۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ نویس» ثبت شده است

عبرتی برای آیندگان

چرا وبلاگ ننویسم؟

مثلاً وقتی این اتّفاق (+) (+) (+) برایم افتاد و هیچ کسی نبود که حرفم را با او بزنم و داشتم غمباد می‌گرفتم، باید چه کار می‌کردم؟!

مثلاً‌ وقتی رفته بودم زیارت اربعین با پای پیاده، و آن همه شگفتی دیدم و مسحورشان شده بودم، چطوری باید آن شگفتی را به بقیه هم نشان می‌دادم تا آنها هم بروند؟!

یا مثلاً وقتی کتاب خوبی می‌خوانم و از اینکه آن کتاب را خوانده ام می‌خواهم بال در بیاورم، چطوری باید آن کتاب را تبلیغ کنم؟ مگر من با چند نفر به طور چهره به چهره ارتباط دارم که کتاب را دستم بگیرم و آن را تبلیغ کنم؟! یا یک فیلم را.

یا وقتی از اتفاقی (+) (+) حرصم می‌گیرد چطوری باید نشان بدهم که من چقدر از این حرکات حالت تهوع بهم دست می‌دهد؟

***

به این فکر می‌کردم که وبلاگم در این عالم تاثیری هم می‌گذارد؟ وبلاگم می‌تواند جریان‌ساز باشد؟ مثلاً این وبلاگ دردی از بچه‌های فلسطین دوا می‌کند؟ یا خاری می‌شود توی چشم داعشی‌ها؟ یا می‌تواند یک کتاب خوب به یک دانش‌آموز یا جوان معرفی کند؟ یا مشکلی از زندگی کسی حل می‌کند؟!

خیالم راحت است که حداقل، وبلاگم، سال‌ها بعد شاید بشود یک درس عبرت برای آیندگان تا بفهمند که چه موجودی در گذشته زندگی کرده است و از زندگی‌اش درس عبرت بگیرند.

قرار بود از این بنویسم که "چرا وبلاگ می‌نویسیم؟" ولی هر چه فکر کردم دیدم چرا نباید بنویسیم؟

  

موجی‌های "چرا وبلاگ می‌نویسم؟":

سرگذر .:::. کاه‌گل .:::. سیاه‌سفید .:::. سنگ‌انداز .:::. کوره‌پزخونه .:::. دربست

۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

واگذاری!

وبلاگ بدی‌اش این است که آنها که تو را از نزدیک می‌شناسند، می‌آیند فلان مطلبت را می‌خوانند و بعد با حالات بیرونی که از تو می‌بینند هی تطبیق می‌دهند و می‌گویند مثلاً فلانی که این روزها فلان طور شده از آن پستش معلوم است که چه قدر حال روحی‌اش بد است، یا از آن پستش معلوم است که عاشق شده، از رنگ فلان عکسش معلوم است که این‌روزها عصبی است، یا این که فلانی این‌روزها خیلی شاد و شنگول است، دلیلش از فلان پستش بر می‌آید.

انکار نمی‌کنم که وبلاگ، حداقل وبلاگ خودم، شدیداً انعکاس حال باطنی است، و اگر من در محیطی بزرگ می‌شدم که امکان بروز و ظهور باطن و درونیّاتم برایم امکان داشت، شاید اصلاً به چیزی مثل وبلاگ فکر نمی‌کردم. نه تنها من، خیلی از ما ایرانی‌ها همینطور هستیم، درد و دل‌هایی که باید در جایش حل شود را مجبوریم در غیرجایش بزنیم. اینجور مواقع دیگر و تنها، خاصیتش می‌شود این که تخلیه بشوی، ولو اینکه مشکلت و دردت حل نشود.
(فراموشش می‌کنی؛ شاید همان پاک کردن صورت مسئله باشد!)

نمی‌خواهم خاصیّت‌های دیگر وبلاگ را منکر شوم، ولی شاید خاصیّتی که هیچ چیز دیگر جز وبلاگ برای من جایش را نگرفته همین است که گفتم، و می‌دانم که خیلی‌ها، هم از این نعمت وبلاگ محرومند و هم از آن نعمت وجود جایی برای بیان درد و دل‌هایشان.

خدایی‌اش هیچ خاصیتی نداشته باشد این وبلاگ، واقعاً گوش مفتی است، و همین چند دقیقه که حرف‌هایم را برایش می‌زنم همه‌ی دردم را فراموش می‌کنم.
(می‌توانم بگویم مخاطب وبلاگ کیلویی چند؟! خود وبلاگ عشق است؟!)

خلاصه کنم؛ داشتم محض ریا مناجات ابوحمزه ثمالی را مطالعه می‌کردم که بندی از مناجات به همم ریخت. درست یا غلطش را فعلاً‌ نمی‌دانم،‌ ولی مشکل اصلی این روزهایم این است که خلاف این بند عمل می‌کنم و لا غیر:

وَالْحَمْدُ للهِ الَّذی وَکَلَنی اِلَیهِ فَاَکْرَمَنی وَ لَمْ یکِلْنی اِلَی النّاسِ فَیهینُونی

ستایش خدایی را که مرا به حضرت خود واگذار کرده و از این رو به من اکرام کرده و به مردم واگذارم نکرده که مرا خوارکنند.

***

باور کنید اگر وبلاگ نبود، قریب بود که قالب تهی کنم!

۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در چنین روزی!

در 25 دی ماه چه اتفاقی افتاده است؟

سرهنگ معمر قذافی در لیبی به قدرت رسید.

سال‌ها بعد در این روز بنده زاده شدم تا جای این دیکتاتور را در زمین تنگ کنم.
سال‌روز صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی توسط امام خمینی رحمة الله علیه.

چند سال بعد، همان بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی را تنگ کنم، همچنان زاده شدم تا جای سلمان رشدی را هم تنگ کنم.
تاسیس تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی.

بی‌بی‌سی هم که دید اگر کاری نکند کم کم بنده جای همه را تنگ می‌کنم، دست به تاسیس شبکه‌ی جدیدش زد، تا جای بنده را تنگ کند. زرشک!
خالد اسلامبولی، مبارز مصری، به دنیا آمد.

هیچ هماهنگی‌ای در این مورد نشده است.
جابر احمد الصباح، امیر کویت، مُرد.

بنده که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، احتمالاً پایم را وقتی روی زمین گذاشته‌ام روی گلوی این آقا گذاشته‌ام.
سرویوس سولپیسیوس گالبا، ششمین امپراتور امپراتوری روم مُرد.

باور کنید به بنده ربطی ندارد!
پنتاگون مقر اصلی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا بازگشایی شد.

یعنی این‌ها از همان روز اوّل، ردّ بنده را که در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، زده بودند.
فرار محمدرضاشاه از ایران در 26 دی‌ماه

با توجه به اینکه بنده در این روز زاده شدم تا جای قذافی و سلمان رشدی را تنگ کنم، محمدرضاشاه عرصه را بر خودش تنگ دید و از ایران فرار کرد، ولی چون 25 دی آن سال تعطیل بود، بلیط گیرش نیامد و روز بعد بلیط فرار گرفت.

برای آشنایی بیشتر با بنده این دو تا سند تاریخی را هم بخوانید. + و +

۲۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردم وبلاگ

انگش‌هایم خشک شده‌اند، انگشت را اشتباه نوشتم. انگشت‌هایم خشک شده‌اند. همانطور که زمانی از فرط نوشتن خشک می‌شدند، این روزها از فرط ننوشتن خشک شده‌اند. بوی گندیدگی گرفته‌است، ذهنم. از بس راکد مانده این روزها. حتّی به طور بی‌سابقه‌ای این روزها سوژه به ذهنم می‌آمد ولی ننوشتم‌شان. العالم لا یعمل بعلمه شده‌ام، همیشه توصیه می‌کردم که در نوشتن امروز و فردا نکنید[1] ولی این روزها، اصلاً به نوشتن‌شان فکر نمی‌کنم چه برسد به امروز و فردا کردنشان.

آخ که دلم لک زده برای آن روزهایی که می‌نوشتم و می‌نوشتم و می‌نوشتم. با خودم شرط می‌بستم که امروز باید 3000 کلمه بنویسم و می نوشتم.

همیشه از کوتاه نویسی بد می‌گفتم، ولی به شدّت این روزها کوتاه نویس و خلاصه نویس شده‌ام. حال و حوصله‌ی طول و تفصیل را ندارم. اصلاً همین حرف‌هایی که الآن می‌زنم برای کیست؟ ول کن. این حرف‌ها برای هیچ کس مهم نیست و این‌که مهم نیست اصلاً مهم نیست، روزی که وبلاگ‌دار شدم، مصادف بود با روزهایی که یک گوش مفت پیدا کرده بودم برای نوشته‌هایم، حالا هم غصه‌ای ندارم برای این‌که مخاطب این حرف‌ها کیست، هنوز همان گوش مفت را دارم که این حرف‌ها را برایش بزنم.

هر چه قدر فکر می‌کنم مبدأ و شروع این روز‌ها را پیدا کنم، فایده‌ای ندارد، نمی‌دانم این‌روزها شروعش از چه روزی بود، یا چه شبی. حتّی این‌روزها پشت سر هم، هم نبودند گاهی این روزها بودند، و گاهی آن روزها، آن روزهای ... .

قبل‌تر، یعنی همان آن روزها، وقتی که وبلاگ گوش بود برای حرف‌هایم، مراعات مخاطب‌هایی که مهمان یک یا دو شبه بودند را نمی‌کردم، می‌نوشتم فقط برای وبلاگم. و البته وبلاگ را یک نماینده می‌دانستم و البته می‌دانم.

و گرنه از این خزعبلات هنر برای هنر و وبلاگ برای وبلاگ و ... به حالت تهوع دست می‌دهم!

بله می‌گفتم وبلاگ نماینده بود، نماینده‌ای از یک جامعه، از چندین قشر، از چندین تفکر، از چند قومیت، از چندین مذهب، از چندین شغل. وبلاگ نماینده هست ولی من گاهی فراموشش می‌کردم.

وبلاگ آنقدر بزرگ هست که مردمش حتّی کسانی هستند که وبلاگ را نمی‌شناسند، حتّی اینترنت را، حتّی‌تر نوشتن را. ولی مردم وبلاگ هستند، و طبیعتاً مخاطب اصلی نوشته‌هایم.

وبلاگ مثل روستاست، اشتباه نکنید، دهکده‌ی جهانی و این مزخرفات را نمی‌گویم.

مثل روستاست، مردمش دهاتی‌اند، ساده‌اند، روشن‌اند، پاک‌اند، زلالند، صمیمی‌اند، رک‌اند، محکم‌اند، شوخ‌اند، فهمیده‌اند، عالم‌اند.

این نوشته قرار بود بیش از این‌ها باشد، شاید ادامه داشت، شاید ...

پیشاپیش از اشکالات متنی هم عذرخواهی نمی‌کنم، این متن غیر قابل ویرایش است.

این عکس هم، خودم هستم و خرَم، که در وبلاگ سیر می کنیم.



[1] فکر کنم بعدها این توصیه‌ی من را در کتاب 28 اشتباه نویسندگان، چاپ کردند، شاید هم اوّل چاپ کردند بعد من توصیه کردم!

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۲ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حساب و کتاب آخر سال

دوست داشتید این مقدمه را بعد بخوانید و اوّل بروید سراغ اصل مطلب؛

این روزها از بس که در قبض سوژه به سر می‌برم، سوژکی هم که به ذهنم می‌رسد جیره‌بندی‌اش می‌کنم که برای آخر ماه، یا اول هفته بگذارم روی وبلاگم، تا بی مطلب نماند.

این یادداشت را هم گذاشته بودم برای آخر سال، خوراک آخر سال است، ولی چون می‌دانم که اشتباه است این جیره‌بندی، یادداشت آخر سال من را همین الآن بخوانید:

وقتی سوار بر کلیدهای صفحه‌کلید می‌شوم، زمان که می‌گذرد مطمئنم از عمرم حساب نمی‌شود، چون فطری‌ترین و پاک‌ترین کار عالم را انجام می‌دهم، ولی خب چه‌کار کنم که این تکنولوژی، مرا با کلمه و ورد و اندازة فونت و ... می‌شناسد.

مثلاً با محاسبه‌ای که این نرم‌افزار عجیب و غریب ورد به آدم می‌دهد، حساب و کتاب عمر من از ابتدای سال تا 15 روز مانده به اتمام سال 1392 ظاهراً می‌شود این:

به طور میانگین بنده روزی 17 دقیقه مشغول نوشتن بوده‌ام، آن هم در حجم روزی 3.48 کیلوبایت.

یکی از وصیت‌های من این است که وقتی مردم، لب‌ تابم را با نرم‌افزار ورد بگذارند داخل قبرم، آخر نکیر و منکر حرف حساب خوب حالی‌شان می‌شود.

۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۴ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خودسانسوری!

عجالتاً فقط بدانید که این‌روزها، بدجور دچار خودسانسوری شده‌ام ...

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۵ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جنایت ادبی؟!

امروز جلسه‌ی هفتگی طنز بودم و بچه‌های کلاس یکی یکی مشغول خواندن آثارشان بودند.

نوبت یکی از اهالی تازه‌وارد جلسه رسید که نمی‌شناختمش و تا حالا به جلسات نیامده بود.

یادداشتش که شروع شد، اوّل احساس کردم که مشابه این مطلب را جای دیگری هم خوانده‌ام و موضوعِ تکراری‌ای است، خودم را آماده کرده بودم که موقع نقد به این مطلب اشاره کنم که موضوعی کلیشه‌ای انتخاب کرده‌اید.

پیش‌تر که رفت دیدم نه، این مطلب خیلی برایم آشناست مثل این‌که دقیقاً همین مطلب را جایی خوانده‌ام؛ تازه یادم آمد که این مطلب را کجا خوانده‌ام، در وبلاگی که در لیست پیوندهای وبلاگم است. اوّل با خودم گفتم: "بابا این دیگه کیه! طرف برداشته مطلب یکی دیگرو دزدیده و آورده توی همچین جلسه‌ی ادبی‌ای داره به اسم خودش می‌خونه!"

مانده بودم در برابر همچنین فاجعه‌ی ادبی‌ای چه عکس‌العملی باید داشته باشم؟!

اوّل تصمیم گرفتم رسوا کنم طرف را در جمع، که آهای دوستان، شما شاهد یک جنایت ادبی هستید و از این‌جور حرف‌ها.

در همین فکرهای نجات جامعه ادبی بودم که از فضای کلاس و برخورد اهالی کلاس متوجه شدم که طرف خودش همان صاحب وبلاگی است که مطلبش را در وبلاگش خوانده‌ام.

هیچی دیگر، بعدش سیگارم را خاموش کردم و چمدانم را برداشتم و در افق گم شدم.

 

+ البته تمام این اتفاقات در کم‌تر از صدم ثانیه‌ای افتاد و شما پیاز داغش را خواندید.

۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مرگ وبلاگ نویس

طبق شواهد و قرائن، وبلاگ اینجانب در 24 ساعت گذشته آمار بازدیدش صفر بوده است، اگر این آمار صحت داشته باشد، یعنی که بنده مرده‌ام ولی چون بدنم هنوز گرم است، خودم حالیم نیست.

۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۲:۵۰ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰