۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم‌کلاسی» ثبت شده است

علاقه به تحصیل

بچه‌تر از حالا که بودم(دوران ابتدایی) امتحانات آخر سال که تمام می‌شد، با کتاب به مثابه‌ی یک دشمن خونی برخورد می‌کردم. فکر کنم همه‌مان همینطور بودیم، از مدرسه که برمی‌گشتم، تمام کوچه پر بود از برگه‌های کتاب که بچه‌های مشتاق علم و تحصیل در کوچه ریخته بودند.

یعنی شدت علاقه‌مان به تحصیل اینقدر بود!

***

به هیچ وجه به اینکه من ایّام امتحاناتم هست، ربط ندارد، فکر بی‌جا نکنید!

 

 اینجا رو هم حتماً ببینید

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۰ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جنایت ادبی؟!

امروز جلسه‌ی هفتگی طنز بودم و بچه‌های کلاس یکی یکی مشغول خواندن آثارشان بودند.

نوبت یکی از اهالی تازه‌وارد جلسه رسید که نمی‌شناختمش و تا حالا به جلسات نیامده بود.

یادداشتش که شروع شد، اوّل احساس کردم که مشابه این مطلب را جای دیگری هم خوانده‌ام و موضوعِ تکراری‌ای است، خودم را آماده کرده بودم که موقع نقد به این مطلب اشاره کنم که موضوعی کلیشه‌ای انتخاب کرده‌اید.

پیش‌تر که رفت دیدم نه، این مطلب خیلی برایم آشناست مثل این‌که دقیقاً همین مطلب را جایی خوانده‌ام؛ تازه یادم آمد که این مطلب را کجا خوانده‌ام، در وبلاگی که در لیست پیوندهای وبلاگم است. اوّل با خودم گفتم: "بابا این دیگه کیه! طرف برداشته مطلب یکی دیگرو دزدیده و آورده توی همچین جلسه‌ی ادبی‌ای داره به اسم خودش می‌خونه!"

مانده بودم در برابر همچنین فاجعه‌ی ادبی‌ای چه عکس‌العملی باید داشته باشم؟!

اوّل تصمیم گرفتم رسوا کنم طرف را در جمع، که آهای دوستان، شما شاهد یک جنایت ادبی هستید و از این‌جور حرف‌ها.

در همین فکرهای نجات جامعه ادبی بودم که از فضای کلاس و برخورد اهالی کلاس متوجه شدم که طرف خودش همان صاحب وبلاگی است که مطلبش را در وبلاگش خوانده‌ام.

هیچی دیگر، بعدش سیگارم را خاموش کردم و چمدانم را برداشتم و در افق گم شدم.

 

+ البته تمام این اتفاقات در کم‌تر از صدم ثانیه‌ای افتاد و شما پیاز داغش را خواندید.

۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک اشتباه دوران دبستان

گشتی در شماره تلفن‌های قدیمی زدم تا بالاخره شماره‌ی یکی از دوستان دوران ابتدایی‌ام را پیدا کردم.

خیلی وقت بود که خبری ازش نداشتم حتی حدس می‌زدم که شماره‌ی خانه‌شان عوض شده باشد. تماس گرفتم و شماره درست بود؛

صداش بعد این همه مدت تغییر نکرده بود با اینکه من کلی تغییر کرده بودم امّا همان اول من را شناخت.

دوتا هم‌کلاسیِ دوران ابتدایی که بعد مدت‌ها با هم صحبت می‌کنند خیلی حرف برای گفتن دارند.

بین این حرف‌ها فهمیدم که گاهی آدم کاری می‌کند که خودش متوجه نیست اشتباه است، اما اطرافیانش را اذیت می‌کند، حتی ممکن است اشتباه نباشد ولی ممکن است طرف مقابل از این کار ناراحت شود.

حالا قضیه این بود که این رفیقم گفت: «فلانی همیشه زنگ‌های تفریح که می‌شد دلم می‌خواست با هم باشیم و توی حیاط حرف بزنیم و بازی کنیم اما تو همیشه یا تو کلاس بودی یا با بچه‌های دیگه می‌گشتی.»

چیزی نگفتم اما خیلی حالم گرفته شد از این‌که گاهی آدم نفهمد رفیقش غیر مستقیم می‌خواهد چه حرفی را به او بزند. گاهی نفهمد که رفیق آدم با چشمانش از آدم چه می‌خواهد.

۲۴ آبان ۸۹ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰