۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

رطب خورده کی شود مانند دیدن؟!

وقتی سوژه نداریم چه کار کنیم؟

در این مواقع می‌گویند هنرمند در قبض سوژه به سر می‌برد، و طبیعتاً وقتی سوژه دارد می‌گویند در بسط سوژه به سر می‌برد. لذا سوال اصلی این است که وقتی در قبض سوژه به سر می‌بریم، آیا مسهلی برای آن وجود دارد؟ و آن چیست؟

در پاسخ باید گفت که چندین راه‌کار وجود دارد که شما از قبض سوژه بیرون بیایید و دچار بسط سوژه شوید.

یک ) بنشینید و تلویزیون را نگاه کنید. سعی نکنید به جمله‌ی پیشین گیر بدهید و بگویید: کسی که تلویزیون را، نگاه نمی‌کند، آنچه نگاه می‌کنند برنامه‌های تلویزیون است. (خدمت‌تان عرض شود که ما خودمان آخر ادبیّات هستیم لازم نکرده است به ما تذکر بدهید. حرف ما دقیقاً همان است که گفتیم.) بله بنشینید و فقط خود تلویزیون را نگاه کنید، تلویزیون خاموش.

در واقع اهل فنّ معتقد هستند که آدمی از سوژه‌های تکراری هم می‌تواند سوژه بسازد، اصلاً اعتقاد دارند خلاقیّت همینجاست که به وجود می‌آید، یعنی دقیقاً جلوی تلویزیون خاموش.

توضیح بیشتر آنکه بر هیچ نویسنده و نقّاد و روزنامه‌نگار و طنزنویس و وبلاگ‌نویس ماهری پوشیده نیست که برنامه‌های تلویزیون اعمّ از آگهی‌های بازرگانی تا سریال‌ها و اخبار و ... منبعی از سوژه هستند. این‌ها آمده‌اند تا شما قلم‌تان بیکار نباشد. مثلاً می‌توانید در مورد درصد فراوان آب در سریال‌های ایرانی صحبت کنید آن هم در این شرایط کم‌آبی، خیلی طرف‌دار دارد. امّا فرض آن است که شما همه‌ی این چیزها را نوشته‌اید و حالا به دنبال سوژه‌ی جدید هستید. به همان اعتقاد اهل فنّ که در بالا گفته شد، یعنی در سوژه‌های تکراری هم می‌شود سوژه‌ی جدید پیدا کرد، کافی‌ست شما جلوی تلویزیون بنیشید و چون شما عمری جلوی این تلویزیون نشسته‌اید و سوژه یافته‌اید و اصلاً نویسنده بودن خود را مرهون تلویزیون هستید (مانند نگارنده‌ی این سطور) به محض این‌که مقابلش بنیشید و فقط به آن خیره شوید، سوژه‌ها به سراغ شما می‌آیند. تکرار می‌کنم که این راه‌کار برای کسی است که عمری مقابل برنامه‌های تلویزیون نشسته است و سوژه برای نوشتن پیدا کرده و حالا فقط کافی‌ست در مقابل تلویزیون خاموش بنشیند تا سوژه‌ها پیدایشان بشود. این روش کاملاً علمی است و در مقاله‌ای در سایت owddtvobject.net ذیل بحث object  توسط دکتر marshal me-721  منتشر شده است.

کافی‌ست همین حالا امتحان کنید. خیره شوید، خیره‌تر، بیشتر، کمی بیشتر، نه تکان نخورید، پلک نزنید،‌ اًه پلک زدید، دوباره، حساب نیست، دوباره خیره بشوید، آقا شما پلک زدی من حواسم بود. دوباره.

بله می‌گفتم، اگر دیدید افاده نکرد،‌ یا باید تلویزیون خود را عوض کنید،‌ چرا که احتمالاً سوژه‌سازش سوخته و یا این‌که سراغ راه‌کار دوّم بروید.

 دو) شاید زیاد برایتان پیش آمده باشد که دوستان یا اطرافیانتان و یا حتّی خودتان، در جمع سوتی‌ای بدهید،‌ مثلاً کلمه‌ای را اشتباه تلفظ می‌کنید یا ضرب المثلی را اشتباه می‌خوانید یا حتّی شعری را. همه به این اشتباهات می‌خندند و از کنار آن می‌گذرند، ولی یک هنرمند که در به در دنبال سوژه می‌گرد، در این مواقع متفکرانه می‌نگرد و از آن سوژه می‌سازد، به عبارت دیگر، غیرهنرمندان این سوتی‌ها را مسخره می‌کنند ولی هنرمند از آنها اثر هنری خلق می‌کند، حالا شاید بعداً در اثر هنری‌اش مسخره کند طرف را، اینش دیگر به ما ربطی ندارد.

مثلاً برای نگارنده بارها پیش آمده است که ضرب‌المثل‌هایی را وارونه شنیده‌ام، آخرین و داغ‌ترینش این بود: «رطب‌خورده کی شود مانند دیدن»

یک ذهن خلّاق و جوّال است که فقط می‌تواند از این تعبیر اشتباه یک قطعه‌ی ادبی درست کند. این ضرب‌المثل جدید، دارد نقض می‌کند ضرب المثل دیگری را.

تصور کنید کسی به شما بگوید: «ما نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم» شما بلافاصله در جوابش می‌گویید: «رطب خورده کی شود مانند دیدن» یعنی دیدن نان گندم و رطب فایده ندارد، باید بخورید تا درک کنید. کی خوردن رطب و نان گندم مانند دیدن آنهاست؟! کافی‌ست فقط قیافه‌ی طرف مقابل‌تان را تصور کنید که چه قدر کِنِف شده است که شما در جوابش چنین ضرب المثل کوبنده‌ای را به کار برده‌اید.

ضرب المثل‌های دیگری هم از این دست به گوش نگارنده خورده است که هر کدام منبعی از سوژه هستند، مثل: «آهش گروی نُهِ‌شه»، «کارد بزنی استخونش در نمیاد».

که هر کدام ترکیبی از دو ضرب المثل است که به زیبایی در کنار هم قرار گرفته‌اند.

 

شما با انجام این دو راه‌کار نه تنها دچار بسط سوژه می‌شوید، بلکه اگر افراط کنید، باید راه‌کارهای قبض سوژه را خدمت‌تان ارسال کنم تا حال مزاجی‌تان خوب شود.

پایدار باشید و منبسط.

۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شفیق قدیمی

سال‌های اوایل طلبگی‌ام با اتفاقی همراه بود که تا امروز از آن به خیر و نیکی یاد کرده‌ام. آن هم راه اندازی یک نشریه‌ی داخلی توسط طلابی که بنده هم به نحوی جزء‌شان شدم.

از عکاس و صفحه آرا و طراح جلد را در آن نشریه تجربه کردم تا جانشین سردبیر و خود سردبیر. نام نشریه بود شفیق.

اگر با فضای جایی که من در آن درس می‌خواندم و می‌خوانم آشنا باشید می‌فهمید که شفیق اتفاقی بود بی سابقه، اگر چه بعد از رفتن من و هم دوره‌ای‌هایم از آن محیط، شفیق هم فراموش شد و از بین رفت.

بخشی از آخرین یادداشتی که در شفیق به عنوان سخن اول نوشتم را در پایین می‌خوانید، یادداشتی که برای احیای فضایی در حوزه بود که هنوز آن فضا یافت نمی‌شود.

دلم بدجور برای روزهای کار در شفیق تنگ شده است.

نشریه شفیق

***

شفیق است دیگر، یعنی رفیق شفیق است دیگر. تو که نمی‌توانی جلوی رفیقِ شفیقت بایستی و بگویی که تو فقط در مورد مسائل درسی و علمی و کلامی صحبت کن، یا فقط در این ساعت صحبت کن، یا این‌طوری صحبت کن، خاصیت شفیق بودن این رفیق، آن است که هر چه در باب رفاقت، اثبات رفیقِ شفیق بودن را بکند انجام دهد. حالا می‌خواهد زمانی از درس بگوید، وقت و بی وقت بگوید، آهسته بگوید، بلند بگوید... و لذا شفیق هم برای اینکه این شفیقیّت را اثبات کند، از باب رفاقت و مرام چند کلمه‌ای با شما حرف دارد.

***

شفیقانه می‌گویم؛ وقتی به خانه‌ی یکی از دوستانم رفته بودم، خواهرزاده‌اش که دختری 5 یا 6 ساله بود را دیدم که مشغول نوشتن خاطرات روزانه‌اش است و چه قدر زیبا و با اشتیاق آنها را می‌نوشت. با خودم اول آفرینی به پدر و مادر این کودک گفتم و بعدش هم افسوس خوردم که چرا خیلی از ماها وقتی می‌خواهیم دو صفحه مطلب آزاد بنویسیم انگار که قرار است جانمان از حلقوم مان بیرون بیاید و وای به روزی که به ما پیشنهاد کنند در فلان مو‌ضوع مقاله‌ای یا شعری یا داستانی بنویس، آن وقت که دیگر قالب تهی می‌کنیم.

شاید اصلاً مهم نباشد که ما نمی‌نویسیم، شاید اصلاً مهم نباشد که تا به حال که این همه سال عمر کرده‌ایم کل نوشته‌های‌مان را که جلوی خودمان بگذاریم از بیست سی برگ تجاوز نمی‌کند.

اصلاً ما چرا از کودکی حروف الفبا را یاد گرفتیم؟ چرا خواندن و نوشتن یاد گرفتیم؟ چه فایده که وقتی می‌خواهیم نامه به دوستمان بنویسیم می‌مانیم از نوشتن. یا قرار است اگر مقاله‌ی درسی یا تحقیقی آماده کنیم، اگر کتابی یا جزوه‌ای مشابه از کتابخانه یا اینترنت گیر نیاوردیم که رونویسی کنیم، آن وقت عزا می‌گیریم و نمی‌دانیم چه خاکی بر سر کنیم.

بی خیال این حرف‌ها، شفیق است دیگر چه کارش می‌شود کرد؟ از اسمش پیداست، دلسوزی می‌کند. شما حرفش را زیاد جدی نگیرید، مثل مادری است که صبح تا شب هی برای بچه‌اش دل می‌سوزاند. برویم ما هم دنبال کار خودمان. کی حوصله دارد قلم بردارد و وقتش را در نوشتن تلف کند و خودش را خسته کند؟ مگر نوشتن کار ماست؟ نوشتن برای اهلش است؟

برویم که ممکن است این رفیق شفیق ما از روی شفیقیت از سینما و ولایت فقیه و طب اسلامی و موسیقی و تاریخ تمدن و دومینویی که در ممالک عربی به راه افتاده هم شروع کند به حرف زدن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مهم تر از محتوا

شدت عصبانیتم را ببخشید، عالمِ علامه هم که باشی اگر مهارت و شیوه‌ی ارائه محتوا را بلد نباشی بدردِ [...][1] هم نمی‌خوری.

 

جمله‌ی بالا را با عصبانیت کمتری می‌گویم:

«امروز قالب و فرم ارائه‌ی یک محتوا آن‌قدر مهم است که در صورت نبود آن قالب، عدم ارائه‌ی محتوای بدون قالب با ارزش‌تر است از ارائه‌ی آن.»

چه مهارت‌های کامپیوتری از فتوشاپ و ایندیزاین و شبکه و ... تا شیوه‌ی ارتباط با کودک و نوجوان و شیوه‌ی سخنرانی و شیوه‌ی مشاوره و ... و یا مسائل هنری از جمله سواد بصری و دید عکاسی و غیر ذلک.

اموری که کسب حداقل آنها در دنیای امروز کار سختی نیست.

مهم تر از محتوا

لینک‌های مرتبط:

[1] این یک جور خود سانسوری است که مشاهده می‌کنید.

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

منِ امیرخانی

 

« ... این نویسندگی هم کار عبثی است ها ...

... رابطه‌ی علّی و معلولی ندارد، کفر که نگفته‌ای ...

... و اگر بخواهی می‌توانی تا 50 صفحه از این خاله زنک بازی‌ها بنویسی و چه کار عبثی است این نویسندگی ... »

من امیرخانی

نمی‌دانم شاید کار عبثی بود، شاید هم از ذهنِ کودنِ من بود (خودزنی را حال کن)، شاید هم فقط داستان‌نویس‌ها حالی‌شان می‌شود. ولی اگر عبث هم بود از اول تا آخر کتاب باید می‌فهمیدم که "او" کیست و "من" کیست.

«خودت را کشتی»

خب فهمیدنش سخت بود؛ بالأخره درگیری‌های ذهنیِ ما هم همین است دیگر. دو تا کتاب داستان‌نویسی که خوانده‌ایم انتظار داریم همه چیز درست پیش برود.

 

امّا بحث رابطه‌ی علّی و معلولی؛ امّا بحث پیوستگیِ وقایع و همه این‌ها، که بهانه می‌شود یک کتاب را لِه کنند و آن را خطاب کنند که «اراجیفی بیش نیست» ...

امّا بحث اینهایی که گفتم، مگر در کتاب "منِ او" نبود؟! یعنی همه‌ی این‌ها را که داشت!

مگر ما دل‌مان نمی‌گیرد و جدّ و آباءمان را کنارمان می‌نشانیم و شروع می‌کنیم به گپ و گفت، مگر دلمان تنگ نمی‌شود و فکر بزرگی را می‌کنیم و بعد به احترامش خودمان را جمع می‌کنیم و انگار می‌کنیم که الآن وارد اتاق شده است؟!

این‌ها رابطه‌ی علّی و معلولی دارد؟! نه که ندارد، ولی هیچ کسی هم نمی‌تواند بگوید که بالای چشم شما ابرو است. رابطه‌ی علّی و معلولی همین است دیگر.

یک وقت نمی‌فهمنند که خب نمی‌فهمنند. یک وقت امیرخانی در "منِ او" مهتاب را که عاشق و عفیف است می‌گذارد جای مادرِ علی و لعن و نفرین می‌کند و الخ، آن‌وقت بگو رابطه‌ به هم خورد، یک وقت کریم بیاید مقابل علی بایستد و یاعلی مددی بگوید و مثل درویش مصطفی نصیحت کند، بگو رابطه به هم خورد.

یک وقت دریانی آمد جلو حرفی زد که اصلاً بوی کینه نداشت، بگو به هم خورد.

 

پایان نداشت؟

داشت، خوب هم داشت، از این خط های سیر داستانی‌ هم که می‌گویند داشت.

اوج گرفت و اوج گرفت و تعلیق داشت، بعد شما را به اوج رساند و ابو راصف شهید شد و هلیا نطفه‌اش منعقد شد و آپارتمان بوی قرمه‌پزان گرفت و الخ. بعد هم فرود کرد و کذلک نجزی المؤمنین.

 

این قدر آیه و عبارت و حُکم و حکایت اخلاقی داخل کتاب آورده بود که باید اهلش باشی تا خوب با این کتاب خو بگیری، ولی غیر اهلش هم شاید کمی اهلی شود با خواندن این کتاب. شاید هم بعضی‌ها رم کنند، ولی مگر امیرخانی قسم حضرت عباس خورده است که همه را از خودش راضی کند؟!

 

کتابِ آن یکی‌دیگر را که می‌خوانی هیچی! از اصطلاحاتش حالی‌ات نمی‌شود بلکه باید بروی و کلی در اینترنت سرچ کنی تا بفهمی چه شده، ولی کتاب را تا تهش می خوانی و درکش می کنی، کسی ایراد به لحن آن کتاب می‌گیرد؟!

شاید امیرخانی را که بچه مسلمانِ عشقِ امام و جنگ و چه می دانم از این چیزها است داخل آدم و کتاب‌هایش را داخل کتاب حساب نمی‌کنند.

۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۲۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱