۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردبیر» ثبت شده است

کاش هیچ چایی سرد نشود

نگاهم به لیوان چای که می افتد،

تازه یادم می‌آید نیم ساعت پیش قرار بود آن را بخورم،

سرمای چای، تا مغز استخوانم می‌رود.

کاش هیچ چایی سرد نشود؛

کاش اگر چایی ریخته شد درون لیوانی، برای کسی، هیچ وقت سرد نشود.

لااقل کسی باشد که بگوید «چایت سرد نشود ...»

کاش هیچ چایی سرد نشود.

۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شفیق قدیمی

سال‌های اوایل طلبگی‌ام با اتفاقی همراه بود که تا امروز از آن به خیر و نیکی یاد کرده‌ام. آن هم راه اندازی یک نشریه‌ی داخلی توسط طلابی که بنده هم به نحوی جزء‌شان شدم.

از عکاس و صفحه آرا و طراح جلد را در آن نشریه تجربه کردم تا جانشین سردبیر و خود سردبیر. نام نشریه بود شفیق.

اگر با فضای جایی که من در آن درس می‌خواندم و می‌خوانم آشنا باشید می‌فهمید که شفیق اتفاقی بود بی سابقه، اگر چه بعد از رفتن من و هم دوره‌ای‌هایم از آن محیط، شفیق هم فراموش شد و از بین رفت.

بخشی از آخرین یادداشتی که در شفیق به عنوان سخن اول نوشتم را در پایین می‌خوانید، یادداشتی که برای احیای فضایی در حوزه بود که هنوز آن فضا یافت نمی‌شود.

دلم بدجور برای روزهای کار در شفیق تنگ شده است.

نشریه شفیق

***

شفیق است دیگر، یعنی رفیق شفیق است دیگر. تو که نمی‌توانی جلوی رفیقِ شفیقت بایستی و بگویی که تو فقط در مورد مسائل درسی و علمی و کلامی صحبت کن، یا فقط در این ساعت صحبت کن، یا این‌طوری صحبت کن، خاصیت شفیق بودن این رفیق، آن است که هر چه در باب رفاقت، اثبات رفیقِ شفیق بودن را بکند انجام دهد. حالا می‌خواهد زمانی از درس بگوید، وقت و بی وقت بگوید، آهسته بگوید، بلند بگوید... و لذا شفیق هم برای اینکه این شفیقیّت را اثبات کند، از باب رفاقت و مرام چند کلمه‌ای با شما حرف دارد.

***

شفیقانه می‌گویم؛ وقتی به خانه‌ی یکی از دوستانم رفته بودم، خواهرزاده‌اش که دختری 5 یا 6 ساله بود را دیدم که مشغول نوشتن خاطرات روزانه‌اش است و چه قدر زیبا و با اشتیاق آنها را می‌نوشت. با خودم اول آفرینی به پدر و مادر این کودک گفتم و بعدش هم افسوس خوردم که چرا خیلی از ماها وقتی می‌خواهیم دو صفحه مطلب آزاد بنویسیم انگار که قرار است جانمان از حلقوم مان بیرون بیاید و وای به روزی که به ما پیشنهاد کنند در فلان مو‌ضوع مقاله‌ای یا شعری یا داستانی بنویس، آن وقت که دیگر قالب تهی می‌کنیم.

شاید اصلاً مهم نباشد که ما نمی‌نویسیم، شاید اصلاً مهم نباشد که تا به حال که این همه سال عمر کرده‌ایم کل نوشته‌های‌مان را که جلوی خودمان بگذاریم از بیست سی برگ تجاوز نمی‌کند.

اصلاً ما چرا از کودکی حروف الفبا را یاد گرفتیم؟ چرا خواندن و نوشتن یاد گرفتیم؟ چه فایده که وقتی می‌خواهیم نامه به دوستمان بنویسیم می‌مانیم از نوشتن. یا قرار است اگر مقاله‌ی درسی یا تحقیقی آماده کنیم، اگر کتابی یا جزوه‌ای مشابه از کتابخانه یا اینترنت گیر نیاوردیم که رونویسی کنیم، آن وقت عزا می‌گیریم و نمی‌دانیم چه خاکی بر سر کنیم.

بی خیال این حرف‌ها، شفیق است دیگر چه کارش می‌شود کرد؟ از اسمش پیداست، دلسوزی می‌کند. شما حرفش را زیاد جدی نگیرید، مثل مادری است که صبح تا شب هی برای بچه‌اش دل می‌سوزاند. برویم ما هم دنبال کار خودمان. کی حوصله دارد قلم بردارد و وقتش را در نوشتن تلف کند و خودش را خسته کند؟ مگر نوشتن کار ماست؟ نوشتن برای اهلش است؟

برویم که ممکن است این رفیق شفیق ما از روی شفیقیت از سینما و ولایت فقیه و طب اسلامی و موسیقی و تاریخ تمدن و دومینویی که در ممالک عربی به راه افتاده هم شروع کند به حرف زدن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰