۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرزند» ثبت شده است

پدر و خدا

پدر شدن نعمت است؛ نعمت یعنی یک موجود همه چیزدار به یک موجود ندار1، از خودش چیزی بدهد.
خدا وقتی خلق می کند از خودش و وجودش مایه می گذارد.
پس چیزی که به پدر به نعمت2 عطا می شود بخشی از خدایی خداست.
(مادری هم قطعا همین است لکن من پدر شده ام که این ها را می نویسم، مادر نشده ام که!)
مهربانی خدا وقتی فهمیده می شود که مهربانی پدرانه نسبت به فرزند خود را درک می کنی. قطعا پدری که این مهربانی را درک کرده رحمانیت و رحیمیت خدا را بهتر می فهمد و این قاعده فکر می کنم استثناء بردار نیست، چون تولید نسل و فرزندآوری ناموس خدای متعال است.3
عطوفت، بخشندگی، گذشت و خیلی از صفات دیگر خدای متعال هم در همین میدان به خوبی شناخته می شوند.
حتی وقتی انسان به فرزندش نگاه می کند و لذت می برد که این فرزند نتیجه او و حاصل اوست، مفهوم فتبارک الله احسن الخالقین را بهتر می فهمد و خدای متعال خالقیت و قدرت خلق خود را در بستر خانواده و به دنیا آمدن بچه و بزرگ شدن لحظه به لحظه اش برای انسان بهتر به تصویر می کشد.
هیچ مردی مرد نمی شود تا ازدواج نکند، و مردتر نمی شود جز اینکه پدر شود، و هرچه فرزندانش و عائله اش بیشتر می شود، مردانگی اش بیشتر می شود، خدا را هم بهتر می شناسند، البته اگر دقت کند!
زن هم همینطور، تا ازدواج نکند و مادر نشود، زن نیست، و هرچه مادرتر شود زن تر می شود.

1) همه چیزدار مخالفش می شود بی همه چیز، امّا خب ...
2) نعمت را اگر موهبت و هدیه معنا کنیم، پس باید منعِم و کسی که نعمت می دهد آن نعمت را خودش داشته باشد و اگر بناست چیزی که دارد غیر از وجودش باشد، یعنی چیزی هست در این عالم که خدا نیست. و گمان نمی کنم که الان لازم باشد بیشتر از این با بیان علمی و خشک سخت ترش کنم.
3) حتی ازدواج هم فلسفه اش همین فرزندآوری است، تا جایی که توصیه شده با زنی ازدواج کنید که زیاد فرزند بیاورد.
۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بچه‌های عُبادان!*

احتمال لو رفتن داستان وجود دارد! 

این یادداشت برای دو کتاب است، معرفی ننوشته‌ام، فقط حسّی غریب و عجیب است نسبت به این دو کتاب! پس ترجیحاً اوّل بخوانیدشان بعد این یادداشت را بخوانید، یا این یادداشت را بخوانید و بعد کتاب‌ها را و بعد دوباره این یادداشت را!

***

همیشه از خرمشهر آزدای‌اش را شنیده‌ایم، یا شنیده‌ام. یعنی گویی اصرار بوده است که فقط تاریخ از آزادی به بعد را بدانم. نمی‌گویم کتاب و فیلم و ... کم است، شاید من بی اطلاع هستم، ولی تا به حال هیچ وقت، یعنی هیچ وقت، به تاریخ قبل از آزادی خرمشهر دقّت نکرده بودم. این حرف‌ها را نمی‌زنم که بعدش بگویی: خب یعنی حالا باید چه کار کنیم؟! نه منظورم این نیست که دیگران باید کاری بکنند. به چیزی که تازه فهمیده‌ام می‌خواهم اشاره کنم. کشف، توجه، بیداری یا هر چیز دیگری که اسمش باشد.

خب طبیعی است که وقتی در تقویم نوشته‌اند روز آزادسازی خرمشهر، یعنی تا قبل از آن تاریخ، این شهر اسیر بوده است و در دست عراقی‌ها (خیلی باهوشم ها!) ولی کمی نگاهِ از آن ور! به این قضیه، به من این را می‌فهماند که من قرار است با دیدن سال‌روز آزادسازی خرمشهر خوشحال بشوم، چون روز شادی است. ولی متاسفانه تا پیش از این واقعاً شاد نمی‌شدم. چون از چه چیزی باید شاد و خرسند بشوم؟! از چیزی که نمی‌دانم چیست؟ از فاجعه‌ای که نمی‌دانمش؟! از اسارتی که حال اسیرانش را نفهمیده‌ام؟!

شاید این مقدمه‌ای خیلی طولانی شد برای معرفی یک یا دو کتاب! تردیدم از اینکه می‌گویم یک یا دو کتاب، به خاطر نزدیکی بیش از حدّ این دو کتاب به هم است، که هر دوشان نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده هستند. به ترتیب خواندنم این‌ها هستند:

هستی

رمانی است دربارة دختری به نام هستی. دختری حدوداً 9 سالة آبادانی. داستان در زمان جنگ اتفاق می‌افتد. هستی دختری‌ست که به شدت حال و هوای پسرانه دارد، فوتبال بازی می‌کند، کارهای جثورانه‌ای می‌کند که به دخترها نمی‌آید و شبیه‌ترین کس به او خاله‌اش است که دانشجوست و در شهری دیگر مشغول کار و تحصیل است و گاهی به او سر می‌زند.

حال و هوای داستان که برای سن کودک و نوجوان نوشته شده است، خیلی شیرین است و بارها خنده را بر لبت می‌آورد. اتفاق‌های با نمکی برای این دختر 9 ساله می‌افتد.

هستی فقط داستانی ساده نیست، آدم زندگی را تجربه می‌کند داخل این داستان. یعنی چه؟ یعنی هستی که بزرگ می‌شود تو شاهد بزرگ شدن، اشتباه کردن، یاد گرفتن،‌ ترس، خوشحالی، پیروزی، طریقه‌ی پَر کردن خروس، شیوه‌ی تعمیر موتور سیکلت و ... می‌شوی.

هستی بالغ می‌شود و بزرگ شدن خودش را می‌بیند.

از پدرش بدش می‌آید، مدام فکر و خیال می‌کند که این آدم پدر واقعی‌اش نیست. پدرش هم مدام با کارهای او مخالف است، از فوتبال بازی کردن‌هایش تا دیوانه‌بازی‌های دیگرش.

داییِ هستی هم داخل داستان هست. حضورش در داستان کم رنگ است،‌ ولی تاثیرش در هستی به شدت پررنگ. شاید بیشتر از همه، حتی پدرش، دایی‌اش را دوست داشته باشد.

جنگ می‌شود و مردم آبادان مجبور می‌شوند از آبادان بروند از جمله خانوادة هستی.

دایی می‌ماند و می‌جنگد. خبر فتح خرمشهر به دست عراقی‌ها در همه جا پیچیده است. هستی در آبادان نیست، ولی به شدّت دلش آنجاست. پدر هستی موتور دایی را گرفته بود و قرار بود وقتی خانواده را به جای امنی رساند، موتورش را برایش برگرداند. امّا حدود 10 روزی گذشته بود و پدر هستی موتور را برنگردانده بود. هستی نگران دایی بود و از اینکه موتور گوشه‌ی خانه بیکار است دلش به هم می‌ریخت و از اینکه پدرش بدقولی کرده است بدش می‌آمد. خاله که از آبادان با آنها همسفر شده بود، یک روز صبح بی خبر رفت. همه فکر کردند که او رفته سر کارش.

هستی دیگر طاقتش تمام شد و یک روز سر و صورتش را پوشاند و سوار موتور شد و راهی آبادان. به آبادان می‌رسد، به خانه‌شان سر می‌زند، خانه‌های همسایه‌ها را می‌بیند. کودکی‌اش را می‌بیند بین آواره‌های شهر. توی کوچه‌ها راه می‌رود و باز خاطراتش را با دایی و خاله‌اش مرور می‌کند. بغض می‌کند. خوشحال است، که می‌خواهد دایی‌اش را ببیند، ناراحت است که نکند ...

 

مهمان مهتاب

داستان دو قلویی است آبادانی. کامل و فاضل.

عراق پیش‌روی کرده است و مردم آبادان شهر را ترک می‌کنند. ولی فاضل این کار را نمی‌کند. برادر بزرگ‌ترشان عادل در خرمشهر مشغول جنگ است. فاضل و کامل حدودا 14 یا 15 سال را دارند. فاضل از کامل جدا می‌شود. این جدایی اوّلین جدایی‌ای است که بین این دو برادر اتفّاق می‌افتد که فاضل از آخرین دیدارش کشیده‌ی کامل را بر صورتش به یادگار دارد. بارها با هم دعوا کرده‌اند ولی هیچ وقت جدّی نبوده است، ولی این بار کامل از این که فاضل همچنین تصمیمی گرفته‌است ناراحت می‌شود.

کامل و خانواده به شیراز و اصفهان می‌روند تا جایی پیدا کنند برای اقامت. بدبختی‌ها می‌کشند، از بیکاری تا دزدیده شدن ماشین‌شان و ... و کامل مدام به فاضل فکر می‌کند و فاضل مدام به چیزی دیگر و البته کامل.

فاضل بین آواره‌های آبادان راه می‌رود و به خاطره‌هایش، به دوچرخه سواری‌هایش و به همه‌ی کارهایش با کامل فکر می‌کند.

کامل به بهانه‌ی درس آبادان را رها کرد. با خودش می‌گفت باید بتوانم درسم را ادامه بدهم خیلی از فاضل ناراحت بود، به همین خاطر توی صورت فاضل نواخته بود. ولی خیلی پشیمان بود، خیلی.

فاضل در آبادان با یکی دیگر از همشهری‌هایش به اسم علی کبابی به بچه‌های خرمشهر غذا و تجهیزات می‌رساندند.

ادامه‌ی داستان بماند.

***

برایم این دو یا این یک کتاب خیلی شیرین بودند.

دختری بالغ می‌شود. دو پسر دوقلو هم بالغ می‌شوند و مسیرشان از هم جدا و در انتها به هم ختم می‌شود. در هر دو کتاب، جنگ از نگاه افرادی جنگ‌زده! روایت می‌شود، افرادی که آینده‌شان، زندگی‌شان و همه چیزشان در عٌبادان! و شهرهای اطراف‌ش خلاصه می‌شود.

مِی آدم می‌تونه از شهرش دل بکنه؟! مِی می‌شه که کسی بذاره اجنبی پاشو تو خونش بذاره؟!

در هر دو داستان،‌ فرزندانی هستند که بزرگ‌تر از پدرانشان شده‌اند، پیرتر از پیرهای زمان‌شان هستند. و این را مدیون جنگ هستند، مدیون چشیدن طعم اسارت خانه و محله. 

زبان روایت هر دو کتاب شیرین و زیباست و هستی طنزش بیشتر است.

هستی و مهمان مهتاب را با هم دوست دارم، خیلی.

فرهاد حسن‌زاده نویسنده‌ی بسیار دوست‌داشتنی و محبوبی است که عمر شناخت من از او به 3 ماه نمی‌کشد، ولی انگار عمری است که با او زندگی کرده‌ام. در مجالی مفصل بیشتر دوست دارم از او بنویسم.

    

*شکل نوشتن آبادان، به لهجه‌ای است که در کتاب نوشته شده است.

 

۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۶ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مردآهن

گاوش را فروخت

با پولش گاو آهن خرید

خودش و زن و بچه‌اش

شدند گاو

۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۷ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰