۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلستان» ثبت شده است

این روزها ساکتم!

 

«لو سکت الجاهل ما اختلف الناس»‏

امام جواد علیه‌السلام: اگر جاهل سکوت کند، اختلافی رخ نمی‌دهد.

  

این حکایت سعدی را هم با صدای مرحوم شکیبایی بشنوید، بی ربط نیست.

  


دریافت

 یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیم روز    /    گفتم این فتنه است خوابش برده به

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است     /     آن چنان بد زندگانی مرده به

 

* در مورد عکس و ربطش، و اصلاً منظور عکس اگه دوستان نظری دارن، ممنون می‌شم بگید.

***

اگر بین هر چند صفحه، حدیثی از این دست نبینم، مطمئنم که میانه‌ام با احتیاط و برائت و اصل وجوب فحص از ادله، شکرآب می‌شود.

۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۴ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خرهای پاره وقت!

.
مردی برای مداوای درد چشمش پیش دامپزشک می‌رود. دامپزشک هم از همان داروهایی که برای دام و طیور استفاده می‌کرده است در چشم آن مرد می‌کند و او هم کور می‌شود. مرد که چشم‌هایش را از دست داده از دکتر شکایت می‌کند؛ قاضی جواب می‌دهد که این شکایت قابل پیگیری نیست چرا که اگر آن مردِ بیمار خر نبود برای مداوای چشمش پیش دامپزشک نمی‌رفت.[1]

سعدی هم این حکایت را بر می‌دارد و در گلستانش چاپ می‌کند و کتابش روانه‌ی بازار می‌شود، تا عبرتی باشد برای آن ها که بعضی وقت‌ها خر می‌شوند.

..

مدتی بعد که فروش گلستان زیاد شده و در هر جایی پیدا می‌شود، در یک دامپزشکی دکتری دارد گلستان سعدی می‌خواند، مردی در حالی که دستش را روی چشمم گذاشته وارد مطب می‌شود و از درد آه و ناله می‌کند و می‌گوید: "چشمم، دکتر". دکتر با تعجب می‌گوید: "آخر اینجا که ..." و هنوز جمله‌اش را تمام نکرده است که مرد دوباره داد و فریادش به هوا می‌رود. دکتر هر چه نگاه به مطبش می‌کند می‌بیند در بین داروهای چشم فقط یک قطره دارد که برای مداوای چشم الاغ استفاده می‌شود؛

همینطور که شک دارد آیا از این دارو استفاده کند یا نه، به یاد حکایت گلستان می‌افتد که مردی برای درد چشمش پیش دامپزشکی می‌رود. دکتر با خود می‌گوید:"بابا یا خوب می‌شه یا بدتر از این دیگه، خودش خواسته قرار نیست که کسی گردن ما رو بگیره" او از آن دارو استفاده می‌کند و از قضا مرد کور شده و با عصبانیت از مطب خارج می‌شود.

دکتر که بعد از این واقعه خیالش راحت است که کسی به او کاری ندارد یک روز می‌بیند می‌آیند و مطب او را پلمپ می‌کنند و جواز پزشکی‌اش را هم باطل. بعدها که علت را جویا می‌شود می‌فهمد آن که چشمش را کور کرده قاضی بوده و از قضا رییس همان انتشاراتی بوده که سعدی کتابش را داده به آن تا چاپ کند.

 

حکایت:

ملانصر الدین بالای منبر برای مردم از انفاق و احسان به همسایه و تهی دستان می‌گفت. به خانه که بر می‌گردد می‌بیند کیسه های برنجی که خریده بود نیست. از زنش سراغ کیسه ها‌ی برنج را می‌گیرد و زنش می‌گوید که همسایه‌مان فقیر بود و دادم به آنها. ملا زن را عتاب می‌کند و می‌گوید:"چرا این کار را کردی؟" زنش جواب می‌دهد که: "آخر خودت بالای منبر گفتی!" ملا می‌گوید:"زن، من این حرف ها را برای همسایه می‌زنم نه برای خودمان که"

 

:.

اگر گیر یک آدم خر افتادید سعی کنید تا کیلومترها از او فاصله بگیرید.



[1] حکایتی از سعدی علیه الرحمه

۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱