آخ که دلم گرفته است ...
دلم میخواهد شب تولدم باشد و هدیهی تولدم سنگ قبری که تاریخ وفاتش یک روز بعد سالروز تولدم حک شده است، باشد. یعنی همان شب تولدم سرم را روی خاک بگذارم و بمیرم.
ولی کارهای نکردنی زیاد دارم.
هنوز کارهای نکرده و عقب افتاده زیاد دارم.
آخ خدا که چه قدر دنیاییام.
حتّی سنگ قبر تولدم را باید بیاورند تا بمیرم؟!
یعنی به همین سنگ قبر هم دل بستهام.
به همین هدیهی تولد؟!
آخ خدا که چه قدر دلم میخواهد گریه کنم.
دارم فرار میکنم. معلوم است نه؟!
از قیافهام! از صحبت کردنم! از وبلاگم! از لباس پوشیدنم! از ...
آرزوی مرگم هم فرار است از مسئولیتهایم، معلوم است؟ خیلی؟!
خدیا ...
عاقبت به خیرم کن.