۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

ترجمه‌ای داستانی از یک دعا

یا من یعطی من لم یساله

بعضی از دعاها، قصه‌هایی دارند که شنیدن‌شان، و دانستن حال و هوایی که در آن، دعا از زبان معصوم شنیده شده است، به فهمیدن دعا خیلی کمک می‌کند.

یکی از روایات و حکایاتی که برای دعای معروف ماه رجب ذکر شده است، حکایت زیر است که شنیدنش، خواندن دعا را برای‌تان شیرین‌تر می‌کند. حکایتی که خود ترجمه‌ای داستانی از دعا است؛ داستان را بخوانید، و بعد دوباره دعا را بخوانید، آن‌وقت دعا برایتان جلوه‌ای دیگر خواهد داشت.

 •••••••••

محمد بن زید شحّام می‌گوید:

در مدینه بودم و در حال نماز که امام صادق علیه‌السلام من را دید. کسی را فرستاد و من را به پیش خود دعوت کرد. خدمت امام که رسیدم فرمود:

- از کجا آمده‌ای؟

- از کوفه، از دوستداران شما هستم.

- برای سفرت چه قدر توشه داری؟

- دویست درهم

- نشانم بده

درهم‌ها را نشان امام دادم و امام هم سی درهم و دو دینار به آن اضافه کرد و من را برای صرف شام به خانه‌اش برد. آن شب، شام را خوردم ولی شب بعدش به خانه‌ی امام نرفتم. روز بعد از آن شب، امام پیکی فرستاد و من را به پیش خود دعوت کرد. امام فرمود:

- چرا دیشب نیامدی؟ منتظرت بودم.

- چون پیکی از جانب شما نیامد، خدمت نرسیدم.

- من خودم به تو می‌گویم که تا وقتی که در این شهر هستی مهمان منی، نیازی به پیک نیست.

برای شام چه چیزی میل داری؟

به امام گفتم شیر می‌خورم و امام هم برای من گوسفندی شیرده خرید.

آن شب به امام گفتم که دعایی به من یاد بده و امام هم این دعا را به من آموخت:

یا من ارجوه لکل خیر ...

۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تنها کار نیمه‌تمام من

آدم وقتی کاری را شروع می‌کند باید تا آخرش برود. نمی‌شود که وسط کار آن را رها کنی. آن‌وقت در موردت چه می‌گویند؟! حالا هزار و یک دلیل هم برای خودت داشته باشی؛ مردم کار نصفه و نیمه‌ی تو را می‌بینند. آدم باید وظیفه‌شناس باشد.

یک بار هم که دیر سر کارم آمدم... نه، قضاوت نکنید، من آدم وقت‌شناسی هستم، یعنی کار من جوری‌ست که باید وقت‌شناس باشم، از سرِ وقتش که بگذرد دیگر هیچ فایده‌ای ندارد، هیچ‌وقت دیر سر کارم حاضر نمی‌شدم، جز یک بار. این‌بار برای خودم دلیلی داشتم، ولی وقتی دلیلم را شنیدند کسی حرفی نزد، و رفتم سر کارم.

آن‌روز که به سمت مسجد می‌رفتم، از جلوی خانه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها رد می‌شدم که صدای گریه حسن علیه‌السلام را شنیدم، نگاهی به آسمان کردم، باید زودتر به مسجد می‌رسیدم چون همه منتظر من بودند، ولی این خانه، خانه محبوبه‌ی رسول خدا بود و آن صدا هم صدای نوه‌ی پیامبر، شاید کاری از دستم برمی‌آمد که انجام بدهم. اجازه گرفتم و داخل شدم، زهرای بزرگوار مشغول آسیاکردن بود و حسن علیه‌السلام گریه می‌کرد. به خانم گفتم: «اجازه بدین یکی از این دو کار رو براتون انجام بدم، یا حسن رو نگه دارم یا مشغول آسیا بشم.» مشغول آسیا شدم و دیر به مسجد رسیدم. دلم قرص بود که عذر تاخیرم را می‌پذیرند. برای تاخیرم عذر موجهی داشتم و گرنه من وظیفه‌شناس هستم.

 

بگذریم، دارد وقتش می‌رسد.

خیلی وقت است که این کار را نکرده‌ام، بعد از رفتن رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله از بین‌مان، دیگر نمی‌خواستم این کار را بکنم، ولی این بار فاطمه بزرگوار، وقتی خبر برگشتنم به مدینه را شنید، از من خواست که این کار را انجام بدهم، و گرنه رنج تبعید هم نتوانست من را راضی به انجام دوباره‌ی این کار بکند.

با اجازه، من باید بروم آن بالا.

***

- بلال نگو، دیگه نگو.

- معلوم هست چی می‌گین؟ مگه می‌شه دیگه نگم. باید کارم رو تموم کنم، فکر کردین الکیه که کار به این مهمی رو نیمه‌تموم بذارم؟

- بلال نگو، این دفعه فرق داره، اگه جون دختر پیامبر برات مهمه نگو.

- دختر پیامبر؟ فاطمه بزرگوار؟! آخه خودشون گفتن که من اذان بگم ...

- نگو بلال، نگو، تا به اسم پیامبر رسیدی فاطمه از حال رفت، نگو بلال نگو...

۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بچه‌های عُبادان!*

احتمال لو رفتن داستان وجود دارد! 

این یادداشت برای دو کتاب است، معرفی ننوشته‌ام، فقط حسّی غریب و عجیب است نسبت به این دو کتاب! پس ترجیحاً اوّل بخوانیدشان بعد این یادداشت را بخوانید، یا این یادداشت را بخوانید و بعد کتاب‌ها را و بعد دوباره این یادداشت را!

***

همیشه از خرمشهر آزدای‌اش را شنیده‌ایم، یا شنیده‌ام. یعنی گویی اصرار بوده است که فقط تاریخ از آزادی به بعد را بدانم. نمی‌گویم کتاب و فیلم و ... کم است، شاید من بی اطلاع هستم، ولی تا به حال هیچ وقت، یعنی هیچ وقت، به تاریخ قبل از آزادی خرمشهر دقّت نکرده بودم. این حرف‌ها را نمی‌زنم که بعدش بگویی: خب یعنی حالا باید چه کار کنیم؟! نه منظورم این نیست که دیگران باید کاری بکنند. به چیزی که تازه فهمیده‌ام می‌خواهم اشاره کنم. کشف، توجه، بیداری یا هر چیز دیگری که اسمش باشد.

خب طبیعی است که وقتی در تقویم نوشته‌اند روز آزادسازی خرمشهر، یعنی تا قبل از آن تاریخ، این شهر اسیر بوده است و در دست عراقی‌ها (خیلی باهوشم ها!) ولی کمی نگاهِ از آن ور! به این قضیه، به من این را می‌فهماند که من قرار است با دیدن سال‌روز آزادسازی خرمشهر خوشحال بشوم، چون روز شادی است. ولی متاسفانه تا پیش از این واقعاً شاد نمی‌شدم. چون از چه چیزی باید شاد و خرسند بشوم؟! از چیزی که نمی‌دانم چیست؟ از فاجعه‌ای که نمی‌دانمش؟! از اسارتی که حال اسیرانش را نفهمیده‌ام؟!

شاید این مقدمه‌ای خیلی طولانی شد برای معرفی یک یا دو کتاب! تردیدم از اینکه می‌گویم یک یا دو کتاب، به خاطر نزدیکی بیش از حدّ این دو کتاب به هم است، که هر دوشان نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده هستند. به ترتیب خواندنم این‌ها هستند:

هستی

رمانی است دربارة دختری به نام هستی. دختری حدوداً 9 سالة آبادانی. داستان در زمان جنگ اتفاق می‌افتد. هستی دختری‌ست که به شدت حال و هوای پسرانه دارد، فوتبال بازی می‌کند، کارهای جثورانه‌ای می‌کند که به دخترها نمی‌آید و شبیه‌ترین کس به او خاله‌اش است که دانشجوست و در شهری دیگر مشغول کار و تحصیل است و گاهی به او سر می‌زند.

حال و هوای داستان که برای سن کودک و نوجوان نوشته شده است، خیلی شیرین است و بارها خنده را بر لبت می‌آورد. اتفاق‌های با نمکی برای این دختر 9 ساله می‌افتد.

هستی فقط داستانی ساده نیست، آدم زندگی را تجربه می‌کند داخل این داستان. یعنی چه؟ یعنی هستی که بزرگ می‌شود تو شاهد بزرگ شدن، اشتباه کردن، یاد گرفتن،‌ ترس، خوشحالی، پیروزی، طریقه‌ی پَر کردن خروس، شیوه‌ی تعمیر موتور سیکلت و ... می‌شوی.

هستی بالغ می‌شود و بزرگ شدن خودش را می‌بیند.

از پدرش بدش می‌آید، مدام فکر و خیال می‌کند که این آدم پدر واقعی‌اش نیست. پدرش هم مدام با کارهای او مخالف است، از فوتبال بازی کردن‌هایش تا دیوانه‌بازی‌های دیگرش.

داییِ هستی هم داخل داستان هست. حضورش در داستان کم رنگ است،‌ ولی تاثیرش در هستی به شدت پررنگ. شاید بیشتر از همه، حتی پدرش، دایی‌اش را دوست داشته باشد.

جنگ می‌شود و مردم آبادان مجبور می‌شوند از آبادان بروند از جمله خانوادة هستی.

دایی می‌ماند و می‌جنگد. خبر فتح خرمشهر به دست عراقی‌ها در همه جا پیچیده است. هستی در آبادان نیست، ولی به شدّت دلش آنجاست. پدر هستی موتور دایی را گرفته بود و قرار بود وقتی خانواده را به جای امنی رساند، موتورش را برایش برگرداند. امّا حدود 10 روزی گذشته بود و پدر هستی موتور را برنگردانده بود. هستی نگران دایی بود و از اینکه موتور گوشه‌ی خانه بیکار است دلش به هم می‌ریخت و از اینکه پدرش بدقولی کرده است بدش می‌آمد. خاله که از آبادان با آنها همسفر شده بود، یک روز صبح بی خبر رفت. همه فکر کردند که او رفته سر کارش.

هستی دیگر طاقتش تمام شد و یک روز سر و صورتش را پوشاند و سوار موتور شد و راهی آبادان. به آبادان می‌رسد، به خانه‌شان سر می‌زند، خانه‌های همسایه‌ها را می‌بیند. کودکی‌اش را می‌بیند بین آواره‌های شهر. توی کوچه‌ها راه می‌رود و باز خاطراتش را با دایی و خاله‌اش مرور می‌کند. بغض می‌کند. خوشحال است، که می‌خواهد دایی‌اش را ببیند، ناراحت است که نکند ...

 

مهمان مهتاب

داستان دو قلویی است آبادانی. کامل و فاضل.

عراق پیش‌روی کرده است و مردم آبادان شهر را ترک می‌کنند. ولی فاضل این کار را نمی‌کند. برادر بزرگ‌ترشان عادل در خرمشهر مشغول جنگ است. فاضل و کامل حدودا 14 یا 15 سال را دارند. فاضل از کامل جدا می‌شود. این جدایی اوّلین جدایی‌ای است که بین این دو برادر اتفّاق می‌افتد که فاضل از آخرین دیدارش کشیده‌ی کامل را بر صورتش به یادگار دارد. بارها با هم دعوا کرده‌اند ولی هیچ وقت جدّی نبوده است، ولی این بار کامل از این که فاضل همچنین تصمیمی گرفته‌است ناراحت می‌شود.

کامل و خانواده به شیراز و اصفهان می‌روند تا جایی پیدا کنند برای اقامت. بدبختی‌ها می‌کشند، از بیکاری تا دزدیده شدن ماشین‌شان و ... و کامل مدام به فاضل فکر می‌کند و فاضل مدام به چیزی دیگر و البته کامل.

فاضل بین آواره‌های آبادان راه می‌رود و به خاطره‌هایش، به دوچرخه سواری‌هایش و به همه‌ی کارهایش با کامل فکر می‌کند.

کامل به بهانه‌ی درس آبادان را رها کرد. با خودش می‌گفت باید بتوانم درسم را ادامه بدهم خیلی از فاضل ناراحت بود، به همین خاطر توی صورت فاضل نواخته بود. ولی خیلی پشیمان بود، خیلی.

فاضل در آبادان با یکی دیگر از همشهری‌هایش به اسم علی کبابی به بچه‌های خرمشهر غذا و تجهیزات می‌رساندند.

ادامه‌ی داستان بماند.

***

برایم این دو یا این یک کتاب خیلی شیرین بودند.

دختری بالغ می‌شود. دو پسر دوقلو هم بالغ می‌شوند و مسیرشان از هم جدا و در انتها به هم ختم می‌شود. در هر دو کتاب، جنگ از نگاه افرادی جنگ‌زده! روایت می‌شود، افرادی که آینده‌شان، زندگی‌شان و همه چیزشان در عٌبادان! و شهرهای اطراف‌ش خلاصه می‌شود.

مِی آدم می‌تونه از شهرش دل بکنه؟! مِی می‌شه که کسی بذاره اجنبی پاشو تو خونش بذاره؟!

در هر دو داستان،‌ فرزندانی هستند که بزرگ‌تر از پدرانشان شده‌اند، پیرتر از پیرهای زمان‌شان هستند. و این را مدیون جنگ هستند، مدیون چشیدن طعم اسارت خانه و محله. 

زبان روایت هر دو کتاب شیرین و زیباست و هستی طنزش بیشتر است.

هستی و مهمان مهتاب را با هم دوست دارم، خیلی.

فرهاد حسن‌زاده نویسنده‌ی بسیار دوست‌داشتنی و محبوبی است که عمر شناخت من از او به 3 ماه نمی‌کشد، ولی انگار عمری است که با او زندگی کرده‌ام. در مجالی مفصل بیشتر دوست دارم از او بنویسم.

    

*شکل نوشتن آبادان، به لهجه‌ای است که در کتاب نوشته شده است.

 

۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۶ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عریضه های آدم ها

عریضه های آدم ها

 حتی سرش را بلند نکرد تا صورتم را ببیند، هر چه می‌گفتم عریضه‌نویس دو خط از من جلوتر بود، انگار از زندگی من خبر داشت؛ برگه را ازش گرفتم و پاره‌ کردم،

این جور زندگی که من دارم را که همه دارند ...

۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۲۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

قیدارِ امیرخانی

بدش اینجاست که خیلی‌ها

بدِ تاریکی ...

نه از اوّل

آقا، خیلی‌ها نه

اَه؛

قیدار امیرخانی

در تاریکی خیلی‌ها، یعنی خیلی‌ها که نه، همه، یعنی هیچ کس، هیچ جا را نمی‌بیند؛

حالا بدش اینجاست که در تاریکی آدم خودش را هم نمی‌بیند؛ حالا بدترش این است که آدم در تاریکی نه، اشتباه شد، حالا بدترش این است که آدم در روز روشن هم خودش را نبیند، حالا همه چیز را دید، دید، مهم نیست، ولی بدش این است که خودش را نبیند.

بعضی‌ها هستند در روز روشن خودشان را می‌بینند، این‌ها خوبند، این‌ها یعنی خیلی خوبند. این‌ها چی بودند؟! صالح؟! متقی؟! خب حکماً دیگران را هم می‌بینند.

اما بهتر از این‌ها، یعنی خوب‌تر از این‌ها، یعنی خوب‌تر و بهتر از این‌ها، آن‌هایی‌اند که در تاریکی هم خودشان را می‌بینند، یعنی خوب هم می‌بینند.

او که در تارکی خودش را ببیند، حکماً خیلی چیزهای دیگری را هم می‌بیند، یعنی همه چیز را می‌بیند، یعنی کلاً می‌بیند. این‌ها چی بودند؟

عارف؟!

آدم خوب؟!

آدم خیلی خوب؟!

همان متقی و صالح؟!

باریک‌تر ز مو بین؟!

در خشت خام دیدن آنچه جوانان در آینه ... ؟!

***

ولی شهلایِ قیدارِ امیرخانی از آن دسته آدم‌ها بود که، در تاریکی خودش را می‌دید و همه چیز را هم می دید، قیدار هم، قیدار هم.

۰۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

منِ امیرخانی

 

« ... این نویسندگی هم کار عبثی است ها ...

... رابطه‌ی علّی و معلولی ندارد، کفر که نگفته‌ای ...

... و اگر بخواهی می‌توانی تا 50 صفحه از این خاله زنک بازی‌ها بنویسی و چه کار عبثی است این نویسندگی ... »

من امیرخانی

نمی‌دانم شاید کار عبثی بود، شاید هم از ذهنِ کودنِ من بود (خودزنی را حال کن)، شاید هم فقط داستان‌نویس‌ها حالی‌شان می‌شود. ولی اگر عبث هم بود از اول تا آخر کتاب باید می‌فهمیدم که "او" کیست و "من" کیست.

«خودت را کشتی»

خب فهمیدنش سخت بود؛ بالأخره درگیری‌های ذهنیِ ما هم همین است دیگر. دو تا کتاب داستان‌نویسی که خوانده‌ایم انتظار داریم همه چیز درست پیش برود.

 

امّا بحث رابطه‌ی علّی و معلولی؛ امّا بحث پیوستگیِ وقایع و همه این‌ها، که بهانه می‌شود یک کتاب را لِه کنند و آن را خطاب کنند که «اراجیفی بیش نیست» ...

امّا بحث اینهایی که گفتم، مگر در کتاب "منِ او" نبود؟! یعنی همه‌ی این‌ها را که داشت!

مگر ما دل‌مان نمی‌گیرد و جدّ و آباءمان را کنارمان می‌نشانیم و شروع می‌کنیم به گپ و گفت، مگر دلمان تنگ نمی‌شود و فکر بزرگی را می‌کنیم و بعد به احترامش خودمان را جمع می‌کنیم و انگار می‌کنیم که الآن وارد اتاق شده است؟!

این‌ها رابطه‌ی علّی و معلولی دارد؟! نه که ندارد، ولی هیچ کسی هم نمی‌تواند بگوید که بالای چشم شما ابرو است. رابطه‌ی علّی و معلولی همین است دیگر.

یک وقت نمی‌فهمنند که خب نمی‌فهمنند. یک وقت امیرخانی در "منِ او" مهتاب را که عاشق و عفیف است می‌گذارد جای مادرِ علی و لعن و نفرین می‌کند و الخ، آن‌وقت بگو رابطه‌ به هم خورد، یک وقت کریم بیاید مقابل علی بایستد و یاعلی مددی بگوید و مثل درویش مصطفی نصیحت کند، بگو رابطه به هم خورد.

یک وقت دریانی آمد جلو حرفی زد که اصلاً بوی کینه نداشت، بگو به هم خورد.

 

پایان نداشت؟

داشت، خوب هم داشت، از این خط های سیر داستانی‌ هم که می‌گویند داشت.

اوج گرفت و اوج گرفت و تعلیق داشت، بعد شما را به اوج رساند و ابو راصف شهید شد و هلیا نطفه‌اش منعقد شد و آپارتمان بوی قرمه‌پزان گرفت و الخ. بعد هم فرود کرد و کذلک نجزی المؤمنین.

 

این قدر آیه و عبارت و حُکم و حکایت اخلاقی داخل کتاب آورده بود که باید اهلش باشی تا خوب با این کتاب خو بگیری، ولی غیر اهلش هم شاید کمی اهلی شود با خواندن این کتاب. شاید هم بعضی‌ها رم کنند، ولی مگر امیرخانی قسم حضرت عباس خورده است که همه را از خودش راضی کند؟!

 

کتابِ آن یکی‌دیگر را که می‌خوانی هیچی! از اصطلاحاتش حالی‌ات نمی‌شود بلکه باید بروی و کلی در اینترنت سرچ کنی تا بفهمی چه شده، ولی کتاب را تا تهش می خوانی و درکش می کنی، کسی ایراد به لحن آن کتاب می‌گیرد؟!

شاید امیرخانی را که بچه مسلمانِ عشقِ امام و جنگ و چه می دانم از این چیزها است داخل آدم و کتاب‌هایش را داخل کتاب حساب نمی‌کنند.

۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۲۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱