هی میگن جوونا زود ازدواج کنن! زود ازدواج کنن! زود ازدواج کنن که چی بشه؟! خودِ من زود ازدواج کردم چی شد؟ کلی ضرر کردم.
چه قدر ساده بودیما. به حرف این و اون گوش کردیم و زود ازدواج کردیم. حالا بیا نتیجهاش رو ببین. آخه کی حاضره همچین ضرری رو که من توی زندگیم کردم بکنه؟!
آخه لا مصّب یه ذرّه، دو ذرّه هم که نیست هفت میلیون تومنه! میفهمی یعنی چی؟! تازه دو تا هفت میلیونه! میشه چهارده میلیون! آدم چهارده میلیون ضرر بکنه؟! بعد میگن جوونا زود ازدواج کنن. اگه ما شیش ماه دیرتر ازدواج میکردیم، فقط شیش ماه دیرتر، اون وقت به جای شیش میلیون، بیست میلیون وام ازدواج میگرفتیم. واقعاً چرا؟! آخه چرا باید عجله کرد؟ آخه چرااا؟ من فریب خوردم آقا!
یک متاهل نادم در سال 1395، که در سال 1394 ازدواج کرد!
•••
البته بنده مثل این آقا پشیمان نیستم ها! چون اوّلا وام شش میلیونی هم برای ما زیاد بود، البته اقساطش! ثانیاً همان وام شش میلیون بیش از شش ماه طول کشید گرفتنش، حساب کنید بیست میلیون چه قدر طول میکشد؟!
اگر هم متوجه قضیه نشدید این خبر را بخوانید.
•••
چند خاصیّتِ گرفتن وام (اعم از ازدواج و ...)
یا: حد وسط در یک میوهفروشی!
رفتهبودم میوهفروشی، چشمم به آلوچههای درشت و سبزش که افتاد قیمتش رو پرسیدم فروشنده گفت: کیلویی ده هزار و پانصد تومان.
گفتم: چرا اینقدر گرون؟!
گفت: دیگه آخرای فصل آلوچه است گرون شده.
از خیر آلوچه که گذشتم زردآلوها چشمم رو گرفت قیمتش رو که پرسیدم گفت: کیلویی هفده هزار تومان!
گفتم: این چرا اینقدر گرون؟
گفت: آخه اوّلای فصل زردآلوست گرونه!
فروشنده از حرف خودش خندهاش گرفت، من هم لبخندی فلسفی زدم و از مغازه به منزل رهسپار شدم، و در این فکر بودم که دقیقاً وسط این گرانی کجاست که من آن را بیابم!
تصویر مرتبط: هشدار اگر ناراحتی قلبی دارید تصویر را مشاهده نکنید!
یا: در فواید داشتن خواهر و برادرِ زیاد!
یادش بخیر، زندگی واسمون هیجانی داشت. مخصوصاً وقتی میخواستیم به مهمونی یا مسافرت بریم. اون اولّا که بابامون یه موتور سیکلت داشت، اول مامان و آبجی و داداش کوچیکمون رو میرسوند مهمونی و من و داداش بزرگم پیاده راه میافتادیم تا بابامون بقیه رو که رسوند برگرده و سوارمون کنه. حالا هیجانش اونجا بود که بابامون توی سرویس اوّل که یه سری از اعضای خونواده رو میبرد، دم در با فامیل گرم صحبت و خوش و بش میشد و میرفت داخل خونه و اصن یادش میرفت که قرار بوده بیاد دنبال ما. ما هم تا میرسیدیم، شام که خورده بودن هیچ، مهمونی هم تموم شده و همه پا شده بودن. تازه وقتی هم میرسیدیم، بابامون با یه لحن طلبکار میگفت: معلوم هست کجایین!
ته هیجانش اینجا بود که بعد از این همه مهمونی رفتن و نرسیدن به شام، با داداشمون یه قرار گذاشتیم، دیدیم ما که از هر 5 تا مهمونی 2 تاش رو به ته دیگش میرسیم، یکی رو به لیوان دوغ آخر سفره و 3 تای دیگه رو هم دم در موقع خدحافظی، تصمیم گرفتیم موقع مهمونی زودتر از خونواده راه بیفتیم و کل مسیر رو بدویم. اونجا بود که فهمیدیم که ما چه توانایی هایی داریم. بعد اون مهمونیها رفتیم توی مسابقات دو و میدانی شرکت کردیم و توی تیم استان و بعد هم تیم کشور انتخاب شدیم، الآن هم همة مدالهامون رو توی خونه قاب کردیم بچههامون ببینن، از پدرشون الگو بگیرن. تازه این واسه مهمونیها بود، بعد یه مدت که بابامون یه پیکان گرفت، قضیه مهمونیها حل شد ولی وای به حال مسافرت رفتنها. نیست ما وقتی مسافرت میرفتیم ننه جون و آقابزرگم هم میاومدن، من و داداشم مجبور بودیم شیفتی بریم مسافرت، یه بار اون بره و من توی خونه غاز بچرونم، یه بار هم من برم و غازها رو بدم اون توی خونه بچرونه.
یکی دیگه از هیجانات دوران بچگیمون تعطیلی بعد مدرسه بود. ظهرها که تعطیل میشدیم اگه دیر میرسیدیم به خونه از نهار خبری نبود، نه اینکه جریمه باشه ها، نه. دیگه داداش بزرگ که از سرکار میاد خسته است و گرسنه، داداش کوچیکه هم که توی سن رشده، آبجی هم که دلش میخواد کلاً آخر از همه از پای سفره بلند بشه، خلاصه با این توصیفات نهاری اگه ته دیگ میموند اعضای خونواده میخوردن. حالا نه اینکه ما گرسنه بمونیم ها نه، بالاخره مامانمون یه تخم مرغی یه کشک جوشی چیزی می داد بخوریم.
حالا زندگی بعضیها رو که آدم میبینه نه هیجانی نه اتفاق عجیبی، هیچی، من موندم زندگی چه لذتی داره واسشون. یه رفیق داشتم خواهر و برادر نداشت. زنگ آخر که میخورد اصن عجله نداشت برسه خونه، یه باز ازش پرسیدم: ببینم تو نهار نمیخوای بخوری؟ گفت: مامانم برام نگه میداره. گفتم: یعنی نهارتو خواهر و برادرات نمیخورن؟! گفت: من که خواهر و برادری ندارم، تازه کلی هم غذا اضافه میاد.
تازه این واسه بچگیمون بود، هیجانهای زندگی الان خیلی بیشتر از بچگیمون شده. هر روز منتظر یه اتفاق غیر منتظره هستیم، تازه از سرکار میایم خونه، خسته و کوفته، یه دفعه میبینیم در خونه رو زدن؛ در رو که باز میکنم زلزله 6 ریشتری و سیلاب و سونامی و طوفان آریزونا و هزار بلای طبیعیه دیگه، یهو میاد توی خونمون. منظورم بچههای برادر و خواهرم هستند، سر ظهر یهویی هوس پی اس میکنن، پا میشن میان با پسر ما بازی کنن.
خلاصه کلی هیجان داریم توی زندگیمون، اینا فقط بچههای برادر و خواهرام بودند، گاهی همینطوری یهویی در خونه رو میزنن و میبینیم که بعله، کلّی مهمون سرزده داریم، نیست آدم خونه خواهر و برادرش هم میره، زشته خبر بده و دعوت کنه، کلاً ما توی هیجان و غافلگیری هستیم. البته خب ناگفته نمونه که ما هم هر وقت با خانم بچه ها بیکار میشیم و حوصلمون سر میره یه کم هیجان به برادر خواهرامون میدیم و یهویی خونشون تلپ میشیم. هر وقت هم زیر بار قرض و قوله باشیم، اوّلین کسایی که کمکمون میکنن همین برادر و خواهرن؛ البته وقتی هم خواهر و برادر زیر بار قرض و قوله میرن، اوّلین کسایی که کمکشون میکنن برادر دیگهاس که بنده باشم.
عوضش بعضی یه زندگی آروم و روتین و بدون هیجانی دارن، نه خواهر و برادری دارن که یهو خونشون تلپ بشن، نه بچة خواهر و برادری که یهو خونشون خراب بشن. تازه همیشه هم به موقع به مهمونی میرسن.
صبح روز دوشنبه پیادهروی شروع شد. پیادهروی من از عمود 1 نبود. پیادهرویام از عمود 44 بود؛ یعنی 44 عمود بعد از شهر نجف بود![1] دلیلش هم این بود که دو روزی که در نجف بودم در منطقهای که 10 کیلومتر با حرم فاصله داشت ساکن بودم، و پیادهروی را از همانجا شروع کردم.
دلم میخواست مسیر پیادهرویام را از همان ابتدای شهر آغاز کنم ولی خیلی هم بد نشد. محلهای که از آن عبور کردم تا برسم به جادّهی اصلی از یک روستا میگذشت. در آنجا با صحنهای مواجه شدم که ذوق زده شدم و خوشحال شدم که از این مسیر آمدهام. در کنار مسیر پیاده روی زوّار چندتا پسربچه طنابهای محکمی را به یک تیرآهن وصل کرده بودند و و سر دیگر طناب را دور کمرشان بسته بودند و با استفاده از نیروی گریز از مرکز! تاب میخوردند. هیجان و جذّابیت قشنگی این بازی داشت. نه کربلا، نه نجف و نه حتّی در کاظمین، یک شهربازی یا پارک با وسایل بازی به چشمم نخورد. از ابتکار این بچهها ذوقزده شدم.
***
این سفر، اوّلین سفر من به کربلا با پای پیاده بود. دوربینم را از کیفش بیرون آوردم و بندش را در گردنم انداختم و عکّاسی را جدّی شروع کردم. این دوربین داخل کیفش نمیرفت تا آخر شب.
گاهی از اتفاقّاتی که هنگام عکّاسی میافتاد لذّت میبردم. وقتی از کسی یا حتّی از چیزی شروع میکردم به عکّاسی، مثل هرجای دیگر دنیا مردم جلوی دوربین عکسالعمل خاصّی داشتند. گاهی این عکسالعملها کمک میکرد به قشنگ شدن عکسم مثل این عکس. پدر این بچهها که عراقی بودند، وقتی دید که من مشغول عکاسی از بچههایش به همراه ویلچر هستم، عکس مقام معظم رهبری را به دست یکی از بچههایش داد و همین دادنِ عکس را شکار کردم.
گاهی هم این ژست گرفتنها جلوی عکس، عکس را خراب میکرد، مثل این عکس. فرد پشت سری اصرار داشت که داخل عکس بیفتد.
***
اتفاق جالبی که امسال افتاده بود، این بود که هر موکب شناسنامه داشت و این شناسنامه را در معرض دید مردم میگذاشت. مثل این موکب که تابلویی بالای سرش نصب کرده است و عدد ستونی که آن موکب در آن مستقر است، نام صاحب موکب و حتّی شمارهی موبایل صاحب را در آن نوشتهاند.
***
همان دو روزی که نجف بودم، پایم آبله زد. خیلی اذیّتم میکرد، مانده بودم چگونه دردش را تحمّل کنم در این مسیر پیاده روی. هر طور حساب میکردم با این همه درد پا و کتفم، امکان نداشت برسم.
[1] از داخل شهر نجف که به سمت کربلا راه بیفتی، عمودها شروع میشوند تا به عدد 180 برسند، از آنجا مجدد از صفر شروع میشود. پس با این حساب که ما عمود 44 بودیم، میشود 180 بعلاوهی 44 عمود بعد از نجف.