امروز سفر دوماههام تمام شد. البته تمام نشد، بهتر است بگویم بعد از دو ماه سفر امروز به وطن رسیدم، چون هنوز سفرهایم ادامه دارد و امروز پایان سفرم نبوده است.
لکن به نظرم مهم شد که از این سفر دوماهه چیزهایی بنویسم، اگرچه که قبلاً از سفر یکروزه کلی مینوشتم، ولی حالا تنبل شدهام متأسفانه.
فهرست سفرنامه:
قم هیچوقت برایم مقصد نبودهاست
از سبزوار به قم رفتم، همراه با همسر، فرزند ، پدر و مادر و چند روزی را در قم بودم. قم هیچوقت برایم مقصد نبوده است، حتی همان زمانی هم که طلبه شدم هیچوقت قم را مقصد نهایی خودم نمیدانستم، شاید آن زمان سبزوار یا شهری دیگر را مقصد نهایی میدانستم که البته امروز همان را هم نمیدانم، ولی هیچوقت قم برایم مقصد نبوده است و برای کسانی که قم را مقصد نهایی خود کردهاند همیشه تأسف خوردهام.
آدم باید بیاید به قم که برود، که برود کار کند، که انگیزه و علم بگیرد و در گوشهای دیگر اثرگذار باشد. فلسفه همه شهرهای زیارتی همین است که «زر فانصرف»، بماند که قم، هم حرم همه اهلبیت و هم محل بحثهای دقیق علمی است، ولی نباید در قم ماند.
از سبزوار به قم رفتم و چند روزی برای زیارت و فکر کردن ماندم و با اتوبوس بین راهی وی آی پی به شیراز رفتم، از وی آی پی هم فقط اینکه میتوانم پایم را راحت دراز کنم یا روی هم بیندازم برای خوشایند است نه هیچچیز دیگرش مثل تخت شدنش یا ... چون شدیداً از ناحیه پا اذیت میشوم وقتی در تنگنا باشم، یا حتی قطار را فقط برای این میخواهم که میتوانم هر وقت احساس کردم پاهایم خشک شده در راهروی قطار قدم بزنم.
(اصطلاح خشک شدن پا، شاید برای همه لهجهها مفهوم نباشد، یعنی مدت زیادی که پا در یک حالت قرار میگیرد و احساس میکنی باید قدم بزنی تا راحت شوی.)
راه بخیل نشدن
با همسرم و دخترم خدیجه به شیراز رفتم. شیراز بیشتر وقتم به جلسات با خانوادههای مکتب اسلامی میگذشت، به جلسات ترجمه کاربردی قرآن و طب اسلامی، و البته کلاسهای بچههای مکتب اسلامی.
معمولاً مهمان خانوادهها میشویم و در هر مهمان شدنی، آشنایی با فرهنگ و آدابی از یک خانواده و قوم. درست است که شیرازیها اخلاق مشترک زیاد دارند ولی اختلافات آدابورسومی زیادی هم دارند.
خوب است حالا حتی مختصر هم که شده، از این نوع سفر کردن بگویم، سفرکردنی که بین ما شاید کمرنگ شده باشد و البته میبینیم که در دنیای مدرن غرب، گاهی روشهای سنتی مسلمانان و ایرانیها بهعنوان یک ایده نو یک استارت آپ و ... معرفی میشود، ولی خود ایرانیها و مسلمانان چشمشان به غرب است.
درست است که مهمان شدن هزینه هتل و مسافرخانه و غذا و ... را ندارد یا کمتر دارد، ولی اینهمهی فایده مهمان شدن نیست.
فایدهی مهمی که دارد در این حدیث زیبا قشنگ بیان شده است:
امام رضا(علیهالسلام):
السَّخِیُّ یَأکُلُ طَعامَ النّاسِ لِیَأکُلُوا مِنْ طَعامِهِ، وَالْبَخیلُ لا یَأکُلُ طَعامَ النّاسِ لِئلّا یَأکُلُوا مِنْ طَعامِهِ!
آدم باسخاوت از طعام مردم میخورد تا آنان نیز از طعام او بخورند ولی آدم خسیس از غذای مردم نمیخورد تا آنان هم از غذای او نخورند! (عیونالاخبار، ج ٢، ص ١٢ ـ بحار، ج ٧١، ص ٣٥٢)
به نظرم این حدیث دارد یک روش ارائه میدهد که اگر میخواهید اهل سخاوت شوید زیاد مهمان شوید و زیاد مهمان بپذیرید.
وقتی شما مهمان کسی میشوید یک معنیاش این است که میزبان از این به بعد در شهر شما یکخانه دارد که هر وقت به آنجا سفر کند شما میزبانش هستید.
همه اینها یک طرف، اینکه طلبه باشی و مردمی که با خو و مرام طلبهها آشنا نیستند و تو را مهمان میکنند و تازه از نزدیک میفهمند که طلبهها چطور زندگی میکنند یک طرف مهم قضیه است. از جایی هم که اصل کار و فعالیتی که دارم برای تقویت خانواده و محور شدن خانواده در تمام امور است، پس باید با مردم زندگی کرد، در کلاس و جلسه نمیشود با مردم زندگی کرد، باید واقعاً زندگی کرد با مردم.
شاید خیلی مرتبط نباشد، ولی «خانه عالم» که امروزه بابش کردهاند خیلی چیز روبراهی نیست به نظرم.
حالا میگذرم فعلاً از شیراز.
فقط یکشب که خانه یکی از خانوادهها بودم برایم بلوط آوردند، من اولین بار این بلوطهای قشنگ را از نزدیک میدیدم، همان شب کباب کردیم و خوردیم.
با پرستیژ نمیشود با مردم زندگی کرد
زمانی که شیراز بودم برنامه داشتم به بندرعباس هم حتماً سفری داشته باشم، چون آنجا هم لازم بود که یک سری جلسات و گفتگوها گذاشته شود تا برنامه برای مکتب اسلامی کمی جلوتر بیفتد.
کاملاً اتفاقی سفری به داراب مهیا شد که سفر خیلی مطلوبی از جهتی نبود، چون هماهنگیهای انجام شده خیلی نتیجه نداده بود، البته از جهتی هم من به این سفرها عادت دارم، بااینکه خیلیها با پرستیژشان نمیسازد، یا به قول لهجه محلی ما به شانهشان راه نمیدهند که اینچنین سفرهایی بروند.
ولی خب با امام جمعه داراب جلسه خوبی داشتم و مهمتر اینکه داراب بهانهای شد تا رفتن به بندرعباس برایم جدیتر شود.
نصف راه بندرعباس را آمدهام
به نقشه که نگاه کردم دیدم نصف راه بندرعباس را آمدهام و اصلاً متوجه این مسئله نبودم، لذا همانجا تصمیم گرفتم که به شیراز برنگردم و به بندرعباس بروم.
داراب شهر جالبی ست، سید بزرگوار شهر مرحوم نصابه از علمای شهر داراب است که مردم خیلی به او اعتقاد دارند.
مسجد جامع قدیمی زیبا و البته بدون استفاده چندانی هم دارد و البته مثل اکثر شهرهای فارس مرکبات عالی و مخصوصاً پرتقال دارابی.
چند روزی که داراب بودم، خانه یک پیرزن بودم، پیرزن شوهر داشت اما شوهرش چند سال است که به کویت رفته و برنگشته، یک جورایی ول کرده و رفته و فقط هرچند وقت یکبار کالای لوکس و قشنگ و خارجیای برای خانه میفرستد.
پیرزن خیلی خیلی خوشحال بود که یک طلبه به خانهاش آمده بااینکه اول فکر میکردم این ذوقش به خاطر این است که شاید طلبه کم دیده است ولی بعد متوجه شدم که اتفاقاً خانهاش اکثر اوقات مهمان طلبه دارد.
پیرزن که فهمیده بود من طبیب اسلامی هستم همه زنهای فامیل و محل را آورد منزل تا طبابت کنم.
لباس پرچین و گشاد با قلیان برازجانی
پیرزنهایی که لباس بختیاری به تن داشتند و چقدر من عاشق این لباس شدم، آنهم به چند دلیل که یکیاش این بود که این لباس از بس پرچین و گشاد است اصلاً معلوم نیست که زن زیر این چادر چه جثهای دارد و حجابش خیلی عالی است. شاید بعداً این را بیشتر توضیح دهم. زنها میآمدند دورهم، قلیان برازجانی میکشیدند و من هم گوشهای نشسته بودم و به درد و مرضشان رسیدگی میکردم.
خانه پیرزن را ترک کردم به قصد بندرعباس، با اتوبوس شیراز - بندر که از داراب میگذشت، وی آی پی بود، که البته فقط اسمش وی آی پی بود که برای پاهای من همان کافی بود.
پیرزن خرمایی هم به سوغات به من داد خرمایی که روز قبلش برای خودش آورده بودند، اسمش به گمانم «گنتار» بود، ولی طعم متفاوتی داشت کمی تند بود.
تا اینجای نوشته دوهفتهای از سفر شیرازم گذشته و تقریباً اواسط آذرماه است.
ساندویچ هشت پا
و امّا بندرعباس.
ازاینجهت که اولین بار بود که پایم به بندرعباس میرسید جذابیت سفرم صدچندان شد، و از این جهت که خانوادههای بندرعباس مثل همه خانوادههای مناطق جنوبی و گرم سیری و کویری، مهماننواز و خونگرم و اهل معاشرت هستند این سفر به صورتی مضاعف بهیادماندنی شد.
پیشتر دوستانم به بندرعباس آمده بودند و اقداماتی برای تأسیس مکتب اسلامی انجام داده بودند که تلاشهای خوبی بوده ولی برای راهاندازی کامل مکتب راه زیادی باقیمانده بود.
کمی از خود بندرعباس بگویم، خلیج فارس واقعاً قشنگ است، از دریای شمال خیلی قشنگتر. خیلی تمیزتر، خیلی دلنوازتر و چشمگیرتر.
تقریباً هرروز چند دقیقه یا ساعتی را با خانواده و خانم مبین و بچههایش که از شیراز به ما ملحق شدند کنار دریا بودیم، هر دفعه هم سعی میکردیم به بخش جدیدی از ساحل برویم، که معمولاً چون بلد نبودیم خیلی جای خوبی را انتخاب نمیکردیم، بعدتر محل سورون را که پیدا کردم فهمیدم قشنگترین ساحل، همین محله سورون است.
منطقهای که اکثراً اهل سنت بودند و صاحبان قایق و لنج.
یکشب که با یکی از بچههای بندرعباس به اسم سبحان رئیسی که جوان خیلی گلی است به ساحل رفتیم و هوس غذا کردیم، گفت لب ساحل با احتیاط غذا بخورید، چون اگر نپرسید ممکن است از گوشت کوسه و هشت پا و ... باشد که در احکام ما حرام است.
مناره یا دودکشهای مسجد شیخ لطف الله؟!
یک روز هم به جزیره هرمز رفتیم. از اتفاقات بدی که آنجا و در همه محلهای گردشگری میافتد عبور میکنم، گردشگری امروز در کشور به هیچ وجه پیوست فرهنگی ندارد، و نهادهای فرهنگی و انقلابی به هیچ عنوان در مسئله گردشگری ورود نکردهاند و این دو آسیب جدی دارد، اولاً گردشگری تبدیل به منبع درآمدی تنها شده که هیچ نصیب دیگری برای کشور و مردم ما ندارد. و ثانیاً خیلی از این مکانهای گردشگری در دل خود فرهنگهای ملی و دینی اصیلی دارند که به هیچ وجه در این بازدیدها لحاظ نمیشود،
به قول یکی از دوستانی که در دانشگاه امام صادق پایاننامهاش روی موضوع گردشگری بود، میگفت: یکی از این تورهای گردشگری در اصفهان را مشاهده کردم که به توریستهای خارجی میگفت این منارههای مسجد شیخ لطف الله اصفهان دودکش هستند!!!
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
شما وارد ارگ کریمخان شیراز که میشوید باید نوع معماری قوی و محکم و اسلامی را یاد بگیرید، معماریای بدون اسکلت آهنی، و بعد در شهرسازیات از آنها استفاده کنی نه اینکه فقط این میراث را لب طاقچه بگذاریم و نگاهش کنیم.
گردشگری مثبت و سازنده
افسوس باید خورد که اینهمه تورهای گردشگری درست میشوند که فقط عدهای را در طبیعتی بکر وارد کنند، بزنند و برقصند و فقط چندساعتی از ترافیک و دود و شلوغی دور شوند، بیتوجه به اینکه میشود از این مناطق الگو گرفت و در زندگی یک سبک ایجاد کرد و آن را جاری کرد، حتی در آپارتمانهای تهران شلوغ.
سراغ دارم کسانی را که در تهران و آپارتمانهایش، حتی گندم را هم در خانه با آسیاب سنگی و دستی آرد میکنند و روی ساج نان درست میکنند، این یعنی گردشگری مثبت، یا خیلی از تهرانیها هجرت معکوس به روستان و شهرهای کوچک را آغاز میکنند.
دوستی هندی دارم که البته ایرانی هم هست، فکر میکنم برای اولین بار دارد گردشگری به این سبک را راه میاندازد، البته مشکلات زیادی هم پیش رویش دارد.
از خوبیهای جزیره هرمز یادم رفت بگویم، البته تا میگویم خوبی یاد مظلومیت مردم ساکن هرمز میافتم، که اصلاً به وضعیتشان رسیدگی نمیکنند و زنان هرمزی التماست میکنند که یک شیشه از خاک رنگی هرمز از آنها بخری و مگر این یک یا چند شیشه چه مشکلی را از آنها حل میکند؟ آنهایی که در جزیره هرمز نه دامداری دارند نه کشاورزی، و نه هیچ درآمد دیگری. و کسانی که اینهمه به فکر گردشگری هرمز هستند ذرهای به فکر مردمش نیستند.
جزیره هرمز واقعاً بینظیر است، کاری به خاکهای رنگیاش ندارم که همه به همین میشناسندش یا ساحل نقرهای، منظرههای عجیب و بیکران و بیانتهایش به نظرم استثنایی هستند، بر فراز صخرههای دره لاکپشتها که میایستی این استثنایی بودن را میفهمی.
بهشت میناب
پنجشنبه به میناب رفتم، جلسهای برای مکتب اسلامی آنجا ترتیب داده بودند.
میناب بهشت بندر است، اگر زیباییهای طبیعت و مردم بندرعباس آغشته به آفاتی شده که همه شهرهای تجاری و بندری به آن دچار میشوند، میناب مبرا از همه آن بدیهاست، نه همهاش، ولی خیلی چیزهایش بکر است.
یکی از چیزهایی که مدتها بود دنبالش بودم را در میناب پیدا کردم، محصولات حصیری خرما.
خرما مصداق عینی برکت است. از سرتاپایش قابلاستفاده است.
پوست و چوب و لیف و شاخه و هسته و حتی درختی هم که قرار است بمیرد پنیرک داخلش قابل استفاده است.
مدتی هم که در طبس بودم، یکی از دغدغههایم همین بود که چرا در این شهر آنقدر از خرما استفادهی خوب نمیکنند.
مثلاً قهوه هسته خرما را پیشنهاد دادم و اجرایی هم شد، ولی حصیر خرما نیاز به تخصص داشت و اکثر طبسیها فقط جارو با پیشک خرما میتوانستند درست کنند؛ قرار شد خانمهایی که در میناب پیگیر کار مکتب هستند آموزش حصیربافی در طبس را بهزودی دنبال کنند.
با خرمای مرداسنگ هم برای اولین بار در میناب آشنا شدم، قبلاً خرمای خاصویی را دیده بودم و خیلی برایم جالب بود که چقدر خوشطعم است، این خرما هم مثل همان خاصویی است.
از میناب حرف برای گفتن زیاد است.
الان که مشغول نوشتن هستم یک ماهی از سفرم به میناب گذشته و چند روز دیگر دوباره عازم جنوب هستم و انشاالله دوباره چیزهایی خواهم نوشت.
بشاگرد
میناب که رسیدم به بشاگرد نزدیکتر شدم، 180 کیلومتر دیگر مانده بود که به بشاگرد برسم، بشاگرد منطقهای که برای من مبدأ تحولات بزرگی بود، آنهم فقط به خاطر حاج عبدالله والی. خیلی سعی کردم که در این سفرم به بشاگرد بروم ولی نشد، والان که این نوشته را مینویسم بشاگردیها درگیر سیلاب هستند.
با تماسهایی که با بچههای بشاگرد داشتم گفتند که مشکل اولیهشان آرد است، آردی که با هلی کوپتر باید به دستشان برسد، چون مشکل همیشگی این منطقه نداشتن راه مناسب است.
به مخاطبین گوشی ام پیام دادم که مشکل بشاگرد آرد است، در روضههای خانگی که در ایّام فاطمیه میرفتم به همین مسئله میپرداختم؛
هزینه 5 تن آرد را فرستادم به یکی از خانوادههای بسیار خوب میناب، آقای سلیمانی.
مردی که یکشب در میناب مهمانش بودیم و شبی بسیار عجیب بود.
شبی که از خاطرههای عجیب مرد خانه پر بود، شبی که همه اهل منزل دورهم جمع شدند و مهیاوه و سوراقی درست میکردند، نان معروف بندریها.
به بندرعباس برگشتم. از بندر به میناب با خانواده آقای نجف زاده همراه بودیم، با هم برگشتیم و همسر و خدیجهام را با قطار به طبس فرستادم که آنجا قرار بود پیگیر یک سری از برنامههای خانوادههای طبس باشد.
دیدار با پیرزنی 130 ساله
شاید عجیبترین و البته تمدنیترین بخش سفرم همین برگشتم به بندرعباس باشد.
وقتی به بندرعباس برگشتم، در یکی از جلسات که بحث طب اسلامی شد و مسئله مهم فرزند آوری و زایمان مطرح شد خانم بهرامیان که در بندرعباس فعال طب اسلامی هستند گفتند که پیرزنی 130 ساله هست که قابله بوده! تا گفتند قابله است انگیزهام صدچندان شد که هم یک پیرزن معمّر 130 ساله را ببینم و هم هزار سؤالی که نسبت به قابلگی داشتم را بپرسم.
یکی از مشکلات بزرگ فرزند آوری در کشور ما سختی و مصائب دوره بارداری و خود فرآیند زایمان است، البته علاوه بر خیانتهایی که دشمنان وعدهای پیرو غافل آنها در کشور انجام دادهاند تا فرزند زیاد را در ذهن مردم کاری قبیح و زشت و سخت جلوه بدهند.
در کشور ما که برای رساندن کمترین خدمات پزشکی به روستاها با کلی مشکل مواجه هستیم، شاهد بودیم که در دهه 70 از دورترین روستاهای کشور مینیبوسی زنان روستا به شهر میرفتند ولولههایشان را میبستند.
در حوزه علمیه میناب کتابی دیدم که رویش نوشتهشده بود «فرزند کمتر آموزش بهتر»، حتی خود مسئولین حوزه هم نمیدانستند چرا این کتاب اینجاست؛ کتاب را که دیدم چاپ دهه 70 بود، و آسمان ریسمان کرده بود که بفهماند فرزند زیاد چه مضراتی برای کشور دارد، حتی مسخرهتر آخر کتاب بود که آیه و روایت آورده بود تا اثبات کند فرزند باید کم باشد، کتاب را بهعنوان سند خیانت هنوز به همراه دارم.
حالا جدای از این خیانتها، به خاطر مشکلات عدیدهای که فرصت ذکرش نیست، بارداری و زایمان بسیار سخت شده است، که خب البته همین هم غفلت و یا خیانتی است پشتش.
مثلاً زایمانهای سزارین که هزار و یک مشکل را برای زنان به وجود میآورد و برای بارداریهای بعدی کار را سخت میکند، فقط با چند دقیقه مهارت یک قابله حل میشود و احتیاجی به سزارین ندارد. نمونهی شایعش حالت قرار گرفتن بچه داخل شکم مادر است، که اگر سر بچه بالا باشد پزشکان مجبورند که سزارین کنند ولی در عرض چند دقیقه یک قابله قدیمی میتواند بچه را سر و ته کند و دیگر احتیاجی به سزارین نباشد.
پیرزن 130 ساله بندری خیلی سر حال بود و سرزنده، اگر وسط حرفهایش نمیپریدم کل خاطرات 130 سالش را تعریف میکرد!
با خانم بهرامی که در جلسه بود تمام سؤالاتی که میشد پرسید را پرسیدیم و تجربههایش را ثبت کردیم. انگیزه اصلیام از دیدار با این پیرزن هم همین ثبت تجربه و انتقالش به دیگران بود. چند سالی است که شدیداً پیگیرم مسئله زایمان در خانه و آنهم کاملاً طبیعی گسترش پیدا کند که الحمدالله خیلیها امروز به همین روش فرزندشان را به دنیا آوردهاند. آنهم کاملاً سالم، بدون کمترین زحمتی.
جالبتر این است که تمام خانمهایی که تجربه زایمان در خانه را داشتهاند در مقایسه با زنانی که زایمان غیرطبیعی یا طبیعی در بیمارستان را تجربه کردهاند شوق بیشتری برای فرزند بعدی دارند و تجربه شیرینی از زایمان به خاطر دارند.
چند سالی است که هر جا شنیدهام قابلهای هست به هر شکلی که بوده سراغش رفتهام و پای صحبتهایش نشستهام و امروز خیلی از زنان مایلاند که از این قابلهها کسب تجربه کنند.
بماند حرفها برای بعد، این موضوع خودش فرصت جدایی میطلبد، در حال نگارش و تألیف کتابی اختصاصی در همین موضوع هم هستم.
شهری که فقط درخت میوه دارد
بندرعباس را ترک کردم و به طبس رفتم، یکهفتهای در طبس بودم.
پیش از اولین سفرم به طبس گلشن در اسفند 96، تصویری که از طبس در ذهن داشتم کویر ماسه زاری بود که لاشههای هلی کوپترهای آمریکایی در آن افتاده است.
اما طبس بهشتی داخل کویر است.
مردم خونگرم، مهماننواز، کریم.
شهری که تمام درختهایش درخت میوه است، خرما و زیتون و نارنج، حتی در روستاهایش انار و گیلاس و آلو و عجیبتر برنج!
بیشتر از طبس دوست دارم بنویسم که انشاالله در فرصتی دیگر.
این نقاشی هم شاهکار هنری یکی از دخترهای مکتب اسلامی طبس است، و خب آن مثلاً آخوند هم بنده هستم.