۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

سفرنامه سبزوار تا میناب

امروز سفر دوماهه‌ام تمام شد. البته تمام نشد، بهتر است بگویم بعد از دو ماه سفر امروز به وطن رسیدم، چون هنوز سفرهایم ادامه دارد و امروز پایان سفرم نبوده است.

لکن به نظرم مهم شد که از این سفر دوماهه چیزهایی بنویسم، اگرچه که قبلاً از سفر یک‌روزه کلی می‌نوشتم، ولی حالا تنبل شده‌ام متأسفانه.

فهرست سفرنامه:



قم هیچ‌وقت برایم مقصد نبوده‌است 

از سبزوار به قم رفتم، همراه با همسر، فرزند ، پدر و مادر و چند روزی را در قم بودم. قم هیچ‌وقت برایم مقصد نبوده است، حتی همان زمانی هم که طلبه شدم هیچ‌وقت قم را مقصد نهایی خودم نمی‌دانستم، شاید آن زمان سبزوار یا شهری دیگر را مقصد نهایی می‌دانستم که البته امروز همان را هم نمی‌دانم، ولی هیچ‌وقت قم برایم مقصد نبوده است و برای کسانی که قم را مقصد نهایی خود کرده‌اند همیشه تأسف خورده‌ام.
 
آدم باید بیاید به قم که برود، که برود کار کند، که انگیزه و علم بگیرد و در گوشه‌ای دیگر اثرگذار باشد. فلسفه همه شهرهای زیارتی همین است که «زر فانصرف»، بماند که قم، هم حرم همه اهل‌بیت و هم ‌محل بحث‌های دقیق علمی است، ولی نباید در قم ماند.
 
از سبزوار به قم رفتم و چند روزی برای زیارت و فکر کردن ماندم و با اتوبوس بین راهی وی آی پی به شیراز رفتم، از وی آی پی هم فقط اینکه می‌توانم پایم را راحت دراز کنم یا روی هم بیندازم برای خوشایند است نه هیچ‌چیز دیگرش مثل تخت شدنش یا ... چون شدیداً از ناحیه پا اذیت می‌شوم وقتی در تنگنا باشم، یا حتی قطار را فقط برای این می‌خواهم که می‌توانم هر وقت احساس کردم پاهایم خشک شده در راهروی قطار قدم بزنم.
(اصطلاح خشک شدن پا، شاید برای همه لهجه‌ها مفهوم نباشد، یعنی مدت زیادی که پا در یک حالت قرار می‌گیرد و احساس می‌کنی باید قدم بزنی تا راحت شوی.)


راه بخیل نشدن

با همسرم و دخترم خدیجه به شیراز رفتم. شیراز بیشتر وقتم به جلسات با خانواده‌های مکتب اسلامی می‌گذشت، به جلسات ترجمه کاربردی قرآن و طب اسلامی، و البته کلاس‌های بچه‌های مکتب اسلامی.
 
معمولاً مهمان خانواده‌ها می‌شویم و در هر مهمان شدنی، آشنایی با فرهنگ و آدابی از یک خانواده و قوم. درست است که شیرازی‌ها اخلاق مشترک زیاد دارند ولی اختلافات آداب‌ورسومی زیادی هم دارند.
خوب است حالا حتی مختصر هم که شده، از این نوع سفر کردن بگویم، سفرکردنی که بین ما شاید کمرنگ شده باشد و البته می‌بینیم که در دنیای مدرن غرب، گاهی روش‌های سنتی مسلمانان و ایرانی‌ها به‌عنوان یک ایده نو یک استارت آپ و ... معرفی می‌شود، ولی خود ایرانی‌ها و مسلمانان چشمشان به غرب است.
 
درست است که مهمان شدن هزینه هتل و مسافرخانه و غذا و ... را ندارد یا کمتر دارد، ولی این‌همه‌ی فایده مهمان شدن نیست.
 
فایده‌ی مهمی که دارد در این حدیث زیبا قشنگ بیان شده است:
 
امام رضا(علیه‌السلام):
السَّخِیُّ یَأکُلُ طَعامَ النّاسِ لِیَأکُلُوا مِنْ طَعامِهِ، وَالْبَخیلُ لا یَأکُلُ طَعامَ النّاسِ لِئلّا یَأکُلُوا مِنْ طَعامِهِ!
آدم باسخاوت از طعام مردم می‌خورد تا آنان نیز از طعام او بخورند ولی آدم خسیس از غذای مردم نمی‌خورد تا آنان هم از غذای او نخورند! (عیون‌الاخبار، ج ٢، ص ١٢ ـ بحار، ج ٧١، ص ٣٥٢)
به نظرم این حدیث دارد یک روش ارائه می‌دهد که اگر می‌خواهید اهل سخاوت شوید زیاد مهمان شوید و زیاد مهمان بپذیرید.
وقتی شما مهمان کسی می‌شوید یک معنی‌اش این است که میزبان از این به بعد در شهر شما یک‌خانه دارد که هر وقت به آنجا سفر کند شما میزبانش هستید.
همه این‌ها یک طرف، اینکه طلبه باشی و مردمی که با خو و مرام طلبه‌ها آشنا نیستند و تو را مهمان می‌کنند و تازه از نزدیک می‌فهمند که طلبه‌ها چطور زندگی می‌کنند یک طرف مهم قضیه است. از جایی هم که اصل کار و فعالیتی که دارم برای تقویت خانواده و محور شدن خانواده در تمام امور است، پس باید با مردم زندگی کرد، در کلاس و جلسه نمی‌شود با مردم زندگی کرد، باید واقعاً زندگی کرد با مردم.
شاید خیلی مرتبط نباشد، ولی «خانه عالم» که امروزه بابش کرده‌اند خیلی چیز روبراهی نیست به نظرم.
حالا می‌گذرم فعلاً از شیراز.
فقط یک‌شب که خانه یکی از خانواده‌ها بودم برایم بلوط آوردند، من اولین بار این بلوط‌های قشنگ را از نزدیک می‌دیدم، همان شب کباب کردیم و خوردیم.

سفرنامه سبزوار تا میناب



با پرستیژ نمی‌شود با مردم زندگی کرد

زمانی که شیراز بودم برنامه داشتم به بندرعباس هم حتماً سفری داشته باشم، چون آنجا هم لازم بود که یک سری جلسات و گفتگوها گذاشته شود تا برنامه برای مکتب اسلامی کمی جلوتر بیفتد.
کاملاً اتفاقی سفری به داراب مهیا شد که سفر خیلی مطلوبی از جهتی نبود، چون هماهنگی‌های انجام شده خیلی نتیجه نداده بود، البته از جهتی هم من به این سفرها عادت دارم، بااینکه خیلی‌ها با پرستیژشان نمی‌سازد، یا به قول لهجه محلی ما به شانه‌شان راه نمی‌دهند که این‌چنین سفرهایی بروند.
ولی خب با امام جمعه داراب جلسه خوبی داشتم و مهم‌تر اینکه داراب بهانه‌ای شد تا رفتن به بندرعباس برایم جدی‌تر شود. 



نصف راه بندرعباس را آمده‌ام

به نقشه که نگاه کردم دیدم نصف راه بندرعباس را آمده‌ام و اصلاً متوجه این مسئله نبودم، لذا همان‌جا تصمیم گرفتم که به شیراز برنگردم و به بندرعباس بروم.
داراب شهر جالبی ست، سید بزرگوار شهر مرحوم نصابه از علمای شهر داراب است که مردم خیلی به او اعتقاد دارند.
مسجد جامع قدیمی زیبا و البته بدون استفاده چندانی هم دارد و البته مثل اکثر شهرهای فارس مرکبات عالی و مخصوصاً پرتقال دارابی.
چند روزی که داراب بودم، خانه یک پیرزن بودم، پیرزن شوهر داشت اما شوهرش چند سال است که به کویت رفته و برنگشته، یک جورایی ول کرده و رفته و فقط هرچند وقت یک‌بار کالای لوکس و قشنگ و خارجی‌ای برای خانه می‌فرستد.
پیرزن خیلی خیلی خوشحال بود که یک طلبه به خانه‌اش آمده بااینکه اول فکر می‌کردم این ذوقش به خاطر این است که شاید طلبه کم دیده است ولی بعد متوجه شدم که اتفاقاً خانه‌اش اکثر اوقات مهمان طلبه دارد.
پیرزن که فهمیده بود من طبیب اسلامی هستم همه زن‌های فامیل و محل را آورد منزل تا طبابت کنم.
 



لباس پرچین و گشاد با قلیان برازجانی

پیرزن‌هایی که لباس بختیاری به تن داشتند و چقدر من عاشق این لباس شدم، آن‌هم به چند دلیل که یکی‌اش این بود که این لباس از بس پرچین و گشاد است اصلاً معلوم نیست که زن زیر این چادر چه جثه‌ای دارد و حجابش خیلی عالی است. شاید بعداً این را بیشتر توضیح دهم. زن‌ها می‌آمدند دورهم، قلیان برازجانی می‌کشیدند و من هم گوشه‌ای نشسته بودم و به درد و مرضشان رسیدگی می‌کردم.
 
خانه پیرزن را ترک کردم به قصد بندرعباس، با اتوبوس شیراز - بندر که از داراب می‌گذشت، وی آی پی بود، که البته فقط اسمش وی آی پی بود که برای پاهای من همان کافی بود.
پیرزن خرمایی هم به سوغات به من داد خرمایی که روز قبلش برای خودش آورده بودند، اسمش به گمانم «گنتار» بود، ولی طعم متفاوتی داشت کمی تند بود.
تا اینجای نوشته دوهفته‌ای از سفر شیرازم گذشته و تقریباً اواسط آذرماه است.
 



ساندویچ هشت پا

و امّا بندرعباس.
ازاین‌جهت که اولین بار بود که پایم به بندرعباس می‌رسید جذابیت سفرم صدچندان شد، و از این جهت که خانواده‌های بندرعباس مثل همه خانواده‌های مناطق جنوبی و گرم سیری و کویری، مهمان‌نواز و خونگرم و اهل معاشرت هستند این سفر به صورتی مضاعف به‌یادماندنی شد.
پیشتر دوستانم به بندرعباس آمده بودند و اقداماتی برای تأسیس مکتب اسلامی انجام داده بودند که تلاش‌های خوبی بوده ولی برای راه‌اندازی کامل مکتب راه زیادی باقی‌مانده بود.
کمی از خود بندرعباس بگویم، خلیج فارس واقعاً قشنگ است، از دریای شمال خیلی قشنگ‌تر. خیلی تمیزتر، خیلی دلنوازتر و چشم‌گیرتر.
تقریباً هرروز چند دقیقه یا ساعتی را با خانواده و خانم مبین و بچه‌هایش که از شیراز به ما ملحق شدند کنار دریا بودیم، هر دفعه هم سعی می‌کردیم به بخش جدیدی از ساحل برویم، که معمولاً چون بلد نبودیم خیلی جای خوبی را انتخاب نمی‌کردیم، بعدتر محل سورون را که پیدا کردم فهمیدم قشنگ‌ترین ساحل، همین محله سورون است.
منطقه‌ای که اکثراً اهل سنت بودند و صاحبان قایق و لنج.
یک‌شب که با یکی از بچه‌های بندرعباس به اسم سبحان رئیسی که جوان خیلی گلی است به ساحل رفتیم و هوس غذا کردیم، گفت لب ساحل با احتیاط غذا بخورید، چون اگر نپرسید ممکن است از گوشت کوسه و هشت پا و ... باشد که در احکام ما حرام است.
 سفرنامه سبزوار تا میناب



مناره یا دودکش‌های مسجد شیخ لطف الله؟!

یک روز هم به جزیره هرمز رفتیم. از اتفاقات بدی که آنجا و در همه محل‌های گردشگری می‌افتد عبور می‌کنم، گردشگری امروز در کشور به هیچ وجه پیوست فرهنگی ندارد، و نهادهای فرهنگی و انقلابی به هیچ عنوان در مسئله گردشگری ورود نکرده‌اند و این دو آسیب جدی دارد، اولاً گردشگری تبدیل به منبع درآمدی تنها شده که هیچ نصیب دیگری برای کشور و مردم ما ندارد. و ثانیاً خیلی از این مکان‌های گردشگری در دل خود فرهنگ‌های ملی و دینی اصیلی دارند که به هیچ وجه در این بازدیدها لحاظ نمی‌شود،
به قول یکی از دوستانی که در دانشگاه امام صادق پایان‌نامه‌اش روی موضوع گردشگری بود، می‌گفت: یکی از این تورهای گردشگری در اصفهان را مشاهده کردم که به توریست‌های خارجی می‌گفت این مناره‌های مسجد شیخ لطف الله اصفهان دودکش هستند!!!
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
شما وارد ارگ کریم‌خان شیراز که می‌شوید باید نوع معماری قوی و محکم و اسلامی را یاد بگیرید، معماری‌ای بدون اسکلت آهنی، و بعد در شهرسازی‌ات از آن‌ها استفاده کنی نه اینکه فقط این میراث را لب طاقچه بگذاریم و نگاهش کنیم.



گردشگری مثبت و سازنده

افسوس باید خورد که این‌همه تورهای گردشگری درست می‌شوند که فقط عده‌ای را در طبیعتی بکر وارد کنند، بزنند و برقصند و فقط چندساعتی از ترافیک و دود و شلوغی دور شوند، بی‌توجه به این‌که می‌شود از این مناطق الگو گرفت و در زندگی یک سبک ایجاد کرد و آن را جاری کرد، حتی در آپارتمان‌های تهران شلوغ.
سراغ دارم کسانی را که در تهران و آپارتمان‌هایش، حتی گندم را هم در خانه با آسیاب سنگی و دستی آرد می‌کنند و روی ساج نان درست می‌کنند، این یعنی گردشگری مثبت، یا خیلی از تهرانی‌ها هجرت معکوس به روستان و شهرهای کوچک را آغاز می‌کنند.
دوستی هندی دارم که البته ایرانی هم هست، فکر می‌کنم برای اولین بار دارد گردشگری به این سبک را راه می‌اندازد، البته مشکلات زیادی هم پیش رویش دارد.
 
از خوبی‌های جزیره هرمز یادم رفت بگویم، البته تا می‌گویم خوبی یاد مظلومیت مردم ساکن هرمز می‌افتم، که اصلاً به وضعیتشان رسیدگی نمی‌کنند و زنان هرمزی التماست می‌کنند که یک شیشه از خاک رنگی هرمز از آن‌ها بخری و مگر این یک یا چند شیشه چه مشکلی را از آن‌ها حل می‌کند؟ آن‌هایی که در جزیره هرمز نه دامداری دارند نه کشاورزی، و نه هیچ درآمد دیگری. و کسانی که این‌همه به فکر گردشگری هرمز هستند ذره‌ای به فکر مردمش نیستند.
جزیره هرمز واقعاً بی‌نظیر است، کاری به خاک‌های رنگی‌اش ندارم که همه به همین می‌شناسندش یا ساحل نقره‌ای، منظره‌های عجیب و بی‌کران و بی‌انتهایش به نظرم استثنایی هستند، بر فراز صخره‌های دره لاک‌پشت‌ها که می‌ایستی این استثنایی بودن را می‌فهمی.

سفرنامه سبزوار تا میناب



بهشت میناب

پنجشنبه به میناب رفتم، جلسه‌ای برای مکتب اسلامی آنجا ترتیب داده بودند.
میناب بهشت بندر است، اگر زیبایی‌های طبیعت و مردم بندرعباس  آغشته به آفاتی شده که همه شهرهای تجاری و بندری به آن دچار می‌شوند، میناب مبرا از همه آن بدی‌هاست، نه همه‌اش، ولی خیلی چیزهایش بکر است.
 
یکی از چیزهایی که مدت‌ها بود دنبالش بودم را در میناب پیدا کردم، محصولات حصیری خرما.
خرما مصداق عینی برکت است. از سرتاپایش قابل‌استفاده است.
پوست و چوب و لیف و شاخه و هسته و حتی درختی هم که قرار است بمیرد پنیرک داخلش قابل استفاده است.
مدتی هم که در طبس بودم، یکی از دغدغه‌هایم همین بود که چرا در این شهر آن‌قدر از خرما استفاده‌ی خوب نمی‌کنند.
مثلاً قهوه هسته خرما را پیشنهاد دادم و اجرایی هم شد، ولی حصیر خرما نیاز به تخصص داشت و اکثر طبسی‌ها فقط جارو با پیشک خرما می‌توانستند درست کنند؛ قرار شد خانم‌هایی که در میناب پیگیر کار مکتب هستند آموزش حصیربافی در طبس را به‌زودی دنبال کنند.

سفرنامه سبزوار تا میناب
 
با خرمای مرداسنگ هم برای اولین بار در میناب آشنا شدم، قبلاً خرمای خاصویی را دیده بودم و خیلی برایم جالب بود که چقدر خوش‌طعم است، این خرما هم مثل همان خاصویی است.
از میناب حرف برای گفتن زیاد است.
الان که مشغول نوشتن هستم یک ماهی از سفرم به میناب گذشته و چند روز دیگر دوباره عازم جنوب هستم و انشاالله دوباره چیزهایی خواهم نوشت.

سفرنامه سبزوار تا میناب


بشاگرد 

میناب که رسیدم به بشاگرد نزدیک‌تر شدم، 180 کیلومتر دیگر مانده بود که به بشاگرد برسم، بشاگرد منطقه‌ای که برای من مبدأ تحولات بزرگی بود، آن‌هم فقط به خاطر حاج عبدالله والی. خیلی سعی کردم که در این سفرم به بشاگرد بروم ولی نشد، والان که این نوشته را می‌نویسم بشاگردی‌ها درگیر سیلاب هستند.
با تماس‌هایی که با بچه‌های بشاگرد داشتم گفتند که مشکل اولیه‌شان آرد است، آردی که با هلی کوپتر باید به دستشان برسد، چون مشکل همیشگی این منطقه نداشتن راه مناسب است.
به مخاطبین گوشی ام پیام دادم که مشکل بشاگرد آرد است، در روضه‌های خانگی که در ایّام فاطمیه می‌رفتم به همین مسئله می‌پرداختم؛
هزینه 5 تن آرد را فرستادم به یکی از خانواده‌های بسیار خوب میناب، آقای سلیمانی.
مردی که یک‌شب در میناب مهمانش بودیم و شبی بسیار عجیب بود.
شبی که از خاطره‌های عجیب مرد خانه پر بود، شبی که همه اهل منزل دورهم جمع شدند و مهیاوه و سوراقی درست می‌کردند، نان معروف بندری‌ها.
 
به بندرعباس برگشتم. از بندر به میناب با خانواده آقای نجف زاده همراه بودیم، با هم برگشتیم و همسر و خدیجه‌ام را با قطار به طبس فرستادم که آنجا قرار بود پیگیر یک سری از برنامه‌های خانواده‌های طبس باشد.

سفرنامه سبزوار تا میناب



دیدار با پیرزنی 130 ساله

شاید عجیب‌ترین و البته تمدنی‌ترین بخش سفرم همین برگشتم به بندرعباس باشد.
وقتی به بندرعباس برگشتم، در یکی از جلسات که بحث طب اسلامی شد و مسئله مهم فرزند آوری و زایمان مطرح شد خانم بهرامیان که در بندرعباس فعال طب اسلامی هستند گفتند که پیرزنی 130 ساله هست که قابله بوده! تا گفتند قابله است انگیزه‌ام صدچندان شد که هم یک پیرزن معمّر 130 ساله را ببینم و هم هزار سؤالی که نسبت به قابلگی داشتم را بپرسم.
 
یکی از مشکلات بزرگ فرزند آوری در کشور ما سختی و مصائب دوره بارداری و خود فرآیند زایمان است، البته علاوه بر خیانت‌هایی که دشمنان وعده‌ای پیرو غافل آن‌ها در کشور انجام داده‌اند تا فرزند زیاد را در ذهن مردم کاری قبیح و زشت و سخت جلوه بدهند.
در کشور ما که برای رساندن کمترین خدمات پزشکی به روستاها با کلی مشکل مواجه هستیم، شاهد بودیم که در دهه 70 از دورترین روستاهای کشور مینی‌بوسی زنان روستا به شهر می‌رفتند ولوله‌هایشان را می‌بستند.
در حوزه علمیه میناب کتابی دیدم که رویش نوشته‌شده بود «فرزند کمتر آموزش بهتر»، حتی خود مسئولین حوزه هم نمی‌دانستند چرا این کتاب اینجاست؛ کتاب را که دیدم چاپ دهه 70 بود، و آسمان ریسمان کرده بود که بفهماند فرزند زیاد چه مضراتی برای کشور دارد، حتی مسخره‌تر آخر کتاب بود که آیه و روایت آورده بود تا اثبات کند فرزند باید کم باشد، کتاب را به‌عنوان سند خیانت هنوز به همراه دارم.
 
حالا جدای از این خیانت‌ها، به خاطر مشکلات عدیده‌ای که فرصت ذکرش نیست، بارداری و زایمان بسیار سخت شده است، که خب البته همین هم غفلت و یا خیانتی است پشتش.
مثلاً زایمان‌های سزارین که هزار و یک مشکل را برای زنان به وجود می‌آورد و برای بارداری‌های بعدی کار را سخت می‌کند، فقط با چند دقیقه مهارت یک قابله حل می‌شود و احتیاجی به سزارین ندارد. نمونه‌ی شایعش حالت قرار گرفتن بچه داخل شکم مادر است، که اگر سر بچه بالا باشد پزشکان مجبورند که سزارین کنند ولی در عرض چند دقیقه یک قابله قدیمی می‌تواند بچه را سر و ته کند و دیگر احتیاجی به سزارین نباشد.
 
پیرزن 130 ساله بندری خیلی سر حال بود و سرزنده، اگر وسط حرف‌هایش نمی‌پریدم کل خاطرات 130 سالش را تعریف می‌کرد!
با خانم بهرامی که در جلسه بود تمام سؤالاتی که می‌شد پرسید را پرسیدیم و تجربه‌هایش را ثبت کردیم. انگیزه اصلی‌ام از دیدار با این پیرزن هم همین ثبت تجربه و انتقالش به دیگران بود. چند سالی است که شدیداً پیگیرم مسئله زایمان در خانه و آن‌هم کاملاً طبیعی گسترش پیدا کند که الحمدالله خیلی‌ها امروز به همین روش فرزندشان را به دنیا آورده‌اند. آن‌هم کاملاً سالم، بدون کمترین زحمتی.
جالب‌تر این است که تمام خانم‌هایی که تجربه زایمان در خانه را داشته‌اند در مقایسه با زنانی که زایمان غیرطبیعی یا طبیعی در بیمارستان را تجربه کرده‌اند شوق بیشتری برای فرزند بعدی دارند و تجربه شیرینی از زایمان به خاطر دارند.
چند سالی است که هر جا شنیده‌ام قابله‌ای هست به هر شکلی که بوده سراغش رفته‌ام و پای صحبت‌هایش نشسته‌ام و امروز خیلی از زنان مایل‌اند که از این قابله‌ها کسب تجربه کنند.
بماند حرف‌ها برای بعد، این موضوع خودش فرصت جدایی می‌طلبد، در حال نگارش و تألیف کتابی اختصاصی در همین موضوع هم هستم.

سفرنامه سبزوار تا میناب


سفرنامه سبزوار تا میناب




شهری که فقط درخت میوه دارد

بندرعباس را ترک کردم و به طبس رفتم، یک‌هفته‌ای در طبس بودم.
پیش از اولین سفرم به طبس گلشن در اسفند 96، تصویری که از طبس در ذهن داشتم کویر ماسه زاری بود که لاشه‌های هلی کوپترهای آمریکایی در آن افتاده است. 
اما طبس بهشتی داخل کویر است.
مردم خونگرم، مهمان‌نواز، کریم.
شهری که تمام درخت‌هایش درخت میوه است، خرما و زیتون و نارنج، حتی در روستاهایش انار و گیلاس و آلو و عجیب‌تر برنج!
بیشتر از طبس دوست دارم بنویسم که انشاالله در فرصتی دیگر.
این نقاشی هم شاهکار هنری یکی از دخترهای مکتب اسلامی طبس است، و خب آن مثلاً آخوند هم بنده هستم.

سفرنامه سبزوار تا میناب
 سفرنامه سبزوار تا میناب
۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر و خدا

پدر شدن نعمت است؛ نعمت یعنی یک موجود همه چیزدار به یک موجود ندار1، از خودش چیزی بدهد.
خدا وقتی خلق می کند از خودش و وجودش مایه می گذارد.
پس چیزی که به پدر به نعمت2 عطا می شود بخشی از خدایی خداست.
(مادری هم قطعا همین است لکن من پدر شده ام که این ها را می نویسم، مادر نشده ام که!)
مهربانی خدا وقتی فهمیده می شود که مهربانی پدرانه نسبت به فرزند خود را درک می کنی. قطعا پدری که این مهربانی را درک کرده رحمانیت و رحیمیت خدا را بهتر می فهمد و این قاعده فکر می کنم استثناء بردار نیست، چون تولید نسل و فرزندآوری ناموس خدای متعال است.3
عطوفت، بخشندگی، گذشت و خیلی از صفات دیگر خدای متعال هم در همین میدان به خوبی شناخته می شوند.
حتی وقتی انسان به فرزندش نگاه می کند و لذت می برد که این فرزند نتیجه او و حاصل اوست، مفهوم فتبارک الله احسن الخالقین را بهتر می فهمد و خدای متعال خالقیت و قدرت خلق خود را در بستر خانواده و به دنیا آمدن بچه و بزرگ شدن لحظه به لحظه اش برای انسان بهتر به تصویر می کشد.
هیچ مردی مرد نمی شود تا ازدواج نکند، و مردتر نمی شود جز اینکه پدر شود، و هرچه فرزندانش و عائله اش بیشتر می شود، مردانگی اش بیشتر می شود، خدا را هم بهتر می شناسند، البته اگر دقت کند!
زن هم همینطور، تا ازدواج نکند و مادر نشود، زن نیست، و هرچه مادرتر شود زن تر می شود.

1) همه چیزدار مخالفش می شود بی همه چیز، امّا خب ...
2) نعمت را اگر موهبت و هدیه معنا کنیم، پس باید منعِم و کسی که نعمت می دهد آن نعمت را خودش داشته باشد و اگر بناست چیزی که دارد غیر از وجودش باشد، یعنی چیزی هست در این عالم که خدا نیست. و گمان نمی کنم که الان لازم باشد بیشتر از این با بیان علمی و خشک سخت ترش کنم.
3) حتی ازدواج هم فلسفه اش همین فرزندآوری است، تا جایی که توصیه شده با زنی ازدواج کنید که زیاد فرزند بیاورد.
۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تنفّر ناخودآگاه؟!

فیلم ابد و یک روز را دیدم. فیلم توانست مصائب یک خانواده که با اعتیاد درگیرند را به تصویر بکشد. بازی نوید محمّدزاده زیبا بود، پیمان معادی بیش از حد در نقشش منطقی بود و سرش به سنگ خورده. به قول مسعود فراستی، شمال‌شهری‌ای که ادای جنوب‌شهری درمی‌آورد بود.

همه‌ی این‌ها به کنار، غرضم از نوشتن درباره‌ی فیلم نقد فنّی نبود که منتقد نیستم و بلد هم نیستم. غرضم این قسمت از داستان است که می‌گویم.

خانواده‌ی داخل فیلم، به هر بدبختی که تصوّرش را بکنید دچار شده‌اند، نوه‌ای که خودش را با چاقو مجروح کرده تا گنده‌لاتی‌اش را پر کند، خواهری که از پول دیه‌ی مرگ شوهرش دارد تنها زندگی می‌کند و وصله‌ی ناجوری برای خانواده شده و خواهر دیگر که دنبال کار است و وسواسی است و مادری که مریض است و بالاخره خواهر دیگری که می‌خواهد ازدواج کند، با کی؟! با یک افغانستانی. به چه شکل؟!

در طول داستان می‌بینیم که برادر بزرگ‌تر اصرار به این ازدواج دارد؛ خواهر هم میل ندارد ولی ظاهراً خواستگار دیگری هم ندارد و مجبور شده است که قبول کند و راهی افغانستان بشود. امّا در آخر داستان مشخص می‌شود که ظاهراً خانواده‌ی افغانستانی، دختر را خریده‌اند و پولش را به برادر بزرگتر داده‌اند تا خواهرشان را به ازدواج آنها در بیاورد و بعد دختر را به افغانستان ببرند؛ بعد تلاش برادر معتاد را می‌بینیم که می‌خواهد دست برادرش را رو کند و نگذارد که خواهرش بدبخت بشود. در آخر هم خواهر خانواده از میانه‌ی راه برمی‌گردد و ازدواج را به هم می‌زند و گویی آزاد شده و یک خانواده را نجات داده است. بعد برادری می‌ماند که باید پول خانواده‌ی داماد را جور کند و پس بدهد.

هر کسی این فیلم را ببیند حسّ بد و حتّی تنفّر نسبت به افغانستان و افغانستانی پیدا می‌کند، تصوری که نسبت به ایران و ایرانی پیدا می‌کند به کنار. تصور من این است که کارگردان خواسته تا بدبختی و شوربختی این خانواده را در نهایتش نشان بدهد، بعد دیواری کوتاه‌تر از دیوار افغانستانی‌ها پیدا نکرده و این‌طور علیه‌شان تازانده‌است، اتّفاقی که اگر برای هر یک از اقوام ایرانی می‌افتاد با آن طوری دیگر برخورد می‌شد، ولی افغانستانی در ایرانی هیچ مدافع حقوقی ندارد چرا که اصلاً حقوقی ندارد. شاید هم اصلاً کارگردان متوجه این قضیه نبوده است و ناخودآگاه و بدون قصد این‌قدر چهره‌ی افغانستانی‌ها را منفور نشان داده است، یعنی یک تنفّر ناخودآگاه! و فرضاً این اتفاق اگر هم در کشور ما افتاده باشد، آنقدر کم است که نمایش آن به این شکل، یعنی همه را به یک چوب راندن.

 اربعینِ امسال که در موکبی در مرز خدمت می‌کردم، شبی زوّار افغانستانی مهمان ما بودند، زوّاری که خسته و درمانده در برزخ مرز ایران و عراق مانده بودند. خانم جوانی با گلایه از من پرسید:

«حاج آقا، من خواهرزاده‌ی شهید ... هستم. (شهید معروفی است و از فرماندهان تیپ فاطمیون) اکثر این همراهان ما هم خانواده‌ی شهید مدافع حرم هستند، چرا وقتی از مرز یک کشور شیعه عبور می‌کنیم سرباز عراقی ما را به عنوان داعشی نگاه می‌کند و به ما بی احترامی می‌کند؟»

من جوابی نداشتم به او بدهم، جز اظهار شرمندگی.

شاید زمانی تعدادی از افغانستان ملحق به داعش شده باشند ولی یقیناً نسبت دادن آن به همه افغانستانی‌ها کذب و دروغ است، بماند که اصل این نگاه از جایی دیگر آب می‌خورد. دوستی مطلع می‌گفت، اکثر تروریست‌های منطقه، یک گذرنامه‌ی افغانستانی هم دارند، ولو اینکه افغانستانی نباشند، مثل عبدالمالک ریگی که گذرنامه‌ی افغانستان داشت. و این است که افغانستانی‌ها را بد نام کرده است. افغانستان پیش از آن‌که کشور همسایه باشد کشور خود ما است، و افغانستانی‌ها به حقّ همشهری همه‌ی ما هستند.

۰۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سالگرد ازدواج تقدیری

من نام تو را قبل از اینکه بیایی در کوله بار داشتم، خبر نداشتم.
همان شب قدری که، نام تو در تقدیرم نوشته شد ... و چند ماه بعد در شناسنامه‌ام.
این شب‌ها سالگرد ازدواج تقدیری‌ام است نه شناسنامه‌ای.
۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عواقب زود ازدواج کردن!

هی می‌گن جوونا زود ازدواج کنن! زود ازدواج کنن! زود ازدواج کنن که چی بشه؟! خودِ من زود ازدواج کردم چی شد؟ کلی ضرر کردم.

چه قدر ساده بودیما. به حرف این و اون گوش کردیم و زود ازدواج کردیم. حالا بیا نتیجه‌اش رو ببین. آخه کی حاضره همچین ضرری رو که من توی زندگیم کردم بکنه؟!

آخه لا مصّب یه ذرّه، دو ذرّه هم که نیست هفت میلیون تومنه! می‌فهمی یعنی چی؟! تازه دو تا هفت میلیونه! میشه چهارده میلیون! آدم چهارده میلیون ضرر بکنه؟! بعد می‌گن جوونا زود ازدواج کنن. اگه ما شیش ماه دیرتر ازدواج می‌کردیم، فقط شیش ماه دیرتر، اون وقت به جای شیش میلیون، بیست میلیون وام ازدواج می‌گرفتیم. واقعاً چرا؟! آخه چرا باید عجله کرد؟ آخه چرااا؟ من فریب خوردم آقا!

یک متاهل نادم در سال 1395، که در سال 1394 ازدواج کرد!

 •••

البته بنده مثل این آقا پشیمان نیستم ها! چون اوّلا وام شش میلیونی هم برای ما زیاد بود، البته اقساطش! ثانیاً همان وام شش میلیون بیش از شش ماه طول کشید گرفتنش، حساب کنید بیست میلیون چه قدر طول می‌کشد؟!

اگر هم متوجه قضیه نشدید این خبر را بخوانید.

 •••

چند خاصیّتِ گرفتن وام (اعم از ازدواج و ...)

  1. اصل و نسبت را جلوی چشم می‌بینی و دیگر تا آخر عمر یادت نمی‌رود که فرزند که هستی و کجا به دنیا آمده‌ای و شماره‌ی سری شناس‌نامه‌ات چند است؟ آخر دستِ کم باید ده بار این اطلاعات را در برگه‌های مختلف وارد کنی.
  2. تمرین خوبی است برای امضاء کردن تا اشکالات امضاهایتان را بتوانید برطرف کنید!
    (البته این خاصیّت در سند ازدواج هم هست!)

 

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۱ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

در چشم پیامبر

چشم شیطون کور، ازدواج کردیم و توی چشم پیامبر جا گرفتیم.

تصمیم گرفتیم شب میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها جشن ازدواج‌مون رو بگیریم؛ اول از همه باید به فکر کارت عروسی می‌افتادیم. کلی توی اینترنت سرچ کردم تا به ایده‌ی خوبی برسم، ایده‌های جالبی بود ولی دلم می‌خواست تازه و متفاوت باشه و چیزی که من می‌خوام توش باشه. خلاصه نتیجه‌ی همه‌ی تلاشم شد این:

 کارت عروسی متفاوت با معرفی کتاب

دلم نمی‌خواست توی جشن عروسیم حرام که جای خود، حتّی مکروه و مباح هم اتفاق بیفته. آخه وقتی جشن عروسی یه اتفاق خدایی و مستحبه و درای رحمت آسمون اون موقع باز میشه[1]، نامردیه که به کار مکروه و حرام بگذره.

البته باز هم نامردیه اگه توی جشن عروسی که دو تا جوون توی چشم پیامبر جا گرفتن، مردم خوشحال نباشن و لبخند نزنن و ...

همة سعی خودم رو کردم؛ و مراسم خیلی بهتر از چیزی شد که تصورش رو می‌کردم.

حضرت زهرا که پدر و مادرم فداش بشه، بدجور کمک‌مون کرد.

در این‌جا جا داره به نوبه خودم از بچه‌های! (خیلی دوست داشتم توی عروسیم این جمله رو بگم ولی خیلی کلیشه‌ایهJ)

بچه‌های تشکیلاتی که چند سالی هست با هم داریم زندگی می‌کنیم هم توی جشنم سنگ‌تموم گذاشتن.

اینکه جشن عروسیم هم کجا برگزار بشه خیلی برام مهم بود. دلم نمی‌خواست توی تالاری باشه که شب قبلش اونجا رقص و آهنگ و حرام بوده، آخه من به ملائکه هم کارت دعوت داده بودم و می‌دونستم که پاشون رو هیچ وقت توی این‌جور جاها نمی‌ذارن، اون وقت کلی غذا اضافه می‌آوردم و کلی هزینه‌ی اضافی میفتاد گردنم!

گشتم و بهترین گزینه‌ای که فکرش رو می‌کردم رو پیدا کردم. به لطف عزیزی، توی شهرم سبزوار، مسجد قشنگ و زیبایی هست که ابتکارات جالبی داره. داشتن تالار پذیرایی مراسم‌ها و عروسی‌ها یکی از این امتیازاته.

حالا می‌موند برنامه‌های جشن.

مجری، همه کاره‌ست. یعنی اگه یه مجریِ خوب توی یه جشن عروسی باشه کافیه.

امّا برنامه‌های دیگه؛

قرائت زیبای قرآن.

خیلی‌ها گفتن مگه توی عروسی هم قرآن می‌خونن؟! خودم هم تا به حال ندیده بودم، ولی می‌دونستم یقینا مجلس رو زیبا و قشنگ و دلچسب ما و حضرت زهرا سلام‌الله علیها می‌کنه.

بودن گروه سرود و تواشیح که کار شاد بخونن (البته آهنگش به طرب و حرام کشیده نشه، که خیلی از گروه‌ها متاسفانه کشیده شدن) دلچسبی مجلس رو صد برابر می‌کنه.

خوندن مدح اهل بیت و شعرهای طنز و کف‌زنی برنامه رو تکمیل می‌کنه.

امّا کار دیگه‌ای که من توی هیچ جشنی ندیدم پخش کلیپ بود. امکانات پخش رو هم قسمت آقایون و هم قسمت خانم‌ها آماده کرده بودیم و قرار بود 2 تا فیلم رو پخش کنیم.

اوّلیش علمک و دوّمیش گزیده‌ای از مصاحبه همسر شهید روحانی احمد ظریفیان یگانه توی برنامه نیمه پنهان ماه بود. ربط این دو کلیپ هم به طلبه بودنم برمی‌گرده دنبال ربط‌های دیگه نباشین. متاسفانه با توجه به وقت مراسم فقط علمک رو پخش کردیم.

کلیپ دومی دلیل خاص و جالبی هم داشت، همسر بنده قبل از ازدواج با من خیلی از اطلاعاتی که باید نسبت به فضای طلبگی و زندگی طلبگی به دست می‌آوردن با صحبت‌های همسر شهید پیدا کرده بودن.

حضور جوون‌ها (که اکثرشون دانش‌آموزای مجموعه فرهنگی بصائر بودن) خیلی برنامه رو متفاوت کرده بود. به نظرم جشن عروسی که جوون‌ها توش محور مهمان‌ها نباشن نشاطی نداره.

برنامه‌های جنبی و سنّتی وجود داره که نمک جشن هستن و خیلی جشن رو قشنگ می‌کنن. مثل خوندن چاووشی‌های قدیمی و معروف وقتی که عروس و داماد وارد مجلس می‌شن، یا اسپند دود کردن و پوشیدن کت دامادی به دست بزرگتر‌ها و ...

خب دیگه فکر کنم همه چیز رو گفتم و موند این آخری که خود عکس گویاست.



[1] درهای رحمت آسمان در چهار وقت گشوده می‏شود:
1- موقع بارش باران.
2- زمانی که فرزند به چهره پدر و مادرش می‏نگرد.
3- هنگام گشوده شدن در کعبه.
4- هنگام برپایی مراسم عقد و عروسی.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

:::. لینک این یادداشت در سلام سربدار

۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۹ ۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

انگار دلم مانده در جاده قم مشهد

امشب در حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها بودم. دقیقا سی شب پیش هم در حرم حضرت رضا علیه‌السلام.

شبی که در چشم پیامبر صلی الله علیه و آله جای گرفتم و ازدواج کردم.

همیشه‌ زندگی‌ام مدیون این خواهر و برادر بوده‌است؛ حالا هم. حاجتم را که طلب می‌کنم، خواهر من را به برادر حواله می‌کند و برادر هم من را به خواهر.

سال‌هاست که طواف می‌کنم قم مشهد را.

    

پی‌نوشت:

+ 45 روز وبلاگم را به روز نکردم و هیچ توجیهی برای این خاک‌خوردگی ندارم.

+ لپ تاپم که به سرقت رفت، آنقدر کامنت‌های دلسوزانه برایم آمد که دیگر داشتم نگران دوستان و مخاطبان وبلاگم می‌شدم، بندگان خدا از من بیشتر غصه می‌خوردند.

بله لپ تاپم پیدا شد الحمدلله.

خیال همه راحت.

 

۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۷ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

30 پیام خوانده نشده!

فشار کار دو سه روز گذشته‌م حتّی اجازه نداده بود که پیام‌های گوشیم رو بخونم. امشب که یه کم وقت خالی پیدا کردم دیدم حدود 30 تا پیام خونده نشده دارم. جالب بود! اتفاقاتی افتاده بود توی این دو سه روز.

چند تا از پیام‌های خونده نشده‌م این‌ها بود:

::. سلام، چرا جلد 2 رو نخونم؟ (هنوز جوابش رو ندادم، فکر کنم رفته جلد 2 رو هم خونده!)

::. قصد ازدواج داری؟ 1. بله 2. ازدواج کردم 3. وقتش نشده! 1000 شارژ با 3 سوال مسابقه (الآن من چی باید جواب بدم؟)

::. مراسم تشییع پیکر پاک و مطهر شهید حجت‌الاسلام محمد شیخ شعاعی، یکی از غواصان دلاور ...

::. بالا سر امام رضا علیه‌السلام دعاگویتان هستم.

::. حل شد! پرسیدم! تشکر (بنده خدا، از من ناامید شده از یکی دیگه پرسیده)

::. سلام دیشب تولد جلیل بود، برنامه گرفتید؟ (این یکی دیگه خیلی بد شد!!!)

 

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گرم‌کن کانون خانواده!

در جامعه‌ی امروز، کانون خانواده‌ها دیگر مثل گذشته گرم نیست؛ کارشناسان علّت خیلی از بزهکاری‌ها و فسادهای جامعه را همین امر می‌دانند؛ به عقیده‌ی ایشان باید کانون خانواده‌ را گرم‌تر، و افراد خانواده را به هم نزدیک‌تر کرد.

در همین راستا، مسئولان امر بر آن شده‌اند تا مقدمات را فراهم کرده و در نتیجه خانواده‌ها را به حدّی به هم نزدیک کنند که هیچ فاصله‌ای بینشان نباشد.

طرح گرم‌کن کانون خانواده یا همان مسکن اجتماعی.

خانه‌هایی با مساحت 35 متر برای خانواده‌های کم جمعیّت و مساحت 65 متر برای خانواده‌های خیلی پر جمعیّت.

کارشناسان این طرح را به عنوان بهترین طرح شناخته‌اند و اعتقاد دارند این اقدام زوج‌های جوان را تشویق به داشتن فرزندهای زیاد می‌کند تا کانونی هر چه گرم‌تر را دارا باشند. در واقع آنها اعتقاد دارند، دغدغه‌ی زوج‌ها تا به امروز این بوده که چگونه می‌شود در این جامعه‌ی باز و این خانه‌های بزرگ، فرزند خود را تربیت کرد.

در این طرح که از معماران کارکشته و متخصص استفاده شده است، برای صرفه جویی در متراژ خانه، دستشویی دارای دو در می‌باشد، که در این صورت دستشویی برای اهالی خانه و مهمانان، تبدیل به محل گذر نیز می‌شود و دوکاربره می‌شود.

طرح گرم کان کانون خانواده

***

مسکن به چند بخش تقسیم می‌شود؛ مسکنی هست که طول آن در عرض آن، پیدا نیست و حالا حالا هم پیدا نمی‌شود.

مسکنی هست که طول آن در عرض آن چیزی‌ست که اگر در یک طرف آن بایستی، آن طرفش، خیلی که به خودت فشار بیاوری به چشم می‌آید، امّا آن وقت دیگر چشمت در آمده‌است.

مسکنی هم هست که طول آن در عرض آن اصلاً مهم نیست، همینطور دورِهمی داریم خوش می‌گذرانیم، چه کار به طول و عرضش دارید؟!

 

۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلیل اصلی موفقیت!

به فکرم رسیده است اگر من هم روزی رفتم داخل یک برنامه‌ی تلویزیونی، به عنوان یک قهرمان، مجری که از من پرسید: «چه کسی بیشترین نقش رو توی موفقیّتت داشت؟» من لبخند بزنم و بگویم همسرم.

ولی حالا که فکر می‌کنم دلیل اصلی موفقیّتم را زنم نمی‌دانم، اصلاً همین زن می‌آید زندگی من را خراب می‌کند، من که می‌دانم هر وقت می‌خواهم بروم بیرون دنبال موفقیّت هی ما را سوال پیچ می‌کند که «تو همش داری می‌ری دنبال این موفقیّت» والّا، حالا من بروم و بگویم که همچنین زنی آمده است و بیشترین نقش را در زندگی من داشته است؟! اصلا و ابدا، تازه اصلاً حوصله برادرها و خواهرهایش را ندارم، دم به دقیقه می‌خواهند بیایند و هی مفت بخورند و در زندگی آدم دخالت کنند.

اصلاً کی خواست زن بگیرد! ول کن همینطور مجرد داریم زندگی‌مان را میکنیم.

۱۸ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰