یادداشتی برای "ماجرای نیمروز" و البته چیزهای دیگر
کمال به نظر شخصیت عجول، بی رحم و سنگدلی میآید.
ولی حقیقتا کمالها آدمهایی خیلی خیلی نزدیک به خدا هستند. نمیدانم چطور توصیفشان کنم که بعدا از حرفم برنگردم، ولی کمال، یعنی بفهمی کی باید چه تصمیمی بگیری؟
یعنی جرات داشته باشی تا اگر فهمیدی که لازم است اقدام کنی دیگر لحظهای هم تردید نکنی، دستت نلرزد، مصلحت اندیشی نکنی، عاقبت اندیشی نکنی، ذهنت سراغ احتمالات گوناگون نرود، دیگر وقتی فهمیدی کار درست چیست امّا و اگر و شاید و ... نیاوری.
نوشتن از کمالها هم البته جرات میخواهد.
راستی، کمال، جبهه جنگ با عراق را ول کرد و رفت در جبههای دیگر؛ این هم جرأت میخواهد.
عبدالله والی هم همان روزها جبهه را ول کرد و رفت بشاگرد، جبههای دیگر.
این جرأتها را هر کسی ندارد، خیلی از بهنام های زمان امیرالمومنین و امام حسن (علیهما سلام) هم نداشتند. زمانی که امام حسن جبهه را تغییر داد خیلیها نتوانستند جبههشان را تغییر بدهند، امام جبهه را از مبارزه فیزیکی با معاویه تغییر داد به جبههای دیگر، خیلیها نتوانستند همراهی بکنند، چون مبارزهشان با معاویه از روی هوای نفس بود.
کمال و عبدالله والی و خیلیهای دیگری که نمیشناسمشان، حضورشان در جبهه از روی هوای نفس نبود، نشان به آن نشان که صرفا حضور در جبهه برایشان مهم نبود، مهمّ برایشان حرف امام بود، حتّی اگر لازم باشد قلّه را ول کنی و بیایی در خیابانهای تهران.
بهترین لحظه فیلم ماجرای نیمروز، صحنه درگیری کمال با منافقِ در لباس کمیته بود. کمال در لحظه خطر را در لباس کمیته احساس کرد و یک نفر با لباس کمیته را کشت، یک لحظه خودتان را جای کمال تصوّر کنید. (این سکانس را در آپارات ببینید)
ساختن فیلم ماجرای نیمروز هم جرات میخواهد. مخصوصا وقتی این جمله را از محمدحسین مهدویان شنیدم، فهمیدم به کمال رسیده است:
"خودم خیلی مشتاقم اتفاقا به صحنه فیلم، به خاطر اینکه به اون اثری که فیلمنامه روی فیلمم گذاشته بیشتر توجه می کنم تا اون چیزی که روی کاغذ نوشته شده، برای همین خیلی نگران نیستم، می رم سر صحنه ببینم چی میشه" (پشت صحنه ماجرای نیمروز)