۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهران» ثبت شده است

پاسخ به یک سوال عجیب!

به خاطر شلوغی مرز مهران، مردم وقتی از صف‌های شلوغ و به شدّت به هم فشرده‌ی بازرسی‌ها رد می‌شدند هم احساس فتح و ظفر جالبی داشتند و هم اینکه به شدّت سرگردان بودند؛ به همین‌خاطر اگر احساس می‌کردند کسی می‌تواند پاسخی برای سوالات‌شان داشته باشد سریع سوال‌شان را با او مطرح می‌کردند.

سوالاتی از این دست که «ماشینای نجف کجان؟» «واسه سامراء ماشین هست؟» «به نظر شما اوّل بریم کاظمین بعد بریم نجف؛ یا اوّل بریم نجف و کربلا، بعد کاظمین؟» «تا نجف چند کیلومتره؟» «این سیم کارت رو چطوری رومینگ کنیم؟» «شب کجا بخوابیم؟» «چطوری بخوابیم؟» «دستشویی کجاست؟» «نمازخونه هم هست اینجا؟» «قبله کدوم بره؟»

و در اکثر این سوال پرسیدن‌ها، مردم عجله و سرگردانی عجیبی داشتند چون دل‌شان می‌خواست زودتر به مقصدشان برسند و تا حدّی هم طبیعی بود.

یکی از شب‌های شلوغ مرز، عجیب‌ترین سوالی که می‌شد را یک زائر از من پرسید. مرد میان‌سالی با عجله و نگرانی خاصّی آمد سمتم و پرسید: «آقا سمت راست کجاست؟!»

برای چند لحظه ماندم چه بگویم، بعد با لبخند سمت راست را نشانش دادم.

 

حکمت سوالش را فهمیدم ولی از سوالش خنده‌ام گرفته بود. معمولاً بعد از مرز عراق، زوّار با هم قرار می‌گذارند که اگر همدیگر را گم کردند مثلا در سمت راست جاده یا فلان ساختمان منتظر همدیگر باشند و این بنده‌ی خدا احتمالاً به همین دچار شده بود.

۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آخوندشناسی عراق

اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور می‌کردند ماشین‌های عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطه‌ای که می‌خواهند ببرندشان.

داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدره‌ی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوان‌های عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفت‌های زیادی با حشدالشعبی‌ها داشتیم، بهانه‌ی ساخت یک مستند را هم همان‌جا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداری‌اش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشت‌های بعدی ان‌شاءالله.

قبل از سفر در جلسه‌ای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوند‌شناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتی‌که وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقی‌مان و بچه‌های حشد را می‌دیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.

صادق یکی از بچه‌های حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانی‌ها در عراق همیشه نشسته‌اند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم می‌بینی. بعد گفت: "امّا شماها از این‌طرف به آن‌طرف می‌روید و همه کار می‌کنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار می‌گذارد و موکب را جارو می‌کند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنه‌ای منظورش بود) همیشه در عکس‌ها و فیلم‌هایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهم‌کشیده‌اند." همان‌جا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"

بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آن‌ها اصلاً ویژگی‌هایی که صادق می‌گفت را ندارند ولی اکثر روحانیون‌شان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یک‌زمان مشخص به روحانی مراجعه می‌کنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خادمان بدون مرز

آدم تا به پیاده روی اربعین نرود و با چند مسلمان غیر هم زبانش صحبت نکند متوجه نمی شود که چه قدر نیاز است که زبان دیگر مسلمانان را هم بلد باشد و نمیفهمد که زبان خارجه فقط زبان انگلیسی نیست و زبان جهان اسلام زبان های دیگری است که شاید حتی یک کلمه اش را هم بلد نباشی.

آنجا زشتی اش می زند بیرون که به یک مسلمان پاکستانی می رسی و دریغ از اینکه بتوانی یک سلام و احوال پرسی خشک و ساده با او داشته باشی. آخر او به اردو صحبت می کند و تو کمترین اطلاعات از زبان اردو داری و فکر می کنی که اردو همان فارسی است!
یا به یک مسلمان عراقی می رسی و احیانا اگر هم 4 کلمه عربی فصیح بلد باشی عمرا زبان یک پیرمرد عراقی که سواد چنداتی ندارد و بالتبع از فصیح چیزی نمی داند را بفهمی. چون با لهجه عراقی صحبت می کند و تو هم یک کلمه متوجه حرف هایش نمی شوی.
البته خوب خوبش انگلیسی را خوب بلدیم. تا مادر و پدری می خواهند چیزی فوق برنامه مدرسه هدیه بدهند او را در یک کلاس زبان انگلیسی ثبت نام می کنند و آدم هم برای اینکه زبانش خوب بشود باید فیلم زبان اصلی ببیند و زبانت که راه می افتد هیچ فکرت را هم همانطور که می خواهند راه می اندازند.
(عربی که یاد بگیری مستندها و فیلمهای اسلامی زیاد است)
بارها برای خودم در سفر اربعین پیش آمده بود که وقتی با یک عراقی و به زبان عربی فصیح نمی توانستم ارتباط بگیرم انگلیسی صحبت می کردم و خیلی هم ارتباط حاصل می شد. ولی دیگر خجالت می کشم که این کار را بکنم؛ دو مسلمان زبان مختص خودشان را بلد نباشند و به زبانی بیگانه با هم صحبت کنند؛ واویلا.
البته محبت و ارتباط مردم عراق با زوار امام حسین علیه السلام فراتر از ارتباطی زبانی است. این را احساس کرده ام.
بارها شده بود که چه به فارسی، عربی و یا انگلیسی درخواستمان را مطرح می کردیم و او یک کلمه هم متوجه نمی شد ولی چنان با تو برخورد می کرد که گویی داری با زبان مادری اش سخن می گویی، از چشمانت می فهمید چه می گویی؛ خاطراتی از این برخوردها دارم که خواهم نوشت در یادداشت های بعدی.
با این حال، و با اینکه برای عراقی ها زبان زائر حسین علیه السلام در خدمت رسانی شان دخلی ندارد، اگر گاهی حتی یک کلمه عراقی به او بگویی  که هیاک الله و الله یخلیک، چنان ذوق می کند و خوشحال می شود که گویی دنیا برادر گمشده اش را پیدا کرده است.
***
برای من اربعین فرصتی است که کمی از مرزهای جغرافیایی اعتباری و نه حقیقی عبور بکنم و افقی بازتر پیش رویم ترسیم شود.
سفر اربعین من از دیروز شروع شد و حالا من مهرانم و پشت مرز منتظر ویزا. دوستی طلبه که به زبان اردو مسلط بود حرف قشنگی زد. گفت پاکستان 40 میلیون شیعه دارد و اردو زبانان یک میلیارد نفر هستند. امسال علاوه بر لهجه عراقی، مختصری هم خودم را برای صحبت کردن به زبان اردو آماده کرده بودم ولی امسال پاکستانی ها و افغانستانی ها از مرز شلمچه خارج می شوند. یادم باشد بعدا از ابواحمد بگویم که چه قدر ناراحت بود از این قضیه!
چند سال پیش با یک طلبه تانزانیایی آشنا شده بودم که مسلط به چند زبان هم بود، اسمش سالم سعید است.
می گفت خیلی از طلبه ها می روند و زبان انگلیسی یاد می گیرند به چه هدف و غایتی؟ که اروپا را فتح کنند؟ در حالیکه دنیا از آن مستضعفین است دنیا از آن پابرهنگان است.
امروز یادگرفتن عربی همچنین لهجه هایش و اردو برای من وظیفه است. شما چطور؟

۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (3)

::. آرزو به دل

حالا توی راه مدام خبر تصادف و چپ شدن اتوبوس‌های راهی کربلا را می‌آورند.

یعنی قسمت من هست که سالم به کربلا برسم؟
خدایا تا همین جایش هم که راه دادی ممنونت هستم.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (2)

::.بیستون ـ کربلا

به کوهی کرد خسرو رهنمونش        /        که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا           /        به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش       /        روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد     /        کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت     /        بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ  /        چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

 ***

به بیستون که رسیدم، نشستم و خیره به این کوه، به فرهاد فکر کردم و به مسیری که می‌روم. اگر وسط کار فرهاد بی خیال ماجرا شده بود و تراشیدن کوه را رها می‌کرد هیچ‌کس ایرادی بهش وارد نمی‌کرد، ولی تا آخر ماجرا دست از کندن کوه برنداشت، البته آخر ماجرا مرگش بود.

به دست‌های فرهاد فکر می‌کنم و به پاهایم نگاه، می‌اندیشم که می‌توانم یا نه؟

کاش از بیستون رد نمی‌شدیم. کاش مسیر کربلا از بیستون عبور نمی‌کرد. نمی‌توانم فرهاد باشم؛ می‌توانم؟!

***

قبل از اینکه به بیستون برسم را از قلم انداختم. به قم که برگشتم، قرار شد به ساوه بروم. من و 12 نفر دیگر قرار بود در ساوه به کاروان ملحق بشویم.

به ساوه رسیدیم و متوجه شدیم اتوبوس‌ها به تعداد همه‌ی 13 نفر صندلی خالی ندارد، یعنی قرار بوده که داشته باشد ولی حالا ندارد. به فکر خوابیدن در کف اتوبوس بودیم که مینی بوسی چندقدم بعد از ما نگه داشت و راننده‌اش پیاده شد. گفت: من می‌رم مهران، اگه تشریف میارید بریم، هزینه‌ای هم نداره.

اسمش رضا بود، ما صدایش می‌کردیم آقارضا. راننده‌ی مینی‌بوس بود و عجیب آدمی دل‌پاک. خودش و سه چهار نفر دیگر در مینی‌بوس بودند و راهی مهران، برای زیارت اربعین. داخل مینی‌بوس از سرما یخ زدیم، ولی وقتی به این فکر می‌کردم که چطور زائر امام حسین علیه‌السلام به مقصد می‌رسد، یعنی می‌رسانندش، گرم می‌شدم.

اینکه کی می‌رسم و به کجا می‌رسم برایم مهم است، ولی اینکه چطوری می‌رسم یا چطوری می‌رسانندم مهم‌تر است.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

یادداشت های یک سفیر (1)

::. پشت به حرم

مسیر حرکتم به سمت کربلا اینطوری بود: قم، سبزوار، مهران. یعنی قرار بود به سبزوار بروم و به کاروان محلق بشوم و راهی مرز. ولی مرکب‌مان در این بیابان برهوت خراب شد.

چند ساعتی در این جاده معطل بودیم، آخر هنوز جاده قم ـ گرمسار افتتاح نشده است و خالی از هرگونه مراکز خدماتی است.

از فرصت استفاده کردم و همبازی این دو همسفر کوچکم شدم.

آخرِ سر هم این شاهکار معماری را تقدیم به این بیابان خسیس و تنگ‌نظر کردیم.

کم کم هوا سرد شد. شروع کردم به جمع کردن هیزم. حدود 100 متر بالا از ما این آقا بود که نگهبان ماشین آسفالت‌کوبی بود. به خودم که آمدم دیدم دسته‌ای هیزم زیر بغلش است و به طرف من می‌آید. گفت این‌ها را بگیرید بچه‌ها سرما نخورند.

مسیر سفر کربلا تغییر کرد. برگشتیم به قم. قرار شد کاروان از شهر ساوه عبور کند و ما هم در ساوه به آنها ملحق شویم.

سفر از آنجا شروع می‌شود که ... دارند به کجا می‌برند مرا این جاده‌ها؟!

چرا به مقصد نمی‌رسم؟!

 

***

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

کاظمین - مهران

اینجا کاظمین است و من در چند مترى حرم جوادین علیهما السلام, در منزل یک عراقى مهمانم.

امروز راهى مرزم.

۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۵:۳۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱