::.بیستون ـ کربلا
به کوهی کرد خسرو رهنمونش / که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا / به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش / روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد / کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت / بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ / چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
***
به بیستون که رسیدم، نشستم و خیره به این کوه، به فرهاد فکر کردم و به مسیری که میروم. اگر وسط کار فرهاد بی خیال ماجرا شده بود و تراشیدن کوه را رها میکرد هیچکس ایرادی بهش وارد نمیکرد، ولی تا آخر ماجرا دست از کندن کوه برنداشت، البته آخر ماجرا مرگش بود.
به دستهای فرهاد فکر میکنم و به پاهایم نگاه، میاندیشم که میتوانم یا نه؟
کاش از بیستون رد نمیشدیم. کاش مسیر کربلا از بیستون عبور نمیکرد. نمیتوانم فرهاد باشم؛ میتوانم؟!
***
قبل از اینکه به بیستون برسم را از قلم انداختم. به قم که برگشتم، قرار شد به ساوه بروم. من و 12 نفر دیگر قرار بود در ساوه به کاروان ملحق بشویم.
به ساوه رسیدیم و متوجه شدیم اتوبوسها به تعداد همهی 13 نفر صندلی خالی ندارد، یعنی قرار بوده که داشته باشد ولی حالا ندارد. به فکر خوابیدن در کف اتوبوس بودیم که مینی بوسی چندقدم بعد از ما نگه داشت و رانندهاش پیاده شد. گفت: من میرم مهران، اگه تشریف میارید بریم، هزینهای هم نداره.
اسمش رضا بود، ما صدایش میکردیم آقارضا. رانندهی مینیبوس بود و عجیب آدمی دلپاک. خودش و سه چهار نفر دیگر در مینیبوس بودند و راهی مهران، برای زیارت اربعین. داخل مینیبوس از سرما یخ زدیم، ولی وقتی به این فکر میکردم که چطور زائر امام حسین علیهالسلام به مقصد میرسد، یعنی میرسانندش، گرم میشدم.
اینکه کی میرسم و به کجا میرسم برایم مهم است، ولی اینکه چطوری میرسم یا چطوری میرسانندم مهمتر است.
***