهید صدر و آقا و آیت الله سیستانی در کنارش.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

بودن عکس سیدصادق شیرازی و موکب‌هایش آن هم به وفور اصلاً برایم عجیب نبود. ولی وقتی تابلوی خیلی بزرگی را دیدم که عکس حسن الله یاری رویش چاپ شده بود خیلی تعجب کردم. اصلاً برایم قابل توجیه نبود که شبکه‌ی ماهواره‌ای یک نادان و جاهل به دین را اینطور علنی تبلیغ کنند.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

***

یادداشت‌های یک سفیر (7)

۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۹ ۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (7)

::. سقّای کوچک

در این مسیر اگر تشنه‌ات می‌شد، آب بسته‌بندی هم بود. قبل از سفر خیلی‌ها بهم یادآور شدند که هر چیزی نخور و سعی کن آب بسته‌بندی بخوری، ولی گاهی سقّا تو را مجاب می‌کرد از آب تعارفی‌اش بخوری.

چهره‌ی معصوم این بچه‌ها وقتی بهم آب تعارف می‌کردند؛ ذوق و شوقی که داشتند وقتی آب از دستشان می‌گرفتی و می‌خوردی، همه‌ی اینها و چیزهایی که تا خودت تجربه نکنی نمی‌فهمی، مجابم می‌کرد که دنبال این آب‌ها باشم تا آبِ بسته‌بندی.

::.

موکب‌هایی بودند که همه‌ی کارهایش را بچه‌ها مدیریت می‌کردند. مثل این یکی. داشتند با هم شوخی می‌کردند و آب روی هم می‌ریختند که من سر رسیدم.

::.

در همین سقایت و آب دادن ساده هم، عراقی‌ها دست به ابتکار‌های جالبی می‌زدند. اگر پول‌دار بود آب سرد و تگری به تو می‌داد، و گرنه آب خُنک و حتّی آب گرم.

این چند خواهر در سقایت دست به ابتکار قشنگی زده بودند. هر سه، شعری عربی را همخوانی می‌کردند و همزمان هم به زائرین آب تعارف می‌کردند. وقتی زوّار عراقی به اینها می‌رسیدند شعر را زیر لب‌شان زمزمه می‌کردند و آنجا فهمیدم که شعر معروفی است.

وقتی هم شعرشان تمام می‌شد در ادامه‌اش یک متن یا خطبه‌ی عربی را با هم از روی یک کاغذ می‌خواندند.

این هم صوت سرودی که می‌خواندند:

پدرشان می‌گفت که 15 سال از قبل از سرنگونی صدام موکب داشته است. با هم انگلیسی صحبت می‌کردیم، دانشگاهی بود و ظاهرا استاد یا کارمند دانشگاه کوفه بود. کارت ویزیتش را داد و خواهش کرد که عکس‌های دخترانش را برایش ایمیل کنم، من هم همین چندروز پیش توانستم برایش ایمیل کنم.

پدر که سیّد هم بود، به مقبره‌ای در کنار جاده اشاره کرد و گفت که قبر مادرم است. بودن آرامگاه و یک قبر در این مسیر برایم جالب بود. آخر مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا که من در آن بودم مسیری است که به دور از روستا یا آبادی است، یعنی مادرش را در زادگاهش به خاک نسپرده است، اینجا در مسیر زائرین پیاده‌ی امام حسین علیه‌السلام به خاک سپرده است.

این موکب در عمود 867 بود، اگر قسمت‌تان شد بروید، فاتحه بر مزار این مادر را هم فراموش نکنید.

۲۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (6)

::. گریز از مرکز!

صبح روز دوشنبه پیاده‌روی شروع شد. پیاده‌روی من از عمود 1 نبود. پیاده‌روی‌ام از عمود 44 بود؛ یعنی 44 عمود بعد از شهر نجف بود![1] دلیلش هم این بود که دو روزی که در نجف بودم در منطقه‌ای که 10 کیلومتر با حرم فاصله داشت ساکن بودم، و پیاده‌روی را از همانجا شروع کردم.

دلم می‌خواست مسیر پیاده‌روی‌ام را از همان ابتدای شهر آغاز کنم ولی خیلی هم بد نشد. محله‌ای که از آن عبور کردم تا برسم به جادّه‌ی اصلی از یک روستا می‌گذشت. در آنجا با صحنه‌ای مواجه شدم که ذوق زده شدم و خوشحال شدم که از این مسیر آمده‌ام. در کنار مسیر پیاده روی زوّار چندتا پسربچه طناب‌های محکمی را به یک تیرآهن وصل کرده بودند و و سر دیگر طناب را دور کمرشان بسته بودند و با استفاده از نیروی گریز از مرکز! تاب می‌خوردند. هیجان و جذّابیت قشنگی این بازی داشت. نه کربلا، نه نجف و نه حتّی در کاظمین، یک شهربازی یا پارک با وسایل بازی به چشمم نخورد. از ابتکار این بچه‌ها ذوق‌زده شدم.

***

این سفر، اوّلین سفر من به کربلا با پای پیاده بود. دوربینم را از کیفش بیرون آوردم و بندش را در گردنم انداختم و عکّاسی را جدّی شروع کردم. این دوربین داخل کیفش نمی‌رفت تا آخر شب.

گاهی از اتفاقّاتی که هنگام عکّاسی می‌افتاد لذّت می‌بردم. وقتی از کسی یا حتّی از چیزی شروع می‌کردم به عکّاسی، مثل هرجای دیگر دنیا مردم جلوی دوربین عکس‌العمل خاصّی داشتند. گاهی این عکس‌العمل‌ها کمک می‌کرد به قشنگ شدن عکسم مثل این عکس. پدر این بچه‌ها که عراقی بودند، وقتی دید که من مشغول عکاسی از بچه‌هایش به همراه ویلچر هستم، عکس مقام معظم رهبری را به دست یکی از بچه‌هایش داد و همین دادنِ عکس را شکار کردم.

گاهی هم این ژست گرفتن‌ها جلوی عکس، عکس را خراب می‌کرد، مثل این عکس. فرد پشت سری اصرار داشت که داخل عکس بیفتد.

***

اتفاق جالبی که امسال افتاده بود، این بود که هر موکب شناسنامه داشت و این شناسنامه را در معرض دید مردم می‌گذاشت. مثل این موکب که تابلویی بالای سرش نصب کرده است و عدد ستونی که آن موکب در آن مستقر است، نام صاحب موکب و حتّی شماره‌ی موبایل صاحب را در آن نوشته‌اند.

***

همان دو روزی که نجف بودم، پایم آبله زد. خیلی اذیّتم می‌کرد، مانده بودم چگونه دردش را تحمّل کنم در این مسیر پیاده روی. هر طور حساب می‌کردم با این همه درد پا و کتفم، امکان نداشت برسم.



[1] از داخل شهر نجف که به سمت کربلا راه بیفتی، عمودها شروع می‌شوند تا به عدد 180 برسند، از آنجا مجدد از صفر شروع می‌شود. پس با این حساب که ما عمود 44 بودیم، می‌شود 180 بعلاوه‌ی 44 عمود بعد از نجف.

۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حاشیه‌ای بر یادداشت‌های یک سفیر!

تا این قسمت از یادداشت‌های یک سفیر، یعنی 5 قسمت گذشته، بین کامنت‌ها دو تا دوست عزیز نظراتی دادن در مورد ویژگی‌های یه سفرنامه. خیلی زیاد مشتاقم که بحث رو کامل کنن و در مورد قالب نوشته‌هام و این که قالب انتخابی من در نوشتن سفرنامه‌ی کربلا با محتوا سازگاری داره یا نه؟! نظر بدن. و این خواهشی است از هر کسی که این یادداشت‌ها رو خونده و می‌خونه.

ولی خودم به عنوان آغازکننده‌ی بحث از قالبی که انتخاب کردم کمی بگم. مقدمه‌اش توصیفی از رضا امیرخانی می‌گم؛ توی برنامه‌ی پارک ملّت امیرخانی گفت(تقریباً): من سعی می‌کنم عکس نگیرم. و به جاش اون صحنه رو با کلمات توصیف کنم و به خیال بیارمش.

به حرف آقا رضا شدیداً اعتقاد دارم. به این معنا که اگه قالب انتخابیت صرف متن باشه، حالا داستان، سفرنامه، خاطره یا ... باید خود متن مستقلا بار خودش رو به دوش بکشه و نیازی به چیزی اضافی نداشته باشه.

با این توضیح، قالبی که انتخاب کردم، که تا حدّی هم قالب جدیدیه در فضای امروزی که عکاسی راحت و سریع شده، قالب عکس و متنه. البته این که اسم این قالب چیه بمونه برای یه تحقیق مفصل.

مقابل یا به اصطلاح خودم اون ور بوم، میشه عکاسی مستند. یعنی عکس به خودی خود استقلال داره و همه‌ی حرفش رو می‌زنه. کافیه با همین کلید واژه توی گوگول! جستجو کنین.

شاید، بعضی از عکس‌هایی که شاید! در آینده بذارم جزء این دسته بشن.

پس با قالبی که انتخاب کردم، من هیچ یادداشتی در مورد مسجد کوفه نخواهم داشت، و همچنین مسجد سهله. با اینکه مطلبی هم برای هر دو نوشته‌ام. چون توی یادداشت قبلی گفتم که دوربینم داخل نجف خاموش بود.

آخر هم یه نکته‌ی دیگه که، خیلی برام مهمه که چرا باید این سفر رو با این قالب منعکس کنم؟ چرا از عکاسی مستند استفاده نکردم؟ چرا از نوشتاری مستقل از عکس استفاده نکردم؟

ممنون می‌شم کمک کنین تا یادداشت‌های یک سفیر به بهترین شکل ممکنش برسه.

***

یادداشت‌های یک سفیر (5)

یادداشت‌های یک سفیر (4)

یادداشت‌های یک سفیر (3)

یادداشت‌های یک سفیر (2)

یادداشت‌های یک سفیر (1)

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (3)

::. آرزو به دل

حالا توی راه مدام خبر تصادف و چپ شدن اتوبوس‌های راهی کربلا را می‌آورند.

یعنی قسمت من هست که سالم به کربلا برسم؟
خدایا تا همین جایش هم که راه دادی ممنونت هستم.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰