آدم وقتی کاری را شروع میکند باید تا آخرش برود. نمیشود که وسط کار آن را رها کنی. آنوقت در موردت چه میگویند؟! حالا هزار و یک دلیل هم برای خودت داشته باشی؛ مردم کار نصفه و نیمهی تو را میبینند. آدم باید وظیفهشناس باشد.
یک بار هم که دیر سر کارم آمدم... نه، قضاوت نکنید، من آدم وقتشناسی هستم، یعنی کار من جوریست که باید وقتشناس باشم، از سرِ وقتش که بگذرد دیگر هیچ فایدهای ندارد، هیچوقت دیر سر کارم حاضر نمیشدم، جز یک بار. اینبار برای خودم دلیلی داشتم، ولی وقتی دلیلم را شنیدند کسی حرفی نزد، و رفتم سر کارم.
آنروز که به سمت مسجد میرفتم، از جلوی خانهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها رد میشدم که صدای گریه حسن علیهالسلام را شنیدم، نگاهی به آسمان کردم، باید زودتر به مسجد میرسیدم چون همه منتظر من بودند، ولی این خانه، خانه محبوبهی رسول خدا بود و آن صدا هم صدای نوهی پیامبر، شاید کاری از دستم برمیآمد که انجام بدهم. اجازه گرفتم و داخل شدم، زهرای بزرگوار مشغول آسیاکردن بود و حسن علیهالسلام گریه میکرد. به خانم گفتم: «اجازه بدین یکی از این دو کار رو براتون انجام بدم، یا حسن رو نگه دارم یا مشغول آسیا بشم.» مشغول آسیا شدم و دیر به مسجد رسیدم. دلم قرص بود که عذر تاخیرم را میپذیرند. برای تاخیرم عذر موجهی داشتم و گرنه من وظیفهشناس هستم.
بگذریم، دارد وقتش میرسد.
خیلی وقت است که این کار را نکردهام، بعد از رفتن رسول خدا صلیاللهعلیهوآله از بینمان، دیگر نمیخواستم این کار را بکنم، ولی این بار فاطمه بزرگوار، وقتی خبر برگشتنم به مدینه را شنید، از من خواست که این کار را انجام بدهم، و گرنه رنج تبعید هم نتوانست من را راضی به انجام دوبارهی این کار بکند.
با اجازه، من باید بروم آن بالا.
***
- بلال نگو، دیگه نگو.
- معلوم هست چی میگین؟ مگه میشه دیگه نگم. باید کارم رو تموم کنم، فکر کردین الکیه که کار به این مهمی رو نیمهتموم بذارم؟
- بلال نگو، این دفعه فرق داره، اگه جون دختر پیامبر برات مهمه نگو.
- دختر پیامبر؟ فاطمه بزرگوار؟! آخه خودشون گفتن که من اذان بگم ...
- نگو بلال، نگو، تا به اسم پیامبر رسیدی فاطمه از حال رفت، نگو بلال نگو...