۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک» ثبت شده است

یادداشت‌های یک سفیر (9)

::. صَوِّر صَوِّر!

عراقی‌ها می‌گفتند صَوِّر صَوِّر. کلّی ژست می‌گرفتند و همه‌ی دوستانشان را هم خبر می‌کردند که ازشان عکس بگیرم. دوربین برایم شده بود دردسر، اوایل کلافه‌ام کرده بودند، دلیل کلافگی هم این بود که چون سفر اوّلم بود دنبال سوژه‌ها و افرادی بودم که برایم تازگی داشتند و می‌توانستم ازشان عکاسی کنم یا در یادداشتی توصیفشان. به همین خاطر درخواست صَوِّر صَوِّر، اذیتم می‌کرد و وقتم را می‌گرفت.

کمی که گذشت، وقتی می‌دیدم عراقی‌ها با چه عشقی از ما پذیرایی می‌کنند و بعد چه قدر ساده خواهش می‌کنند که عکس بگیرم، خجالت می‌کشیدم از اینکه درخواستشان را رد کنم.

از موکبی لیوان آبی برداشتم، صاحب موکب دوربین را که گردنم دید با لبخند اشاره کرد که عکس بگیر. من هم گرفتم، اصلاً آنجا کادر و زاویه و دیاف و شاتر برایم مهم نبود، همین‌که درخواستش را اجابت کردم راضی بودم. راضی‌تر وقتی شدم که دیگر اخلاقشان دستم آمده بود و من پیش‌دستی می‌کردم و می‌گفتم که اُصَوِّر؟ یعنی عکس بگیرم؟ و او با ذوق و شوق می‌گفت که صَوِّر صَوِّر. اینطوری احساس می‌کردم که خودم هم شده‌ام یک عراقی و دارم به زوّار امام حسین علیه‌السلام خدمت می‌کنم، آن هم خدمتی که قبل از درخواست زائر باشد، مثل همه‌ی عراقی‌ها، که تو را بدون اینکه درخواست کرده باشی مهمان خود می‌کردند.

قبل از سفر برنامه‌ریزی کرده بودم که وقتی جداگانه برای عکاسی از بچه‌ها بگذارم و همین کار را هم کردم و در یادداشتی مفصل و جدا خواهد آمد. تقریباً اولین عکسی که از بچه‌ها گرفتم این عکس بود. این عکس به درخواست خود بچه‌ها بود.

کسی که به من گفت عکس بگیر، خودش داخل عکس نیست. سه نفر بودند و اطراف موکبی مشغول بازی. یکی‌شان تا من را دید رفقایش را به صف کرد و گفت صَوِّر صَوِّر. ولی تا می‌خواستم عکس بگیرم خودش فرار می‌کرد. من که دیدم خیلی بازیگوش است سعی کردم هر طور که شده از او عکس بگیرم، مدام خودش را قائم می‌کرد و تا می‌دید که لنز را به طرفش گرفته‌ام جیم می‌شد. آخر توانستم این عکس را از او بگیرم. این هم بخشی از فیلم فرار کردنش.


دریافت مدت زمان: 25 ثانیه 

دم ظهر شده بود و خیلی خسته بودم، قیافه‌ی خسته‌ی خودم را بعد از دو روز که داخل آینه‌ی بغل یک کامیون دیدم جا خوردم. ایستادم که عکس بگیرم. عکس اوّل را که گرفتم، دیدم یک عراقی از پشت دارد به من نگاه می‌کند، شاید داشت به من می‌خندید. دیگر جمله‌ی اُصوِّر وِرد زبانم شده بود، گفتم اصور؟ و او هم آمد و کنارم ایستاد؛ عکس را گرفتم و از هم جدا شدیم. نزدیک آنجا موکبی بود که نان داغ تنوری به زائرین می‌داد. صف طولانی‌ای هم داشت، نان خیلی می‌چسبید. می‌خواستم داخل صف بایستم که همان عراقی که چند دقیقه پیش از او عکس گرفته بودم من را دید و رفت داخل موکب و یک نان داغ از تنور درآورد و داد به من.

خروجی کربلا منتظر ماشین بودیم که به کاظمین برویم، این دو جوان درخواست عکس کردند و بعدش هم خواستند که عکس را برایشان ایمیل کنم، تا ایمیلش را در آن شلوغی بگیرم همراهیانم را گم کردم و داستانی شد پیدا کردنشان، که وقت زیارت کاظمین خواهم نوشت.

۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۸ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (7)

::. سقّای کوچک

در این مسیر اگر تشنه‌ات می‌شد، آب بسته‌بندی هم بود. قبل از سفر خیلی‌ها بهم یادآور شدند که هر چیزی نخور و سعی کن آب بسته‌بندی بخوری، ولی گاهی سقّا تو را مجاب می‌کرد از آب تعارفی‌اش بخوری.

چهره‌ی معصوم این بچه‌ها وقتی بهم آب تعارف می‌کردند؛ ذوق و شوقی که داشتند وقتی آب از دستشان می‌گرفتی و می‌خوردی، همه‌ی اینها و چیزهایی که تا خودت تجربه نکنی نمی‌فهمی، مجابم می‌کرد که دنبال این آب‌ها باشم تا آبِ بسته‌بندی.

::.

موکب‌هایی بودند که همه‌ی کارهایش را بچه‌ها مدیریت می‌کردند. مثل این یکی. داشتند با هم شوخی می‌کردند و آب روی هم می‌ریختند که من سر رسیدم.

::.

در همین سقایت و آب دادن ساده هم، عراقی‌ها دست به ابتکار‌های جالبی می‌زدند. اگر پول‌دار بود آب سرد و تگری به تو می‌داد، و گرنه آب خُنک و حتّی آب گرم.

این چند خواهر در سقایت دست به ابتکار قشنگی زده بودند. هر سه، شعری عربی را همخوانی می‌کردند و همزمان هم به زائرین آب تعارف می‌کردند. وقتی زوّار عراقی به اینها می‌رسیدند شعر را زیر لب‌شان زمزمه می‌کردند و آنجا فهمیدم که شعر معروفی است.

وقتی هم شعرشان تمام می‌شد در ادامه‌اش یک متن یا خطبه‌ی عربی را با هم از روی یک کاغذ می‌خواندند.

این هم صوت سرودی که می‌خواندند:

پدرشان می‌گفت که 15 سال از قبل از سرنگونی صدام موکب داشته است. با هم انگلیسی صحبت می‌کردیم، دانشگاهی بود و ظاهرا استاد یا کارمند دانشگاه کوفه بود. کارت ویزیتش را داد و خواهش کرد که عکس‌های دخترانش را برایش ایمیل کنم، من هم همین چندروز پیش توانستم برایش ایمیل کنم.

پدر که سیّد هم بود، به مقبره‌ای در کنار جاده اشاره کرد و گفت که قبر مادرم است. بودن آرامگاه و یک قبر در این مسیر برایم جالب بود. آخر مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا که من در آن بودم مسیری است که به دور از روستا یا آبادی است، یعنی مادرش را در زادگاهش به خاک نسپرده است، اینجا در مسیر زائرین پیاده‌ی امام حسین علیه‌السلام به خاک سپرده است.

این موکب در عمود 867 بود، اگر قسمت‌تان شد بروید، فاتحه بر مزار این مادر را هم فراموش نکنید.

۲۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (6)

::. گریز از مرکز!

صبح روز دوشنبه پیاده‌روی شروع شد. پیاده‌روی من از عمود 1 نبود. پیاده‌روی‌ام از عمود 44 بود؛ یعنی 44 عمود بعد از شهر نجف بود![1] دلیلش هم این بود که دو روزی که در نجف بودم در منطقه‌ای که 10 کیلومتر با حرم فاصله داشت ساکن بودم، و پیاده‌روی را از همانجا شروع کردم.

دلم می‌خواست مسیر پیاده‌روی‌ام را از همان ابتدای شهر آغاز کنم ولی خیلی هم بد نشد. محله‌ای که از آن عبور کردم تا برسم به جادّه‌ی اصلی از یک روستا می‌گذشت. در آنجا با صحنه‌ای مواجه شدم که ذوق زده شدم و خوشحال شدم که از این مسیر آمده‌ام. در کنار مسیر پیاده روی زوّار چندتا پسربچه طناب‌های محکمی را به یک تیرآهن وصل کرده بودند و و سر دیگر طناب را دور کمرشان بسته بودند و با استفاده از نیروی گریز از مرکز! تاب می‌خوردند. هیجان و جذّابیت قشنگی این بازی داشت. نه کربلا، نه نجف و نه حتّی در کاظمین، یک شهربازی یا پارک با وسایل بازی به چشمم نخورد. از ابتکار این بچه‌ها ذوق‌زده شدم.

***

این سفر، اوّلین سفر من به کربلا با پای پیاده بود. دوربینم را از کیفش بیرون آوردم و بندش را در گردنم انداختم و عکّاسی را جدّی شروع کردم. این دوربین داخل کیفش نمی‌رفت تا آخر شب.

گاهی از اتفاقّاتی که هنگام عکّاسی می‌افتاد لذّت می‌بردم. وقتی از کسی یا حتّی از چیزی شروع می‌کردم به عکّاسی، مثل هرجای دیگر دنیا مردم جلوی دوربین عکس‌العمل خاصّی داشتند. گاهی این عکس‌العمل‌ها کمک می‌کرد به قشنگ شدن عکسم مثل این عکس. پدر این بچه‌ها که عراقی بودند، وقتی دید که من مشغول عکاسی از بچه‌هایش به همراه ویلچر هستم، عکس مقام معظم رهبری را به دست یکی از بچه‌هایش داد و همین دادنِ عکس را شکار کردم.

گاهی هم این ژست گرفتن‌ها جلوی عکس، عکس را خراب می‌کرد، مثل این عکس. فرد پشت سری اصرار داشت که داخل عکس بیفتد.

***

اتفاق جالبی که امسال افتاده بود، این بود که هر موکب شناسنامه داشت و این شناسنامه را در معرض دید مردم می‌گذاشت. مثل این موکب که تابلویی بالای سرش نصب کرده است و عدد ستونی که آن موکب در آن مستقر است، نام صاحب موکب و حتّی شماره‌ی موبایل صاحب را در آن نوشته‌اند.

***

همان دو روزی که نجف بودم، پایم آبله زد. خیلی اذیّتم می‌کرد، مانده بودم چگونه دردش را تحمّل کنم در این مسیر پیاده روی. هر طور حساب می‌کردم با این همه درد پا و کتفم، امکان نداشت برسم.



[1] از داخل شهر نجف که به سمت کربلا راه بیفتی، عمودها شروع می‌شوند تا به عدد 180 برسند، از آنجا مجدد از صفر شروع می‌شود. پس با این حساب که ما عمود 44 بودیم، می‌شود 180 بعلاوه‌ی 44 عمود بعد از نجف.

۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بچه‌های عُبادان!*

احتمال لو رفتن داستان وجود دارد! 

این یادداشت برای دو کتاب است، معرفی ننوشته‌ام، فقط حسّی غریب و عجیب است نسبت به این دو کتاب! پس ترجیحاً اوّل بخوانیدشان بعد این یادداشت را بخوانید، یا این یادداشت را بخوانید و بعد کتاب‌ها را و بعد دوباره این یادداشت را!

***

همیشه از خرمشهر آزدای‌اش را شنیده‌ایم، یا شنیده‌ام. یعنی گویی اصرار بوده است که فقط تاریخ از آزادی به بعد را بدانم. نمی‌گویم کتاب و فیلم و ... کم است، شاید من بی اطلاع هستم، ولی تا به حال هیچ وقت، یعنی هیچ وقت، به تاریخ قبل از آزادی خرمشهر دقّت نکرده بودم. این حرف‌ها را نمی‌زنم که بعدش بگویی: خب یعنی حالا باید چه کار کنیم؟! نه منظورم این نیست که دیگران باید کاری بکنند. به چیزی که تازه فهمیده‌ام می‌خواهم اشاره کنم. کشف، توجه، بیداری یا هر چیز دیگری که اسمش باشد.

خب طبیعی است که وقتی در تقویم نوشته‌اند روز آزادسازی خرمشهر، یعنی تا قبل از آن تاریخ، این شهر اسیر بوده است و در دست عراقی‌ها (خیلی باهوشم ها!) ولی کمی نگاهِ از آن ور! به این قضیه، به من این را می‌فهماند که من قرار است با دیدن سال‌روز آزادسازی خرمشهر خوشحال بشوم، چون روز شادی است. ولی متاسفانه تا پیش از این واقعاً شاد نمی‌شدم. چون از چه چیزی باید شاد و خرسند بشوم؟! از چیزی که نمی‌دانم چیست؟ از فاجعه‌ای که نمی‌دانمش؟! از اسارتی که حال اسیرانش را نفهمیده‌ام؟!

شاید این مقدمه‌ای خیلی طولانی شد برای معرفی یک یا دو کتاب! تردیدم از اینکه می‌گویم یک یا دو کتاب، به خاطر نزدیکی بیش از حدّ این دو کتاب به هم است، که هر دوشان نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده هستند. به ترتیب خواندنم این‌ها هستند:

هستی

رمانی است دربارة دختری به نام هستی. دختری حدوداً 9 سالة آبادانی. داستان در زمان جنگ اتفاق می‌افتد. هستی دختری‌ست که به شدت حال و هوای پسرانه دارد، فوتبال بازی می‌کند، کارهای جثورانه‌ای می‌کند که به دخترها نمی‌آید و شبیه‌ترین کس به او خاله‌اش است که دانشجوست و در شهری دیگر مشغول کار و تحصیل است و گاهی به او سر می‌زند.

حال و هوای داستان که برای سن کودک و نوجوان نوشته شده است، خیلی شیرین است و بارها خنده را بر لبت می‌آورد. اتفاق‌های با نمکی برای این دختر 9 ساله می‌افتد.

هستی فقط داستانی ساده نیست، آدم زندگی را تجربه می‌کند داخل این داستان. یعنی چه؟ یعنی هستی که بزرگ می‌شود تو شاهد بزرگ شدن، اشتباه کردن، یاد گرفتن،‌ ترس، خوشحالی، پیروزی، طریقه‌ی پَر کردن خروس، شیوه‌ی تعمیر موتور سیکلت و ... می‌شوی.

هستی بالغ می‌شود و بزرگ شدن خودش را می‌بیند.

از پدرش بدش می‌آید، مدام فکر و خیال می‌کند که این آدم پدر واقعی‌اش نیست. پدرش هم مدام با کارهای او مخالف است، از فوتبال بازی کردن‌هایش تا دیوانه‌بازی‌های دیگرش.

داییِ هستی هم داخل داستان هست. حضورش در داستان کم رنگ است،‌ ولی تاثیرش در هستی به شدت پررنگ. شاید بیشتر از همه، حتی پدرش، دایی‌اش را دوست داشته باشد.

جنگ می‌شود و مردم آبادان مجبور می‌شوند از آبادان بروند از جمله خانوادة هستی.

دایی می‌ماند و می‌جنگد. خبر فتح خرمشهر به دست عراقی‌ها در همه جا پیچیده است. هستی در آبادان نیست، ولی به شدّت دلش آنجاست. پدر هستی موتور دایی را گرفته بود و قرار بود وقتی خانواده را به جای امنی رساند، موتورش را برایش برگرداند. امّا حدود 10 روزی گذشته بود و پدر هستی موتور را برنگردانده بود. هستی نگران دایی بود و از اینکه موتور گوشه‌ی خانه بیکار است دلش به هم می‌ریخت و از اینکه پدرش بدقولی کرده است بدش می‌آمد. خاله که از آبادان با آنها همسفر شده بود، یک روز صبح بی خبر رفت. همه فکر کردند که او رفته سر کارش.

هستی دیگر طاقتش تمام شد و یک روز سر و صورتش را پوشاند و سوار موتور شد و راهی آبادان. به آبادان می‌رسد، به خانه‌شان سر می‌زند، خانه‌های همسایه‌ها را می‌بیند. کودکی‌اش را می‌بیند بین آواره‌های شهر. توی کوچه‌ها راه می‌رود و باز خاطراتش را با دایی و خاله‌اش مرور می‌کند. بغض می‌کند. خوشحال است، که می‌خواهد دایی‌اش را ببیند، ناراحت است که نکند ...

 

مهمان مهتاب

داستان دو قلویی است آبادانی. کامل و فاضل.

عراق پیش‌روی کرده است و مردم آبادان شهر را ترک می‌کنند. ولی فاضل این کار را نمی‌کند. برادر بزرگ‌ترشان عادل در خرمشهر مشغول جنگ است. فاضل و کامل حدودا 14 یا 15 سال را دارند. فاضل از کامل جدا می‌شود. این جدایی اوّلین جدایی‌ای است که بین این دو برادر اتفّاق می‌افتد که فاضل از آخرین دیدارش کشیده‌ی کامل را بر صورتش به یادگار دارد. بارها با هم دعوا کرده‌اند ولی هیچ وقت جدّی نبوده است، ولی این بار کامل از این که فاضل همچنین تصمیمی گرفته‌است ناراحت می‌شود.

کامل و خانواده به شیراز و اصفهان می‌روند تا جایی پیدا کنند برای اقامت. بدبختی‌ها می‌کشند، از بیکاری تا دزدیده شدن ماشین‌شان و ... و کامل مدام به فاضل فکر می‌کند و فاضل مدام به چیزی دیگر و البته کامل.

فاضل بین آواره‌های آبادان راه می‌رود و به خاطره‌هایش، به دوچرخه سواری‌هایش و به همه‌ی کارهایش با کامل فکر می‌کند.

کامل به بهانه‌ی درس آبادان را رها کرد. با خودش می‌گفت باید بتوانم درسم را ادامه بدهم خیلی از فاضل ناراحت بود، به همین خاطر توی صورت فاضل نواخته بود. ولی خیلی پشیمان بود، خیلی.

فاضل در آبادان با یکی دیگر از همشهری‌هایش به اسم علی کبابی به بچه‌های خرمشهر غذا و تجهیزات می‌رساندند.

ادامه‌ی داستان بماند.

***

برایم این دو یا این یک کتاب خیلی شیرین بودند.

دختری بالغ می‌شود. دو پسر دوقلو هم بالغ می‌شوند و مسیرشان از هم جدا و در انتها به هم ختم می‌شود. در هر دو کتاب، جنگ از نگاه افرادی جنگ‌زده! روایت می‌شود، افرادی که آینده‌شان، زندگی‌شان و همه چیزشان در عٌبادان! و شهرهای اطراف‌ش خلاصه می‌شود.

مِی آدم می‌تونه از شهرش دل بکنه؟! مِی می‌شه که کسی بذاره اجنبی پاشو تو خونش بذاره؟!

در هر دو داستان،‌ فرزندانی هستند که بزرگ‌تر از پدرانشان شده‌اند، پیرتر از پیرهای زمان‌شان هستند. و این را مدیون جنگ هستند، مدیون چشیدن طعم اسارت خانه و محله. 

زبان روایت هر دو کتاب شیرین و زیباست و هستی طنزش بیشتر است.

هستی و مهمان مهتاب را با هم دوست دارم، خیلی.

فرهاد حسن‌زاده نویسنده‌ی بسیار دوست‌داشتنی و محبوبی است که عمر شناخت من از او به 3 ماه نمی‌کشد، ولی انگار عمری است که با او زندگی کرده‌ام. در مجالی مفصل بیشتر دوست دارم از او بنویسم.

    

*شکل نوشتن آبادان، به لهجه‌ای است که در کتاب نوشته شده است.

 

۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۶ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

و هنوز ...

و هنوز فرعون

از کودکان و نوزادان

وحشت دارد

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۴۵ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کودکِ استاد

موسی الرضا دانایی، کارشناس فرهنگیِ کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مدرس اوریگامی (کاغذ و تا) در مراکز آموزش کانون، مدرس رسم نقوش هندسی در معماری اسلامی و ...

همه‌ی این اوصاف و مدارک، پشت کارت ویزیتی ثبت شده است که به تعداد 1000 تا چاپ شده و هنوز 980 تای آن در منزل موسی الرضا دانایی در حال خاک خوردن است.

قرار بود در یک نمایشگاه عاشورایی برای کودکان، با او همکاری کنیم، فقط اسمش را شنیده بودم و توصیفش را از اطرافیانم.

چهره‌ی بشّاش و لبخندی روی لب و موهای سپیدی داشت؛ امکان ندارد کودکی یا نوجوانی را در مسیرش ببیند و چند دقیقه‌ای او را سرگرم نکند.

عمرش را در کانون پروش فکری کودکان گذرانده و زندگی‌اش را وقف این کار کرده است.

در کارش متخصص است و از این‌که بعد از 50 سال عمر، هنوز با بچه‌ها بازی می‌کند و برایشان برنامه اجرا می‌کند خسته نیست و کسر شأن خودش نمی‌داند. خودش می‌گوید: «خیلی از دوستان و همکارانش مذمّتش می‌کنند که تو با این سنّ، چه به این کارها.»

با بچه‌ها زندگی می‌کند و از آنها چیز یاد می‌گیرد، اعتقاد دارد خود آدم هم رشد می‌کند. می‌گوید روزی دانش‌آموزی ابتدایی به او گفت: «آقا شما یک مشکل دارید و آن هم این است که وقتی قصّه می‌گویید صدایتان یک‌نواخت است.» گفت: «روانشناسی درس نخوانده بود آن دانش آموز.»

سال‌های سال است که با پدرش عهد کرده‌اند که آب را، فقط در حد ضرورت بخورند، چای، آبمیوه و هر نوشیدنی دیگری را شاید بخورند، ولی خوردن آب را به کمترین حدّ، قناعت می‌کنند.

در نمایشگاه به بچه‌ها نشان می‌داد چگونه لیوانی با تا زدن کاغذ درست کنند و می‌گفت: «از این به بعد، به یاد لب تشنه‌ی حسین آب بنوشید.»

به خانه‌اش که رفتیم، نمایشگاهی از کارهایش درست کرده بود، نمایشگاهی از حاصل عمر و زندگی‌اش.

برای تک تک کارهایش خاطره داشت و فلسفه و نکته‌ای تربیتی.

اگر مجال وبلاگم بود، بیش از اینها برای این مرد می‌نوشتم؛

خدا حفظش کند.

۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۷ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کودکانِ علامه!

آخر شب بود که زدم شبکه‌ی پویا. سرودی برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پخش می‌شد. پایین صفحه زیرنویس شد:

«عزیزم می‌دونی اگه دینت رو خوب بشناسی، روز قیامت خوشحال هستی؟»‍‍[1]

 

این زیرنویس به قدری با کودک درونم ارتباط برقرار کرد که نگو و نپرس؛ چه برسد به کودک‌های بیرونم.

خلاصه از وقتی این جمله را شنیدم و به لایه‌های عمیق این جمله در ارتباط با کودک و فهم کودک و فهم مسئولین شبکه‌ی پویا پی بردم، چند تا جمله‌ی پیشنهادی به ذهنم رسید.

اوّلی‌اش) پسر گلم، می‌دونی تا شیء واجب نشه، وجود پیدا نمی‌کنه؟ الشیء ما لم یجب لم یوجد. اگه این رو بفهمی خدا برات اثبات شده.

دوّمی‌اش) چیزقول بلای عزیزم، برّه کوچولوها رو اگه بخوای پخ پخ‌[2] کنی باید اوداج اربعه‌ی اونارو منقطع کنی، و گرنه خوردن گوشت‌شون حرومه.

سوّمی‌اش) شاهکار قرن معاصر، دخترکم، مراحل یقین سه تاس، علم به یقین، عین یقین و حقّ یقین.

بچه‌های نازنین، مسواک یاتون نره.

لینک کاملاً مرتبط: http://farsi.khamenei.ir/page?id=23045



[1] تقریبا چیزی شبیه این نوشته بود

[2] یعنی همان سر بریدن دیگه!

۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۲ ۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

مهم تر از محتوا

شدت عصبانیتم را ببخشید، عالمِ علامه هم که باشی اگر مهارت و شیوه‌ی ارائه محتوا را بلد نباشی بدردِ [...][1] هم نمی‌خوری.

 

جمله‌ی بالا را با عصبانیت کمتری می‌گویم:

«امروز قالب و فرم ارائه‌ی یک محتوا آن‌قدر مهم است که در صورت نبود آن قالب، عدم ارائه‌ی محتوای بدون قالب با ارزش‌تر است از ارائه‌ی آن.»

چه مهارت‌های کامپیوتری از فتوشاپ و ایندیزاین و شبکه و ... تا شیوه‌ی ارتباط با کودک و نوجوان و شیوه‌ی سخنرانی و شیوه‌ی مشاوره و ... و یا مسائل هنری از جمله سواد بصری و دید عکاسی و غیر ذلک.

اموری که کسب حداقل آنها در دنیای امروز کار سختی نیست.

مهم تر از محتوا

لینک‌های مرتبط:

[1] این یک جور خود سانسوری است که مشاهده می‌کنید.

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

صغری با کبری در آموزش و پرورش!

.

در امور تربیتی سن تاثیرپذیری را (به طور عام) دوران کودکی و نوجوانی می‌دانند.

..

در وزارت آموزش و پرورش معلمانی که رتبه‌ی پایین‌تری دارند در مدارس ابتدایی درس می‌دهند.

حکایت راستکی:

- سلام تو چرا ابتدایی درس می‌دی، مگه دبیر راهنمایی نبودی؟!

- چرا رتبه‌ام اومده پایین فعلاً به راهنمایی نمی‌خوره، فرستادنم ابتدایی.

:.

ارتباط یک دانش آموز در دوران راهنمایی و دبیرستان با معلم خود، نهایت سه تا چهار ساعت در هفته است، اما در ابتدایی تمام ساعات کلاسش را در 5 روز هفته و در طول سال با یک معلم می‌گذراند.

 صغری با کبری در آموزش و پرورش

با توجه به متن، پاسخ سوالات زیر را بدهید؟!

1. اصغر چاقو کشِ سیاه سوخته که با ننه‌اش در کوچه‌ی پایین می‌نشیند، تا کلاس چندم درس خوانده است؟!

1. دکترا

2. لیسانس آمار

3. پنجم ابتدایی

4. گزینه 1و3

 

2. این "پرورش" که می‌گن، دقیقاً کجای "آموزش و پرورش" گذاشتنش؟!

1. اینجا؟

2. اینجا نه، اینجا؟

3. اونجا؟

4. کجا؟!!!

 

۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱