::. صَوِّر صَوِّر!
عراقیها میگفتند صَوِّر صَوِّر. کلّی ژست میگرفتند و همهی دوستانشان را هم خبر میکردند که ازشان عکس بگیرم. دوربین برایم شده بود دردسر، اوایل کلافهام کرده بودند، دلیل کلافگی هم این بود که چون سفر اوّلم بود دنبال سوژهها و افرادی بودم که برایم تازگی داشتند و میتوانستم ازشان عکاسی کنم یا در یادداشتی توصیفشان. به همین خاطر درخواست صَوِّر صَوِّر، اذیتم میکرد و وقتم را میگرفت.
کمی که گذشت، وقتی میدیدم عراقیها با چه عشقی از ما پذیرایی میکنند و بعد چه قدر ساده خواهش میکنند که عکس بگیرم، خجالت میکشیدم از اینکه درخواستشان را رد کنم.
از موکبی لیوان آبی برداشتم، صاحب موکب دوربین را که گردنم دید با لبخند اشاره کرد که عکس بگیر. من هم گرفتم، اصلاً آنجا کادر و زاویه و دیاف و شاتر برایم مهم نبود، همینکه درخواستش را اجابت کردم راضی بودم. راضیتر وقتی شدم که دیگر اخلاقشان دستم آمده بود و من پیشدستی میکردم و میگفتم که اُصَوِّر؟ یعنی عکس بگیرم؟ و او با ذوق و شوق میگفت که صَوِّر صَوِّر. اینطوری احساس میکردم که خودم هم شدهام یک عراقی و دارم به زوّار امام حسین علیهالسلام خدمت میکنم، آن هم خدمتی که قبل از درخواست زائر باشد، مثل همهی عراقیها، که تو را بدون اینکه درخواست کرده باشی مهمان خود میکردند.
قبل از سفر برنامهریزی کرده بودم که وقتی جداگانه برای عکاسی از بچهها بگذارم و همین کار را هم کردم و در یادداشتی مفصل و جدا خواهد آمد. تقریباً اولین عکسی که از بچهها گرفتم این عکس بود. این عکس به درخواست خود بچهها بود.
کسی که به من گفت عکس بگیر، خودش داخل عکس نیست. سه نفر بودند و اطراف موکبی مشغول بازی. یکیشان تا من را دید رفقایش را به صف کرد و گفت صَوِّر صَوِّر. ولی تا میخواستم عکس بگیرم خودش فرار میکرد. من که دیدم خیلی بازیگوش است سعی کردم هر طور که شده از او عکس بگیرم، مدام خودش را قائم میکرد و تا میدید که لنز را به طرفش گرفتهام جیم میشد. آخر توانستم این عکس را از او بگیرم. این هم بخشی از فیلم فرار کردنش.
دم ظهر شده بود و خیلی خسته بودم، قیافهی خستهی خودم را بعد از دو روز که داخل آینهی بغل یک کامیون دیدم جا خوردم. ایستادم که عکس بگیرم. عکس اوّل را که گرفتم، دیدم یک عراقی از پشت دارد به من نگاه میکند، شاید داشت به من میخندید. دیگر جملهی اُصوِّر وِرد زبانم شده بود، گفتم اصور؟ و او هم آمد و کنارم ایستاد؛ عکس را گرفتم و از هم جدا شدیم. نزدیک آنجا موکبی بود که نان داغ تنوری به زائرین میداد. صف طولانیای هم داشت، نان خیلی میچسبید. میخواستم داخل صف بایستم که همان عراقی که چند دقیقه پیش از او عکس گرفته بودم من را دید و رفت داخل موکب و یک نان داغ از تنور درآورد و داد به من.
خروجی کربلا منتظر ماشین بودیم که به کاظمین برویم، این دو جوان درخواست عکس کردند و بعدش هم خواستند که عکس را برایشان ایمیل کنم، تا ایمیلش را در آن شلوغی بگیرم همراهیانم را گم کردم و داستانی شد پیدا کردنشان، که وقت زیارت کاظمین خواهم نوشت.