::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.