صفحهی گوشی 1200 ام (دوازده-دو صفر) را با شلوارم تمیز میکردم که ناگهان صفحهی موبایلم شروع کرد به خاموش و روشن شدن؛ بعد شروع کرد به لرزش و ویبرهی شدید که تمام تنم داشت میلرزید. ناگهان گوشی از دستم پرت شد گوشهی اتاق. بعد مثل اینکه پرواز کند مقداری از زمین بلند شد و معلق در هوا ماند. من که خیس عرق شده بودم و خشکم زده بود وحشت داشتم به گوشی نزدیک شوم. اساسی ترسیده بودم که این دیگر چه مدلش است که گوشی معلق در هوا مانده؟ خب یک چیزهایی شنیده بودیم که این گوشیهای جدید و اَپِل و از این جور چیزها همه کاری میکنند، بچه نگه میدارند، آب پرتقال میگیرند، پوشک ایزیلایف سالمندان را عوض میکنند، وقتی تماس و پیامکهای ناجور برایتان میآید و شما را ناراحت میکند گوشی به طور خودکار شما را دلداری میدهد، ولی آخر گوشی 1200 که نه وایرلسی دارد و نه بلوتوثی و خفن ترین کاری که با او میشود انجام داد استفاده از چراغ قوهی نسبتاً پرنورش است، چرا در هوا این جوری معلق مانده است!؟ آقای من که شما باشی همینطور در کف و حیرت مانده بودم که ناگهان از درز و دروز گوشی دود شدیدی بیرون زد که کل اتاق را گرفت، به حدی که نمیتوانستم جایی را ببینم. کمی که گذشت با دست دودها را دور کردم و فضای اتاق تا حدی قابل تشخیص شد.
آقا چشمتان روز بد نبیند به یک بار دیدم یک غول بی شاخ و دم جلویم سبز شده و مثل آدمهای خونخوار و طلبکار به من زل زده است. نمیدانستم از ترس چه کار کنم، میخواستم داد بزنم اما صدایم بند آمده بود. میخواستم فرار کنم اما تمام اعضای بدنم خشک شده بود، دقیقاً مثل وقتی که در خواب بختک به جانتان میافتد و نمیتوانید هیچ حرکتی بکنید؛ مادربزرگم میگفت هر وقت بختک در خواب و بیداری به سراغت آمد بسم الله بگو ولت میکند. اما دریغ از یک حرف که از دهان من بیرون بیاید، نفس به زور میکشیدم. غول گوشی صورتش را آورد جلوی صورت من و در حالی که دستهایش را بر سینهاش گذاشته بود گفت: «سلام ارباب، نترس من غول گوشی هستم. آرزو کن تا برایت برآورده کنم» من که هاج و واج نگاهش میکردم، مانده بودم که این غول از کجا پیدایش شده؟ آن هم چرا از گوشی 1200؟ معمولاً غولها از چراغ یا قوری، یا شبیه اینها بیرون میآیند! غول که همینطور به من نگاه میکرد دوباره گفت: «ارباب آرزو کن که وقت ندارم امروز پنج شنبه است زودتر تعطیل میکنیم» غول که به عقب برگشت من کمی آرام شدم و نفسهایم کندتر شد. سلامی به غول کردم و اولین آرزویم را گفتم. با خودم گفتم خدا را چه دیدی، سنگ مفت است گنجشک هم مفت؛ ضرری که ندارد، هیچ کسی هم اینجا نیست بگوید که تو دیوانه شدی یا از این جور حرفها.
با خودم گفتم اول از آرزوهای کوچک شروع کنم که اگر دروغکی بود خیلی ضایع نباشد. گفتم: «چند کیلو گوشت گوسفندی تازه میخوام» غول چشمهایش را بست و داشت به سختی به خودش فشار میآورد و دود از گوشهایش بیرون میزد، تصویر غول مدام قطع و وصل میشد، کمی که گذشت تصویر صاف شد و غول که نفس نفس میزد، گفت: «ارباب آرزویتان برآورده شد» گفتم: «پس کو؟!» گفت: «ارباب بسته های آرزویی ما در پکیج های سه تایی آماده شده است. سه تا آرزو که کردید همه را در یک پکیج به همراه یک عدد پماد سوختگی موضعی به عنوان هدیه به شما تحویل میدهیم» خواستم آرزوی دوم را بکنم که غول گفت: «فقط خواهشاً آرزوهای سنگین نکنید» گفتم: «کجاش سنگین بود؟» گفت: «آخر این روزها هر جا رفتم آرزو به این گرانی و سنگینی را برآورده نکرده بودم» آرزوی دوم و سوم را هم گفتم. غول داشت پکیج آرزوها را هولوگرام میزد که تصویر غول قطع و وصل شد و ناگهان ناپدید شد، بعد گوشی از هوا به زمین افتاد. با احتیاط رفتم طرف گوشی که دیدم باتریاش تمام شده است. با خودم گفتم: «شانس که نداریم!».
گوشی را برداشتم و زدم به برق. هنوز فیش شارژر را به گوشی زده یا نزده، پیامکی برایم آمد. پیامک را که باز کردم دیدم پیامک انصراف از دریافت یارانههاست. پشت بندش دوباره پیامکی برایم آمد: «سلام ارباب، من غول گوشی هستم، گوشی خاموش شد فرصت نکردم پکیج را تحویل بدهم، یک پیامک خالی به شمارهی 125 بفرست تا پکیج را تحویل شما بدهند» من شوکه شده بودم از پیامک انصراف از دریافت یارانه و دیدن این غول زپرتی. پیامک غول را ری پلی (replay) کردم و نوشتم: «سلام غول عزیز، به خاطر فشار بیش از حدی که برای برآورده کردن آرزوهای من به تو آمد، من یک آرزو بیشتر ندارم و آن هم اینکه جان عزیزت دیگر طرف ما نیا. ما داشتیم زندگیمان را میکردیم ما را چه به این غلطها که آرزوی گوشت را حتی در ذهنمان هم داشته باشیم. برو عزیز من برو. فقط اگر امکان دارد و زحمتی نیست آن پماد سوختگی موضعی را برای ما بفرست».