۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برادر» ثبت شده است

مرجع واحد

توی مسجدی بین راه سبزوار ـ مشهد مشغول خواندن نماز ظهر بودیم. غیر از ما مرد میان‌سالی داخل مسجد بود که با دست‌های بسته نماز می‌خواند.

نمازش و نمازمان که تمام شد، آمد نزدیک و گفت:

- یه سؤال شرعی دارم حاجی

با تردید بهش گفتیم:

- خب برادر، مرجع شما فرق می‌کنه، ممکنه جوابی که به شما می‌دیم مطابق فتوای مذهب فقهی شما نباشه.

مرد سنّی گفت:

- مرجع ما شما علماء هستین، فرقی نمی‌کنه که حاجی.

جوابش را دادیم، تشکّر کرد و رفت. راننده‌ی وانت بود که خربزه بار زده بود. به درک و فهمی که آن راننده‌ی وانت، از وحدت و برادری مسلمانی داشت غبطه می‌خورم. چیزی که عدّه‌ای هنوز نمی‌فهمندش.

 


از این خاطره‌ می‌توانید علیه برادر سنّی و اهل تسنّن هم استفاده کنید، به اندیشه‌ی شما برمی‌گردد!

۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

احساس خسران

دیروز ذوق‌زده بودم از همنشینی با یک دوست کویتی که با هم چند ساعتی در مورد جهان اسلام و وحدت شیعه و سنّی گپ زدیم. حرفی زد که شوکّه‌ام کرد و انگیزه شد که سریع منتشرش کنم، چیزی از این ذوق‌زدگی نگذشته بود که امروز اتفاقی افتاد و به خلاف دیروز احساس خسران عجیبی کردم.

چیزی که دیروز مرا خوشحال کرد بینشی بود که از دوست کویتی‌ام دریافتم که می‌گفت: «یک سنّی می‌آید شیعه می‌شود و کتابی می‌نویسد که «ثم اهتدیت(آنگاه که هدایت شدم)» بعد به چندین زبان ترجمه‌اش می‌کنیم و در تیراژ بسیار بالا چاپش می‌کنیم و کلّی هم برایش تبلیغات. حالا با این کار به برادر سنّی چه چیزی را داریم نشان می‌دهیم؟! این چیزی جز خلاف وحدت است؟»

امّا امروز که سخنرانی رهبر انقلاب را در سال 1368 در جمع برادران اهل سنّت خواندم با خودم گفتم که چرا در سال 1395 باید این سخنرانی را بخوانم؟! و البته شکرش باقیست. خودتان بخش‌هایی از آن را بخوانید تا حسّم را درک کنید (لطفاً کامل بخوانید زیاد وقتتان را نمی‌گیرد):

 

اگر کسی مخلصاً لله احساس می‌کند که باید امروز بین برادران، برادری واقعی و عملی باشد، باید کوشش کند که گذشته را به یادها نیاورد؛ والاّ او می‌رود کتاب «احقاق الحق» را می‌آورد و به رخ این می‌کشد و این هم می‌رود کتاب «تحفه اثناعشریه» را می‌آورد و به رخ آن می‌کشد.

 

این مسأله‌ی وحدت که در این دیدار صمیمی و دوستانه میخواهم بیشتر از همه روی آن تأکید کنم، یک مسأله‌ی حیاتی است. نه این که بگوییم برای جمهوری اسلامی حیاتی است - البته اهمیتش برای جمهوری اسلامی جای شک نیست - اما حقیقتاً برای اسلام و دنیای اسلام حیاتی است. شما ملاحظه کنید، امروز دنیا به سمت بلوک‌بندی می‌رود؛ یعنی هر چند کشور در گوشه‌یی، به ادنی مناسبتی با هم اتحاد و اتفاق پیدا می‌کنند. مثلاً کشورهای عضو پیمان آ.سه.آن در شرق آسیا، جامعه‌ی مشترک اروپا، اتحاد ورشو (تا وقتی که اروپای شرقی قبل از حوادث اخیر هویتی داشت)، اتحاد کشورهای حول و حوش خلیج مکزیک، سازمان ملل، غیرمتعهدها و تمام این واحدهای پراکنده در همه‌ی دنیا، به واحدهای پیوسته تبدیل میشوند. علت هم این است که در این دنیا میفهمند که هر واحدی، به تنهایی قادر بر تأمین نیازهای خودش - از جمله نیاز دفاع از خود - نیست و باید با هم دست به یکی کنند.

 

همین الان من در کتابخانه‌ی خودم، یک قفسه از کتاب‌هایی که با چاپ‌های اعلا و با اسم‌های محترمِ مثلاً استاد فلان دانشگاه، در پنج شش سال اخیر در نهایت تلاش و لجاجت علیه شیعه نوشته شده است، دارم. نقطه‌ی مقابلش هم از این طرف شده است. شاید بعضی از آقایانی که با من سوابق نشست و برخاست دارند، می‌دانند که من هیچ بنا ندارم که در قضایا، یک طرفه قضاوت کنم. اینها علیه آنها و آنها علیه اینها می‌نویسند که هیچ کدامش هم سالم نیست.

 

او که با اصل اسلام دشمن است، در خصومت، برایش شیعه و سنی فرقی نمی‌کند.

 

سالها پیش از انقلاب که با بعضی از برادران اهل سنت صحبت می‌کردم، به آنها می‌گفتم که اگر ما بخواهیم وحدت اسلامی تحقق پیدا بکند، باید خودمان را از گذشته جدا و قیچی کنیم. البته، وحدت یعنی همین که پیروان این دو مذهب با هم برادر باشند و احساس برادری کنند؛ نه این که شیعه، سنی و سنی، شیعه بشود. نه، مراد از وحدت این نیست؛ بلکه وحدت به معنای احساس برادری است و همین که هر طرفی احساس کند که دیگری هم مسلمان است و حق اسلامی او را بر گردن خود احساس کند و متقابلاً او هم به همین ترتیب عمل نماید.

(متن کامل بیانات)

 

۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هیجان لازم زندگی!

هیجان لازم زندگی

یا: در فواید داشتن خواهر و برادرِ زیاد!

 

یادش بخیر، زندگی واسمون هیجانی داشت. مخصوصاً وقتی می‌خواستیم به مهمونی یا مسافرت بریم. اون اولّا که بابامون یه موتور سیکلت داشت، اول مامان و آبجی و داداش کوچیکمون رو می‌رسوند مهمونی و من و داداش بزرگم پیاده راه می‌افتادیم تا بابامون بقیه رو که رسوند برگرده و سوارمون کنه. حالا هیجانش اونجا بود که بابامون توی سرویس اوّل که یه سری از اعضای خونواده رو می‌برد، دم در با فامیل گرم صحبت و خوش و بش می‌شد و می‌رفت داخل خونه و اصن یادش می‌رفت که قرار بوده بیاد دنبال ما. ما هم تا می‌رسیدیم، شام که خورده بودن هیچ، مهمونی هم تموم شده و همه پا شده بودن. تازه وقتی هم می‌رسیدیم، بابامون با یه لحن طلبکار می‌گفت: معلوم هست کجایین!

ته هیجانش اینجا بود که بعد از این همه مهمونی رفتن و نرسیدن به شام، با داداشمون یه قرار گذاشتیم، دیدیم ما که از هر 5 تا مهمونی 2 تاش رو به ته دیگش می‌رسیم، یکی رو به لیوان دوغ آخر سفره و 3 تای دیگه رو هم دم در موقع خدحافظی، تصمیم گرفتیم موقع مهمونی زودتر از خونواده راه بیفتیم و کل مسیر رو بدویم. اونجا بود که فهمیدیم که ما چه توانایی هایی داریم. بعد اون مهمونی‌ها رفتیم توی مسابقات دو و میدانی شرکت کردیم و توی تیم استان و بعد هم تیم کشور انتخاب شدیم، الآن هم همة مدال‌هامون رو توی خونه قاب کردیم بچه‌هامون ببینن، از پدرشون الگو بگیرن. تازه این واسه مهمونی‌ها بود، بعد یه مدت که بابامون یه پیکان گرفت، قضیه مهمونی‌ها حل شد ولی وای به حال مسافرت رفتن‌ها. نیست ما وقتی مسافرت می‌رفتیم ننه جون و آقابزرگم هم می‌اومدن، من و داداشم مجبور بودیم شیفتی بریم مسافرت، یه بار اون بره و من توی خونه غاز بچرونم، یه بار هم من برم و غازها رو بدم اون توی خونه بچرونه.

یکی دیگه از هیجانات دوران بچگی‌مون تعطیلی بعد مدرسه بود. ظهرها که تعطیل می‌شدیم اگه دیر می‌رسیدیم به خونه از نهار خبری نبود، نه اینکه جریمه باشه ها، نه. دیگه داداش بزرگ که از سرکار میاد خسته است و گرسنه، داداش کوچیکه هم که توی سن رشده، آبجی هم که دلش می‌خواد کلاً آخر از همه از پای سفره بلند بشه، خلاصه با این توصیفات نهاری اگه ته دیگ می‌موند اعضای خونواده می‌خوردن. حالا نه اینکه ما گرسنه بمونیم ها نه، بالاخره مامانمون یه تخم مرغی یه کشک جوشی چیزی می داد بخوریم.

حالا زندگی بعضی‌ها رو که آدم می‌بینه نه هیجانی نه اتفاق عجیبی، هیچی، من موندم زندگی چه لذتی داره واسشون. یه رفیق داشتم خواهر و برادر نداشت. زنگ آخر که می‌خورد اصن عجله نداشت برسه خونه، یه باز ازش پرسیدم: ببینم تو نهار نمی‌خوای بخوری؟ گفت: مامانم برام نگه می‌داره. گفتم: یعنی نهارتو خواهر و برادرات نمی‌خورن؟! گفت: من که خواهر و برادری ندارم، تازه کلی هم غذا اضافه میاد.

تازه این واسه بچگی‌مون بود، هیجان‌های زندگی الان خیلی بیشتر از بچگی‌مون شده. هر روز منتظر یه اتفاق غیر منتظره هستیم، تازه از سرکار میایم خونه، خسته و کوفته، یه دفعه می‌بینیم در خونه رو زدن؛ در رو که باز می‌کنم زلزله 6 ریشتری و سیلاب و سونامی و طوفان آریزونا و هزار بلای طبیعیه دیگه، یهو میاد توی خونمون. منظورم بچه‌های برادر و خواهرم هستند، سر ظهر یهویی هوس پی اس می‌کنن، پا میشن میان با پسر ما بازی کنن.

خلاصه کلی هیجان داریم توی زندگی‌مون، اینا فقط بچه‌های برادر و خواهرام بودند، گاهی همینطوری یهویی در خونه رو می‌زنن و می‌بینیم که بعله، کلّی مهمون سرزده داریم، نیست آدم خونه خواهر و برادرش هم میره، زشته خبر بده و دعوت کنه، کلاً ما توی هیجان و غافلگیری هستیم. البته خب ناگفته نمونه که ما هم هر وقت با خانم بچه ها بیکار می‌شیم و حوصلمون سر می‌ره یه کم هیجان به برادر خواهرامون می‌دیم و یهویی خونشون تلپ می‌شیم. هر وقت هم زیر بار قرض و قوله باشیم، اوّلین کسایی که کمک‌مون می‌کنن همین برادر و خواهرن؛ البته وقتی هم خواهر و برادر زیر بار قرض و قوله می‌رن، اوّلین کسایی که کمکشون می‌کنن برادر دیگه‌اس که بنده باشم.

عوضش بعضی یه زندگی آروم و روتین و بدون هیجانی دارن، نه خواهر و برادری دارن که یهو خونشون تلپ بشن، نه بچة خواهر و برادری که یهو خونشون خراب بشن. تازه همیشه هم به موقع به مهمونی می‌رسن.

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۹ ۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰