۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیاده روی اربعین» ثبت شده است

یادداشت‌های یک سفیر (8)

::. عدو شود سبب خیر

قبل از سفر، با افرادی که سال‌های گذشته تجربه‌ی زیارت اربعین با پای پیاده را داشتند، صحبت کردم تا از تجربه‌هایشان استفاده کنم. کم و بیش شنیده بودم که همراه داشتن عکس آقا و سید حسن نصرالله، کمی حساسیّت دارد؛ که البته این حساسیت‌ها هم به خاطر اقدامات افراطی برخی مذهبی‌ها و هیئتی‌ها در کربلا و مسیر پیاده‌روی بوده است. با این حال چند نفری که از وضعیّت به روز عراق، مطلع بودند گفتند که این حساسیّت‌ها به لطف و برکت داعش نه تنها از بین رفته که اسقبال هم می‌کنند. یعنی خدا خواسته و عدو سبب خیر شده است.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

خیلی از موکب‌دارها سر در موکب‌شان عکس آقا و آیت‌الله سیستانی را نصب کرده بودند. در جادّه هم به وفور تابلوهای بزرگی بود که رویش حدیث «العلماء ورثه الانبیاء» نوشته شده بود و عکس شهید صدر و آقا و آیت الله سیستانی در کنارش.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

بودن عکس سیدصادق شیرازی و موکب‌هایش آن هم به وفور اصلاً برایم عجیب نبود. ولی وقتی تابلوی خیلی بزرگی را دیدم که عکس حسن الله یاری رویش چاپ شده بود خیلی تعجب کردم. اصلاً برایم قابل توجیه نبود که شبکه‌ی ماهواره‌ای یک نادان و جاهل به دین را اینطور علنی تبلیغ کنند.

پیاده روی اربعین 93پیاده روی اربعین 93

***

یادداشت‌های یک سفیر (7)

۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۹ ۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (7)

::. سقّای کوچک

در این مسیر اگر تشنه‌ات می‌شد، آب بسته‌بندی هم بود. قبل از سفر خیلی‌ها بهم یادآور شدند که هر چیزی نخور و سعی کن آب بسته‌بندی بخوری، ولی گاهی سقّا تو را مجاب می‌کرد از آب تعارفی‌اش بخوری.

چهره‌ی معصوم این بچه‌ها وقتی بهم آب تعارف می‌کردند؛ ذوق و شوقی که داشتند وقتی آب از دستشان می‌گرفتی و می‌خوردی، همه‌ی اینها و چیزهایی که تا خودت تجربه نکنی نمی‌فهمی، مجابم می‌کرد که دنبال این آب‌ها باشم تا آبِ بسته‌بندی.

::.

موکب‌هایی بودند که همه‌ی کارهایش را بچه‌ها مدیریت می‌کردند. مثل این یکی. داشتند با هم شوخی می‌کردند و آب روی هم می‌ریختند که من سر رسیدم.

::.

در همین سقایت و آب دادن ساده هم، عراقی‌ها دست به ابتکار‌های جالبی می‌زدند. اگر پول‌دار بود آب سرد و تگری به تو می‌داد، و گرنه آب خُنک و حتّی آب گرم.

این چند خواهر در سقایت دست به ابتکار قشنگی زده بودند. هر سه، شعری عربی را همخوانی می‌کردند و همزمان هم به زائرین آب تعارف می‌کردند. وقتی زوّار عراقی به اینها می‌رسیدند شعر را زیر لب‌شان زمزمه می‌کردند و آنجا فهمیدم که شعر معروفی است.

وقتی هم شعرشان تمام می‌شد در ادامه‌اش یک متن یا خطبه‌ی عربی را با هم از روی یک کاغذ می‌خواندند.

این هم صوت سرودی که می‌خواندند:

پدرشان می‌گفت که 15 سال از قبل از سرنگونی صدام موکب داشته است. با هم انگلیسی صحبت می‌کردیم، دانشگاهی بود و ظاهرا استاد یا کارمند دانشگاه کوفه بود. کارت ویزیتش را داد و خواهش کرد که عکس‌های دخترانش را برایش ایمیل کنم، من هم همین چندروز پیش توانستم برایش ایمیل کنم.

پدر که سیّد هم بود، به مقبره‌ای در کنار جاده اشاره کرد و گفت که قبر مادرم است. بودن آرامگاه و یک قبر در این مسیر برایم جالب بود. آخر مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا که من در آن بودم مسیری است که به دور از روستا یا آبادی است، یعنی مادرش را در زادگاهش به خاک نسپرده است، اینجا در مسیر زائرین پیاده‌ی امام حسین علیه‌السلام به خاک سپرده است.

این موکب در عمود 867 بود، اگر قسمت‌تان شد بروید، فاتحه بر مزار این مادر را هم فراموش نکنید.

۲۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (6)

::. گریز از مرکز!

صبح روز دوشنبه پیاده‌روی شروع شد. پیاده‌روی من از عمود 1 نبود. پیاده‌روی‌ام از عمود 44 بود؛ یعنی 44 عمود بعد از شهر نجف بود![1] دلیلش هم این بود که دو روزی که در نجف بودم در منطقه‌ای که 10 کیلومتر با حرم فاصله داشت ساکن بودم، و پیاده‌روی را از همانجا شروع کردم.

دلم می‌خواست مسیر پیاده‌روی‌ام را از همان ابتدای شهر آغاز کنم ولی خیلی هم بد نشد. محله‌ای که از آن عبور کردم تا برسم به جادّه‌ی اصلی از یک روستا می‌گذشت. در آنجا با صحنه‌ای مواجه شدم که ذوق زده شدم و خوشحال شدم که از این مسیر آمده‌ام. در کنار مسیر پیاده روی زوّار چندتا پسربچه طناب‌های محکمی را به یک تیرآهن وصل کرده بودند و و سر دیگر طناب را دور کمرشان بسته بودند و با استفاده از نیروی گریز از مرکز! تاب می‌خوردند. هیجان و جذّابیت قشنگی این بازی داشت. نه کربلا، نه نجف و نه حتّی در کاظمین، یک شهربازی یا پارک با وسایل بازی به چشمم نخورد. از ابتکار این بچه‌ها ذوق‌زده شدم.

***

این سفر، اوّلین سفر من به کربلا با پای پیاده بود. دوربینم را از کیفش بیرون آوردم و بندش را در گردنم انداختم و عکّاسی را جدّی شروع کردم. این دوربین داخل کیفش نمی‌رفت تا آخر شب.

گاهی از اتفاقّاتی که هنگام عکّاسی می‌افتاد لذّت می‌بردم. وقتی از کسی یا حتّی از چیزی شروع می‌کردم به عکّاسی، مثل هرجای دیگر دنیا مردم جلوی دوربین عکس‌العمل خاصّی داشتند. گاهی این عکس‌العمل‌ها کمک می‌کرد به قشنگ شدن عکسم مثل این عکس. پدر این بچه‌ها که عراقی بودند، وقتی دید که من مشغول عکاسی از بچه‌هایش به همراه ویلچر هستم، عکس مقام معظم رهبری را به دست یکی از بچه‌هایش داد و همین دادنِ عکس را شکار کردم.

گاهی هم این ژست گرفتن‌ها جلوی عکس، عکس را خراب می‌کرد، مثل این عکس. فرد پشت سری اصرار داشت که داخل عکس بیفتد.

***

اتفاق جالبی که امسال افتاده بود، این بود که هر موکب شناسنامه داشت و این شناسنامه را در معرض دید مردم می‌گذاشت. مثل این موکب که تابلویی بالای سرش نصب کرده است و عدد ستونی که آن موکب در آن مستقر است، نام صاحب موکب و حتّی شماره‌ی موبایل صاحب را در آن نوشته‌اند.

***

همان دو روزی که نجف بودم، پایم آبله زد. خیلی اذیّتم می‌کرد، مانده بودم چگونه دردش را تحمّل کنم در این مسیر پیاده روی. هر طور حساب می‌کردم با این همه درد پا و کتفم، امکان نداشت برسم.



[1] از داخل شهر نجف که به سمت کربلا راه بیفتی، عمودها شروع می‌شوند تا به عدد 180 برسند، از آنجا مجدد از صفر شروع می‌شود. پس با این حساب که ما عمود 44 بودیم، می‌شود 180 بعلاوه‌ی 44 عمود بعد از نجف.

۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حاشیه‌ای بر یادداشت‌های یک سفیر!

تا این قسمت از یادداشت‌های یک سفیر، یعنی 5 قسمت گذشته، بین کامنت‌ها دو تا دوست عزیز نظراتی دادن در مورد ویژگی‌های یه سفرنامه. خیلی زیاد مشتاقم که بحث رو کامل کنن و در مورد قالب نوشته‌هام و این که قالب انتخابی من در نوشتن سفرنامه‌ی کربلا با محتوا سازگاری داره یا نه؟! نظر بدن. و این خواهشی است از هر کسی که این یادداشت‌ها رو خونده و می‌خونه.

ولی خودم به عنوان آغازکننده‌ی بحث از قالبی که انتخاب کردم کمی بگم. مقدمه‌اش توصیفی از رضا امیرخانی می‌گم؛ توی برنامه‌ی پارک ملّت امیرخانی گفت(تقریباً): من سعی می‌کنم عکس نگیرم. و به جاش اون صحنه رو با کلمات توصیف کنم و به خیال بیارمش.

به حرف آقا رضا شدیداً اعتقاد دارم. به این معنا که اگه قالب انتخابیت صرف متن باشه، حالا داستان، سفرنامه، خاطره یا ... باید خود متن مستقلا بار خودش رو به دوش بکشه و نیازی به چیزی اضافی نداشته باشه.

با این توضیح، قالبی که انتخاب کردم، که تا حدّی هم قالب جدیدیه در فضای امروزی که عکاسی راحت و سریع شده، قالب عکس و متنه. البته این که اسم این قالب چیه بمونه برای یه تحقیق مفصل.

مقابل یا به اصطلاح خودم اون ور بوم، میشه عکاسی مستند. یعنی عکس به خودی خود استقلال داره و همه‌ی حرفش رو می‌زنه. کافیه با همین کلید واژه توی گوگول! جستجو کنین.

شاید، بعضی از عکس‌هایی که شاید! در آینده بذارم جزء این دسته بشن.

پس با قالبی که انتخاب کردم، من هیچ یادداشتی در مورد مسجد کوفه نخواهم داشت، و همچنین مسجد سهله. با اینکه مطلبی هم برای هر دو نوشته‌ام. چون توی یادداشت قبلی گفتم که دوربینم داخل نجف خاموش بود.

آخر هم یه نکته‌ی دیگه که، خیلی برام مهمه که چرا باید این سفر رو با این قالب منعکس کنم؟ چرا از عکاسی مستند استفاده نکردم؟ چرا از نوشتاری مستقل از عکس استفاده نکردم؟

ممنون می‌شم کمک کنین تا یادداشت‌های یک سفیر به بهترین شکل ممکنش برسه.

***

یادداشت‌های یک سفیر (5)

یادداشت‌های یک سفیر (4)

یادداشت‌های یک سفیر (3)

یادداشت‌های یک سفیر (2)

یادداشت‌های یک سفیر (1)

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت‌های یک سفیر (5)

::. سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا

یکی دو ساعت قبل از اذان صبح وارد نجف شدیم. شب قبلش که از بدره خارج شدیم، بخشی از مسیر را به صورت گروه گروه سوار ماشین‌های ون شدیم و راهی نجف. با کامیون نمی‌شد رفت.

آدرس مکان استراحت در نجف را به همه‌ی اعضای کاروان داده بودند. از آدرس، این بخشش را به خاطر دارم: نزدیک دفاع مدنی، مسجد امام هادی علیه‌السلام.

دفاع مدنی یعنی آتش نشانی. از سه راهی کوفه ـ نجف ـ کربلا، به سمت کربلا راه می‌افتی،‌ اولین سه راهی می‌پیچی دست چپ، مستقیم که بروی می‌رسی به دفاع مدنی. حالا وقتی ماشین آتش نشانی را می‌بینی، ذوق زده می‌شوی که تا اینجا را درست آمده‌ای. خب تا اینجا حدوداً 40 دقیقه فقط داخل نجف پیاده آمده‌ایم. ولی نیم ساعت نه 40 دقیقه نه، یک ساعت دور آتش نشانی هستی و هر گلدسته‌ای که می‌بینی می‌روی سراغش تا ببینی اثری از اسم امام هادی علیه‌السلام هست یا نه. آرزو می‌کنی که کاش اسمش امام کاظم علیه‌السلام بود. چون چندین موسسه به اسم امام کاظم علیه‌السلام  وجود دارد.

1500 متر کمتر با حرم امام علی علیه‌السلام فاصله داریم.

- پیدا نکردین؟ من تا ته خیابون رفتم هیچ جایی به اسم امام هادی نیست.

راه رفتن دیگر فایده‌ای نداشت.

ضبط گوشی‌ام را خاموش می‌کنم و دست از ضبط یادداشت‌هایم می‌کشم؛ خسته می‌نشینم روی جدولی و سنگ‌ریزه‌های کفشم را در می‌آورم.

هوا خیلی سرد بود. به آن طرف خیابان که نگاه کردم، مرد عربی روی صندلی، خواب هفت پادشاه را می‌دید، به حالش غبطه خوردم.

ماشین‌های کنار خیابان مدام صدا می‌زدند: کربلا، کربلا، کربلا

اینکه گم شدن‌مان تقصیر خودمان بود یا کاروان، برایم اهمیّت نداشت، خدا را شکر همان اوّل سفر پیه این سختی‌ها را به تنم مالیده بودم. ولی چیزی که اذیتم می‌کرد، زبان به گلایه باز کردن بعضی از همسفرهایم بود، گلایه‌ای که حتّی گاهی به تهمت و توهین هم کشیده می‌شد. کاری به دیگران ندارم، با خودم کار دارم. 1500 متر تا حرم امام علی علیه‌السلام فاصله دارم و کمتر از 100 کیلومتر تا کربلا. جای گلایه هست؟

خسته هستم، می‌روم داخل مسجدی و بین زوار دیگر، به کمترین جا برای خواب اکتفا می‌کنم و می‌خوابم.

***

در قم، وقتی کوله‌ام را می‌بستم کلّی فکر کردم که اگر بخواهم یک کتاب برای مطالعه بردارم چه کتابی را انتخاب کنم. کتاب کشتی پهلوگرفته اثر سیدمهدی شجاعی را انتخاب کردم و مطمئنم که انتخابی بهتر از این نمی‌شد.

دو روزی که نجف بودم، دوربینم خاموش بود و البته ضبط گوشی‌ام. وارد حرم می‌شدم و بعد از خواندن زیارت حضرت و زیارت امین‌الله، روبروی ایوان نجف می‌نشستم و شروع می‌کردم به خواندن کتاب کشتی پهلوگرفته.

مقصد بعدی کوفه بود.

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۵ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (4)

::. نمک حرم

به مرز که رسیدیم، از آقارضا و مینی‌بوس و دوستانش خداحافظی کردیم. قرار بود مینی‌بوسش را هم از مرز رد کند ولی نتوانست. سابقاً با اتوبوسش به عراق رفته بود، ولی این بار نتوانست.

توی جاده که بودیم، زنگ می‌زدند و وضعیت مرز مهران را از اخبار می‌گفتند. خودمان را آماده کرده بودیم که حداقل یک روزی در مهران اقامت داشته باشیم. حتّی محل اسکان هم از پیش هماهنگ شده بود. کمی گیج شده بودیم، به مهران که رسیدیم اصلاً شلوغ نبود. یعنی آنطوری که تصور می‌کردیم نبود. جدای از اینکه هنوز همه‌ی اعضای کاروان دور هم جمع نشده بودیم باز هم چیزی مانعم می‌شد که از بین این داربست‌ها عبور کنم و به آن طرف بروم. دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. هزار و یک احتمال می‌دادم که از همین جا بَرَم ‌گردانند و از همین جا، باید سلام بدهم و برگردم.

بالاخره رد شدیم. ما جزء کسانی بودیم که پول ویزای 40 دلاری را داده بودیم، ولی آن روز ویزا برداشته شده بود و فقط گذرنامه را نشان دادیم و وارد مرز عراق شدیم.

پیاده‌روی از مرز عراق شروع شد. باید می‌رفتیم تا به جایی که نمی‌دانیم کجاست برسیم.

هنوز 20 دقیقه پیاده‌روی نکرده بودم که از کف پا تا شانه‌هایم درد گرفتند. کوله‌ام بدجور سنگینی می‌کرد بر شانه‌ام. آن‌قدر خسته بودم که به هیچ وجه به این فکر نمی‌کردم که دوربین سنگینم را از کوله‌ام بیرون بیاورم و عکّاسی کنم.

سخت‌تر از دردهای تازه‌ام، فکر نرسیدن به مقصد بود. نزدیک اذان مغرب بود که دیگر کسی در جاده دیده نمی‌شد. نمی‌دانستیم تا کجا این مسیر می‌رود. تک و توک کامیون‌هایی می‌آمد و پیاده‌ها را سوار می‌کرد و می‌برد به جایی که کسی نمی‌دانست.

با اعضای کاروان تصمیم گرفتیم که ما هم سوار کامیون بشویم و به هر کجا که می‌شود برویم ولی در این بیابان نمانیم.

راننده‌ی کامیون گفته بود که ما را می‌برد به بدره. بدره منطقه‌ای است حدود 60 یا 70 کیلومتر مانده به نجف.

رسیدیم به بدره، از کامیون که می‌خواستیم پیاده شویم، به خاطر ارتفاع کامیون، صاحب خانه‌ای مبلی را زیر پایمان گذاشت تا پله‌ای شود برای پیاده شدن.

ظاهراً بدره منطقه‌ای است که جدید و قدیم دارد، و ما در بدره‌ی قدیم پیاده شدیم. تقریباً یک روستای کوچک بود.

به صورت گروه گروه در خانه‌ها پخش شدیم و استراحت کردیم. وقتی صاحب خانه ازت پذیرایی می‌کرد، حالا چه یک لیوان آب، چه شام مفصل، می‌ایستاد و خیره می‌شد به تو. چهره‌اش آن‌قدر بشّاش می‌شد که گویی همه‌ی دنیا را به او داده‌ای وقتی که غذای او را می‌خوری یا مهمانش هستی.

آن شب را برای خواب نماندیم، و دوباره سوار بر کامیون راهی نجف شدیم.

موقع خداحافظی، هدیه‌هایی از حرم مطهر رضوی را به صاحب خانه‌هایی که از زوار پذیرایی می‌کردند می‌دادیم، حال‌شان عجیب بود وقتی نمک متبرک یا عکس حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌دیدند.

شبانه زدیم به دل جاده‌هایی که قرار بود ما را به نجف برسانند. مسافرت با کامیون هم حسّ و حال قشنگی داشت.

***

مصطفی یکی از همسفرهایم بود و از بچه‌های دانشگاه فرهنگیان سبزوار. می‌گفت وقتی از سبزوار حرکت کردند، چند تا از دانشجوهای اهل سنّت دانشگاه به بدرقه‌شان آمده‌اند. مصطفی می‌گفت: التماس دعا گفتند و سفارش کردند از غذاهای بین راه، تبرکی برایمان بیاور.

***

این یادداشت از دوستم سیّد جلیل را هم بخوانید، جلیل بر خلاف من حال عکاسی داشته لب مرز.

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (3)

::. آرزو به دل

حالا توی راه مدام خبر تصادف و چپ شدن اتوبوس‌های راهی کربلا را می‌آورند.

یعنی قسمت من هست که سالم به کربلا برسم؟
خدایا تا همین جایش هم که راه دادی ممنونت هستم.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۸ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادداشت های یک سفیر (2)

::.بیستون ـ کربلا

به کوهی کرد خسرو رهنمونش        /        که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا           /        به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش       /        روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد     /        کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت     /        بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ  /        چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

 ***

به بیستون که رسیدم، نشستم و خیره به این کوه، به فرهاد فکر کردم و به مسیری که می‌روم. اگر وسط کار فرهاد بی خیال ماجرا شده بود و تراشیدن کوه را رها می‌کرد هیچ‌کس ایرادی بهش وارد نمی‌کرد، ولی تا آخر ماجرا دست از کندن کوه برنداشت، البته آخر ماجرا مرگش بود.

به دست‌های فرهاد فکر می‌کنم و به پاهایم نگاه، می‌اندیشم که می‌توانم یا نه؟

کاش از بیستون رد نمی‌شدیم. کاش مسیر کربلا از بیستون عبور نمی‌کرد. نمی‌توانم فرهاد باشم؛ می‌توانم؟!

***

قبل از اینکه به بیستون برسم را از قلم انداختم. به قم که برگشتم، قرار شد به ساوه بروم. من و 12 نفر دیگر قرار بود در ساوه به کاروان ملحق بشویم.

به ساوه رسیدیم و متوجه شدیم اتوبوس‌ها به تعداد همه‌ی 13 نفر صندلی خالی ندارد، یعنی قرار بوده که داشته باشد ولی حالا ندارد. به فکر خوابیدن در کف اتوبوس بودیم که مینی بوسی چندقدم بعد از ما نگه داشت و راننده‌اش پیاده شد. گفت: من می‌رم مهران، اگه تشریف میارید بریم، هزینه‌ای هم نداره.

اسمش رضا بود، ما صدایش می‌کردیم آقارضا. راننده‌ی مینی‌بوس بود و عجیب آدمی دل‌پاک. خودش و سه چهار نفر دیگر در مینی‌بوس بودند و راهی مهران، برای زیارت اربعین. داخل مینی‌بوس از سرما یخ زدیم، ولی وقتی به این فکر می‌کردم که چطور زائر امام حسین علیه‌السلام به مقصد می‌رسد، یعنی می‌رسانندش، گرم می‌شدم.

اینکه کی می‌رسم و به کجا می‌رسم برایم مهم است، ولی اینکه چطوری می‌رسم یا چطوری می‌رسانندم مهم‌تر است.

***

یادداشت های یک سفیر (1)

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱

یادداشت های یک سفیر (1)

::. پشت به حرم

مسیر حرکتم به سمت کربلا اینطوری بود: قم، سبزوار، مهران. یعنی قرار بود به سبزوار بروم و به کاروان محلق بشوم و راهی مرز. ولی مرکب‌مان در این بیابان برهوت خراب شد.

چند ساعتی در این جاده معطل بودیم، آخر هنوز جاده قم ـ گرمسار افتتاح نشده است و خالی از هرگونه مراکز خدماتی است.

از فرصت استفاده کردم و همبازی این دو همسفر کوچکم شدم.

آخرِ سر هم این شاهکار معماری را تقدیم به این بیابان خسیس و تنگ‌نظر کردیم.

کم کم هوا سرد شد. شروع کردم به جمع کردن هیزم. حدود 100 متر بالا از ما این آقا بود که نگهبان ماشین آسفالت‌کوبی بود. به خودم که آمدم دیدم دسته‌ای هیزم زیر بغلش است و به طرف من می‌آید. گفت این‌ها را بگیرید بچه‌ها سرما نخورند.

مسیر سفر کربلا تغییر کرد. برگشتیم به قم. قرار شد کاروان از شهر ساوه عبور کند و ما هم در ساوه به آنها ملحق شویم.

سفر از آنجا شروع می‌شود که ... دارند به کجا می‌برند مرا این جاده‌ها؟!

چرا به مقصد نمی‌رسم؟!

 

***

یادداشت های یک سفیر (2)

۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۳ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

کاظمین - مهران

اینجا کاظمین است و من در چند مترى حرم جوادین علیهما السلام, در منزل یک عراقى مهمانم.

امروز راهى مرزم.

۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۵:۳۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱