۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکاسی» ثبت شده است

یادداشت‌های یک سفیر (9)

::. صَوِّر صَوِّر!

عراقی‌ها می‌گفتند صَوِّر صَوِّر. کلّی ژست می‌گرفتند و همه‌ی دوستانشان را هم خبر می‌کردند که ازشان عکس بگیرم. دوربین برایم شده بود دردسر، اوایل کلافه‌ام کرده بودند، دلیل کلافگی هم این بود که چون سفر اوّلم بود دنبال سوژه‌ها و افرادی بودم که برایم تازگی داشتند و می‌توانستم ازشان عکاسی کنم یا در یادداشتی توصیفشان. به همین خاطر درخواست صَوِّر صَوِّر، اذیتم می‌کرد و وقتم را می‌گرفت.

کمی که گذشت، وقتی می‌دیدم عراقی‌ها با چه عشقی از ما پذیرایی می‌کنند و بعد چه قدر ساده خواهش می‌کنند که عکس بگیرم، خجالت می‌کشیدم از اینکه درخواستشان را رد کنم.

از موکبی لیوان آبی برداشتم، صاحب موکب دوربین را که گردنم دید با لبخند اشاره کرد که عکس بگیر. من هم گرفتم، اصلاً آنجا کادر و زاویه و دیاف و شاتر برایم مهم نبود، همین‌که درخواستش را اجابت کردم راضی بودم. راضی‌تر وقتی شدم که دیگر اخلاقشان دستم آمده بود و من پیش‌دستی می‌کردم و می‌گفتم که اُصَوِّر؟ یعنی عکس بگیرم؟ و او با ذوق و شوق می‌گفت که صَوِّر صَوِّر. اینطوری احساس می‌کردم که خودم هم شده‌ام یک عراقی و دارم به زوّار امام حسین علیه‌السلام خدمت می‌کنم، آن هم خدمتی که قبل از درخواست زائر باشد، مثل همه‌ی عراقی‌ها، که تو را بدون اینکه درخواست کرده باشی مهمان خود می‌کردند.

قبل از سفر برنامه‌ریزی کرده بودم که وقتی جداگانه برای عکاسی از بچه‌ها بگذارم و همین کار را هم کردم و در یادداشتی مفصل و جدا خواهد آمد. تقریباً اولین عکسی که از بچه‌ها گرفتم این عکس بود. این عکس به درخواست خود بچه‌ها بود.

کسی که به من گفت عکس بگیر، خودش داخل عکس نیست. سه نفر بودند و اطراف موکبی مشغول بازی. یکی‌شان تا من را دید رفقایش را به صف کرد و گفت صَوِّر صَوِّر. ولی تا می‌خواستم عکس بگیرم خودش فرار می‌کرد. من که دیدم خیلی بازیگوش است سعی کردم هر طور که شده از او عکس بگیرم، مدام خودش را قائم می‌کرد و تا می‌دید که لنز را به طرفش گرفته‌ام جیم می‌شد. آخر توانستم این عکس را از او بگیرم. این هم بخشی از فیلم فرار کردنش.


دریافت مدت زمان: 25 ثانیه 

دم ظهر شده بود و خیلی خسته بودم، قیافه‌ی خسته‌ی خودم را بعد از دو روز که داخل آینه‌ی بغل یک کامیون دیدم جا خوردم. ایستادم که عکس بگیرم. عکس اوّل را که گرفتم، دیدم یک عراقی از پشت دارد به من نگاه می‌کند، شاید داشت به من می‌خندید. دیگر جمله‌ی اُصوِّر وِرد زبانم شده بود، گفتم اصور؟ و او هم آمد و کنارم ایستاد؛ عکس را گرفتم و از هم جدا شدیم. نزدیک آنجا موکبی بود که نان داغ تنوری به زائرین می‌داد. صف طولانی‌ای هم داشت، نان خیلی می‌چسبید. می‌خواستم داخل صف بایستم که همان عراقی که چند دقیقه پیش از او عکس گرفته بودم من را دید و رفت داخل موکب و یک نان داغ از تنور درآورد و داد به من.

خروجی کربلا منتظر ماشین بودیم که به کاظمین برویم، این دو جوان درخواست عکس کردند و بعدش هم خواستند که عکس را برایشان ایمیل کنم، تا ایمیلش را در آن شلوغی بگیرم همراهیانم را گم کردم و داستانی شد پیدا کردنشان، که وقت زیارت کاظمین خواهم نوشت.

۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۸ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حاشیه‌ای بر یادداشت‌های یک سفیر!

تا این قسمت از یادداشت‌های یک سفیر، یعنی 5 قسمت گذشته، بین کامنت‌ها دو تا دوست عزیز نظراتی دادن در مورد ویژگی‌های یه سفرنامه. خیلی زیاد مشتاقم که بحث رو کامل کنن و در مورد قالب نوشته‌هام و این که قالب انتخابی من در نوشتن سفرنامه‌ی کربلا با محتوا سازگاری داره یا نه؟! نظر بدن. و این خواهشی است از هر کسی که این یادداشت‌ها رو خونده و می‌خونه.

ولی خودم به عنوان آغازکننده‌ی بحث از قالبی که انتخاب کردم کمی بگم. مقدمه‌اش توصیفی از رضا امیرخانی می‌گم؛ توی برنامه‌ی پارک ملّت امیرخانی گفت(تقریباً): من سعی می‌کنم عکس نگیرم. و به جاش اون صحنه رو با کلمات توصیف کنم و به خیال بیارمش.

به حرف آقا رضا شدیداً اعتقاد دارم. به این معنا که اگه قالب انتخابیت صرف متن باشه، حالا داستان، سفرنامه، خاطره یا ... باید خود متن مستقلا بار خودش رو به دوش بکشه و نیازی به چیزی اضافی نداشته باشه.

با این توضیح، قالبی که انتخاب کردم، که تا حدّی هم قالب جدیدیه در فضای امروزی که عکاسی راحت و سریع شده، قالب عکس و متنه. البته این که اسم این قالب چیه بمونه برای یه تحقیق مفصل.

مقابل یا به اصطلاح خودم اون ور بوم، میشه عکاسی مستند. یعنی عکس به خودی خود استقلال داره و همه‌ی حرفش رو می‌زنه. کافیه با همین کلید واژه توی گوگول! جستجو کنین.

شاید، بعضی از عکس‌هایی که شاید! در آینده بذارم جزء این دسته بشن.

پس با قالبی که انتخاب کردم، من هیچ یادداشتی در مورد مسجد کوفه نخواهم داشت، و همچنین مسجد سهله. با اینکه مطلبی هم برای هر دو نوشته‌ام. چون توی یادداشت قبلی گفتم که دوربینم داخل نجف خاموش بود.

آخر هم یه نکته‌ی دیگه که، خیلی برام مهمه که چرا باید این سفر رو با این قالب منعکس کنم؟ چرا از عکاسی مستند استفاده نکردم؟ چرا از نوشتاری مستقل از عکس استفاده نکردم؟

ممنون می‌شم کمک کنین تا یادداشت‌های یک سفیر به بهترین شکل ممکنش برسه.

***

یادداشت‌های یک سفیر (5)

یادداشت‌های یک سفیر (4)

یادداشت‌های یک سفیر (3)

یادداشت‌های یک سفیر (2)

یادداشت‌های یک سفیر (1)

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لذت دنیا

ما یه روز بلند شدیم با این آقای شلوار قشنگ! رفتیم عکاسی اون هم قبرستان قدیم شهر...

عجالتا این چند تاشو ببینید، تا وقتی از این ماچ و بوسه‌های عید راحت شدیم (نیست خیلی هم می‌رم عید دیدنی!) مفصلش رو بذارم.

    

* بهترین تفریج و لذتی که توی دنیا دارم، عکاسیه، البته بعد از خیلی چیزهای دیگه

۰۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۸ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آرامش یک رهبر

آرامش یک رهبر

شاید خیلی بچه تر از حالا بودم که این عکس را دیدم؛ همان موقع بود خیلی شگفت‌زده شدم و ذوق کردم؛ آخر، رهبر یک انقلاب بود، میلیون‌ها نفر به اسمش قسم می‌خوردند، تلویزیون مُدام سخنرانی‌هایش را نشان می‌داد، در کنار نظامیان دیده می‌شد، در جمع مردم دیده می‌شد.

بزرگ‌تر از آن موقع‌ام که شدم، کمی سر و گوشم در تاریخ انقلاب‌های دیگر می‌جنبید و سریع اسم رهبران انقلاب کشورها را در اینترنت جستجو می‌کردم و عکس های‌شان را می‌دیدم در کاخ سلطنتی و کنار خدم و حشم و در یک نظام اداری پیشرفته و پشت دستگاه‌های نظامی و ... رضاشاه هم که همچنین.

آدمی که وسعت فکر و اندیشه‌اش به وسعت تمام دنیا بود، چقدر صمیمی و آرام در این عکس قدم می‌زند.

هم الان به چه فکر می‌کند؟! به آینده نوه‌اش که بزرگ می‌شود و به این انقلاب بعد از او ...

۱۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۲ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

امسال بهار ...

این روزها چند چیز کاملا بی ربط دارند در ذهنم به هم ربط پیدا می‌کنند.

یک) سال گذشته در سه روز آخر ماه رمضان، اعتکافی دانش آموزی با همکاری آموزش و پرورش برگزار شد و امسال که تصمیم به برگزاری گرفتیم، آموزش و پرورش گفت که هیچ بودجه‌ای ندارد تا در اعتکاف هزینه کند.

دو) حدود دو سال است که سازمان تبلیغات اسلامی هیچ بودجه‌ای برای برنامه‌هایش ندارد.

سه) مدتی است چند جشنواره‌ی هنری در کشور برگزار می‌شود با عناوین شعر بهار، وبلاگ بهار و عکس بهار.

کافی است سری به سایت جشنواره وبلاگ بهار بزنید تا بدانید که چقدر این جشنواره در پیشرفت ادبیات وبلاگی ایران سهم داشته است!

و این پیشرفت را بگذارید کنار هزینه‌های این جشنواره:

دعوت از تمام شرکت‌کنندگان (تمام شرکت‌کنندگان و تمام غیرشرکت‌کنندگان) در سالن اجلاس سران!

اقامت افراد برگزیده در هتل استقلال! ... و جوایزش را هم خودتان بخوانید.

امسال بهار

با خودم قرار گذاشته بودم واقعه‌نگاری مراسم اختتامیه وبلاگ و عکس بهار را بنویسم، کلی یادداشت حین مراسم نوشتم؛

می‌خواستم از این بنویسم که چه‌قدر هزینه کردند نه برای پیشرفت در هنر این مملکت، بلکه فقط برای تبلیغات و شاید  ... و این را هر کسی از بسته‌ی فرهنگی‌ای که می‌دادند می‌توانست بفهمد.

و اگر شعارهای بهاری این روزها هیچ جنبه‌ی سیاسی و تبلیغاتی‌ای نداشته باشد! و نیت خیرخواهانه پشت آن باشد، دیگر این‌ها هم گندش را درآورده‌اند، دیگر فکر نکنم تا آخر عمرم بتوانم کلمه‌ی بهار را در آثارم استفاده کنم، البته مگر با توضیح و حاشیه، همانطور که رنگ سبز را.

یعنی حسی به من دست داده است که وقتی اشعار بهاری سلاطین شعر ایران را می‌خوانم فکر می‌کنم توطئه‌ای در کار است! اوضاعی درست کرده‌اند این‌ها.

 

می‌خواستم بنویسم از بودجه‌های از ناکجاآباد و هنر این مملکت در دست این بهاری‌ها! ولی ...

واقعا دارم بی ربط می‌گویم، این چیزهای بی ربط دارند اعصابم را به هم می‌ریزند.

 

۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شفیق قدیمی

سال‌های اوایل طلبگی‌ام با اتفاقی همراه بود که تا امروز از آن به خیر و نیکی یاد کرده‌ام. آن هم راه اندازی یک نشریه‌ی داخلی توسط طلابی که بنده هم به نحوی جزء‌شان شدم.

از عکاس و صفحه آرا و طراح جلد را در آن نشریه تجربه کردم تا جانشین سردبیر و خود سردبیر. نام نشریه بود شفیق.

اگر با فضای جایی که من در آن درس می‌خواندم و می‌خوانم آشنا باشید می‌فهمید که شفیق اتفاقی بود بی سابقه، اگر چه بعد از رفتن من و هم دوره‌ای‌هایم از آن محیط، شفیق هم فراموش شد و از بین رفت.

بخشی از آخرین یادداشتی که در شفیق به عنوان سخن اول نوشتم را در پایین می‌خوانید، یادداشتی که برای احیای فضایی در حوزه بود که هنوز آن فضا یافت نمی‌شود.

دلم بدجور برای روزهای کار در شفیق تنگ شده است.

نشریه شفیق

***

شفیق است دیگر، یعنی رفیق شفیق است دیگر. تو که نمی‌توانی جلوی رفیقِ شفیقت بایستی و بگویی که تو فقط در مورد مسائل درسی و علمی و کلامی صحبت کن، یا فقط در این ساعت صحبت کن، یا این‌طوری صحبت کن، خاصیت شفیق بودن این رفیق، آن است که هر چه در باب رفاقت، اثبات رفیقِ شفیق بودن را بکند انجام دهد. حالا می‌خواهد زمانی از درس بگوید، وقت و بی وقت بگوید، آهسته بگوید، بلند بگوید... و لذا شفیق هم برای اینکه این شفیقیّت را اثبات کند، از باب رفاقت و مرام چند کلمه‌ای با شما حرف دارد.

***

شفیقانه می‌گویم؛ وقتی به خانه‌ی یکی از دوستانم رفته بودم، خواهرزاده‌اش که دختری 5 یا 6 ساله بود را دیدم که مشغول نوشتن خاطرات روزانه‌اش است و چه قدر زیبا و با اشتیاق آنها را می‌نوشت. با خودم اول آفرینی به پدر و مادر این کودک گفتم و بعدش هم افسوس خوردم که چرا خیلی از ماها وقتی می‌خواهیم دو صفحه مطلب آزاد بنویسیم انگار که قرار است جانمان از حلقوم مان بیرون بیاید و وای به روزی که به ما پیشنهاد کنند در فلان مو‌ضوع مقاله‌ای یا شعری یا داستانی بنویس، آن وقت که دیگر قالب تهی می‌کنیم.

شاید اصلاً مهم نباشد که ما نمی‌نویسیم، شاید اصلاً مهم نباشد که تا به حال که این همه سال عمر کرده‌ایم کل نوشته‌های‌مان را که جلوی خودمان بگذاریم از بیست سی برگ تجاوز نمی‌کند.

اصلاً ما چرا از کودکی حروف الفبا را یاد گرفتیم؟ چرا خواندن و نوشتن یاد گرفتیم؟ چه فایده که وقتی می‌خواهیم نامه به دوستمان بنویسیم می‌مانیم از نوشتن. یا قرار است اگر مقاله‌ی درسی یا تحقیقی آماده کنیم، اگر کتابی یا جزوه‌ای مشابه از کتابخانه یا اینترنت گیر نیاوردیم که رونویسی کنیم، آن وقت عزا می‌گیریم و نمی‌دانیم چه خاکی بر سر کنیم.

بی خیال این حرف‌ها، شفیق است دیگر چه کارش می‌شود کرد؟ از اسمش پیداست، دلسوزی می‌کند. شما حرفش را زیاد جدی نگیرید، مثل مادری است که صبح تا شب هی برای بچه‌اش دل می‌سوزاند. برویم ما هم دنبال کار خودمان. کی حوصله دارد قلم بردارد و وقتش را در نوشتن تلف کند و خودش را خسته کند؟ مگر نوشتن کار ماست؟ نوشتن برای اهلش است؟

برویم که ممکن است این رفیق شفیق ما از روی شفیقیت از سینما و ولایت فقیه و طب اسلامی و موسیقی و تاریخ تمدن و دومینویی که در ممالک عربی به راه افتاده هم شروع کند به حرف زدن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چگونه گلیم خود را از آب بکشیم بیرون؟ (2)

یا: کار با فتوشاپ آسان است و ضروری

در واقع از زمانی که مردها و زن‌ها احساس کردند جمال را اگر در خود نیافتند در پرتره‌شان خواهند توانست، نیاز به فتوشاپ هم در بشر نهادینه شد.

از این‌که دانش آموز باشید تا استاد دانشگاه، اگر کار با فتوشاپ را بلد باشید، خیلی در هزینه و وقت‌تان صرفه جویی خواهد شد.

تازه اگر کمی هم رِند بازی در بیاورید می‌توانید مثلاً به جای مادر مرحوم چاوز البرادعی را در بغل احمدی نژاد بگذارید، البته باید حواستان باشد سوتی ندهید که قد البرادعی دو برابر مادر چاوز باشد و آن وقت لو بروید.

خلاصه، اگر احساس نیاز کرده‌اید و یا کردید، بدانید که کار با فتوشاپ خیلی آسان است. دقت کنید که کار با ابزار فتوشاپ!، یادگرفتن اصول هنری تصویر چیزی است جدا.

فقط چند نکته را بدانید و بعد بروید تا می‌توانید با فتوشاپ کار کنید:

یک) مهمترین چیزی که باید یاد بگیرید جعبه ابزار فتوشاپ است. کارش هم آسان است کافیست از محضر جناب گوگل استفتاء کنید که «جعبه ابزار فتوشاپ».

البته اگر هم کنار دست یک آشنا به فتوشاپ بنشینید و کارش را ببینید یاد می‌گیرید همان‌طور که من یاد گرفتم، ولی حواستان باشد خیلی آن وسط حرف نزنید.

جعبه ابزار فتوشاپ

دو) از جعبه ابزار که بگذریم باید برویم سراغ فیلترهای فتوشاپ، کافیست عکسی وارد فتوشاپ کنید و این فیلترها را اعمال کنید تا خودتان متوجه شوید.

گزینه‌ی فیلترها را هم از منوی بالا راحت می‌توانید پیدا کنید.

سه) اما اگر کار با فتوشاپ را خوب بلد هستید، باید بروید سراغ هنر طراحی گرافیک.

اگر کلاس کم هزینه‌ای گیر آوردید سریعاً بروید ثبت نام کنید. اما مهمترین نکته دیدن کارهای خوب است. سعی کنید در سوژه و اجرای پوسترها و طرح جلدها دقیق شوید. سایت نگارخانه بانک خوبی است.

چهار) اگر هم عکاس هستید و از فتوشاپ برای تدوین و ادیت رنگ عکس‌هایتان استفاده می‌کنید بهتر است از نرم افزار Adobe Photoshop Lightroom استفاده کنید، نرم افزاری که هر عکاس حرفه‌ای به آن نیاز دارد.

بهترین ورژن فتوشاپ هم نسخته cs5 است به نظر بنده.

لینک‌های مرتبط:

۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مهم تر از محتوا

شدت عصبانیتم را ببخشید، عالمِ علامه هم که باشی اگر مهارت و شیوه‌ی ارائه محتوا را بلد نباشی بدردِ [...][1] هم نمی‌خوری.

 

جمله‌ی بالا را با عصبانیت کمتری می‌گویم:

«امروز قالب و فرم ارائه‌ی یک محتوا آن‌قدر مهم است که در صورت نبود آن قالب، عدم ارائه‌ی محتوای بدون قالب با ارزش‌تر است از ارائه‌ی آن.»

چه مهارت‌های کامپیوتری از فتوشاپ و ایندیزاین و شبکه و ... تا شیوه‌ی ارتباط با کودک و نوجوان و شیوه‌ی سخنرانی و شیوه‌ی مشاوره و ... و یا مسائل هنری از جمله سواد بصری و دید عکاسی و غیر ذلک.

اموری که کسب حداقل آنها در دنیای امروز کار سختی نیست.

مهم تر از محتوا

لینک‌های مرتبط:

[1] این یک جور خود سانسوری است که مشاهده می‌کنید.

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکاسی «آراء پرور» در انتخابات ریاست جمهوری!

عکاسی «آراء پرور» پس از موفقیت‌های مکرّری که در تمام انتخابات‌های گذشته داشته است، برنامه‌ی خود را برای انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 اعلام کرد:

عکس با انواع ژست برای این ایّام گرفته می‌شود:

  1. انواع مدل «دست و چانه»؛ با امکاناتی نظیر تغییرات بنیادی در چانه


  2. چندین مدل «احترام به ارزش‌ها»؛ به همراه فوکوس تصویر شما در عمق پرسپکتیو عکس، و بلوری از ارزش‌ها


  3. ژست‌های «دردِ مردم داشتن»؛ عکس عده‌ای که از روی کاپشن‌شان هم می‌توانید تعداد دنده‌هایشان را بشمارید و قرار دادن شما در نقطه‌ی عطف جمعیت؛ میزان ملتمسانه بودن نگاه جمعیت و حالت دراز بودن دستان‌شان به سوی شما نیز در این بسته وجود دارد که جداگانه سفارش گرفته می‌شود.


  4. ژست‌های «ما خیلی حالیمونه»؛ در حال حاضر دو سه تا مدل داریم، مثل تصویر متفکرانه‌ی شما با بک‌گراندی از انواع گراف و نمودار و اعداد اعشاری.

    یک مدل خوب داشتیم که با بکگراندی بود از یک کتابخانه که تهش در افق گم بود، ولی دوره‌ی قبل استفاده شد، شرمنده.


  5. نمایش «شور و نشاط جوانی»؛ یک مدل هست که کمی هم فتوشاپ می‌برد، و آن تصویری است از جوانی شما در حال مدال گرفتن در یکی از رشته‌های ورزشی، انتخاب رشته‌ی ورزشی با خود شماست.

    مدل دیگری هم داریم که ته نشاط است و اینکه در یک مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری شما را نشان بدهیم که نفر اول هستید و افراد پشت سر شما همه روی زمین افتاده‌اند و نفس نفس می‌زنند.

    یک مدل هم بود که میزان رأی آوری شما را خیلی بالا می‌برد و آن عکس با شورت ورزشی بود که متاسفانه در حال حاضر غیر قانونی شده است.


  6. مدل‌های اقتصادی؛ اگر طرح و پروژه‌ی اقتصادی دارید به کارتان می‌خورد. یک مدل هست که هزینه‌اش البته خیلی بالاست، و آن اینکه شما در نقش یک معرکه‌گیر هستید و مردم شما را دوره کرده‌اند، در تصویر شما یک عدد سکه‌ی 25 تومانی را دارید با دندان‌تان از وسط تا می‌کنید.
    باید بگم که 25تومانی‌اش هم طرح قدیم است؛ این عکس ردخور ندارد، جوری در ناخودآگاه مردم تاثیر می‌گذارد و شما را استاد مسلم اقتصاد می‌دانند که نگو و نپرس.

بالا بودن آراء شما غایت آمال ماست.

۲۸ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۴۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰