دل، سنگ که بشود،
داخل هیچچیزی حل نمیشود، مثلاً آب.
اشک همه چیز را حل میکند، غیر از سنگ.
فقط آتش است که آبش میکند.
آنوقت شاید چیزی شد غیر از سنگ.
این عید فطری دلم بدجور هوای این دعا را کرده "خلصنا من النار یا رب..."
دل، سنگ که بشود،
داخل هیچچیزی حل نمیشود، مثلاً آب.
اشک همه چیز را حل میکند، غیر از سنگ.
فقط آتش است که آبش میکند.
آنوقت شاید چیزی شد غیر از سنگ.
این عید فطری دلم بدجور هوای این دعا را کرده "خلصنا من النار یا رب..."
آخ که دلم گرفته است ...
دلم میخواهد شب تولدم باشد و هدیهی تولدم سنگ قبری که تاریخ وفاتش یک روز بعد سالروز تولدم حک شده است، باشد. یعنی همان شب تولدم سرم را روی خاک بگذارم و بمیرم.
ولی کارهای نکردنی زیاد دارم.
هنوز کارهای نکرده و عقب افتاده زیاد دارم.
آخ خدا که چه قدر دنیاییام.
حتّی سنگ قبر تولدم را باید بیاورند تا بمیرم؟!
یعنی به همین سنگ قبر هم دل بستهام.
به همین هدیهی تولد؟!
آخ خدا که چه قدر دلم میخواهد گریه کنم.
دارم فرار میکنم. معلوم است نه؟!
از قیافهام! از صحبت کردنم! از وبلاگم! از لباس پوشیدنم! از ...
آرزوی مرگم هم فرار است از مسئولیتهایم، معلوم است؟ خیلی؟!
خدیا ...
عاقبت به خیرم کن.
خسته از ماچ و بوسههای عید، و شیرینی و نُقل تعارف کردن و تعارف شدن، خواندن یک یادداشت از مرحوم قیصر امین پور، حال بدِ این روزهایم را خیلی خوب کرد.
نمیدانم در این یادداشت قیصر نثر گفته یا شعر سروده است؟! ولی فکر کنم اگر تا آخر این یادداشت را بخوانید پاسخش را پیدا کنید که فرقی بین این دو نیست!
و نمیدانم که وقتی این یادداشت را خواندم، یک مقالهی منطقی خواندم، یا طنز، یا ... نمیدانم، شاید همه را.
خواهشاً از اینجا متن کاملش را بخوانید و به خواندن آنچه من در ادامه میآورم اکتفا نکنید.
. آوردهاند که یک آدم دیوانه سنگی را در چاه انداخت و هزاران هزار عاقل هنوز که هنوز است در بیرون آوردن آن سنگ، عاجزانه بر سر چاه جان میکنند و آب آن را به غربال میپیمایند و پس از آن، طی تشریفات رسمی در هاون میکوبند، ولی آب از آب تکان نمیخورد که نمیخورد ...
فعلاً به درجهی صحت و سقم این حدیث کاری نداریم و اینکه آن دیوانه چرا سنگ را در چاه انداخت و نه جای دیگر؟ و چرا سنگ را و نه چیز دیگر را؟ لابد به خاطر مراعات النظیر سنگ و دیوانه بوده است. و نیز کاری نداریم به اینکه، آنهایی که خود را عاقل میدانند این سنگ بی مصرف را برای چه میخواهند ...
. ما گمان میکنیم که تنها پاسخ دادن، احتیاج به عقل و منطق و قاعده و علم و اطلاع دارد، در حالی که در سؤال کردن هم باید اینها را رعایت کرد. ما گمان میکنیم که تنها پاسخ خوب دادن دشوار است در حالی که سؤالِ خوب کردن گاهی به مراتب دشوارتر از آن است. چگونه میتوان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمیشود آنها را تعریف کرد، مثل خود وجود.
. آیا می شود در برابر بی آیا ترین مسائل «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالاند آنان که با فرمول سادهی «جنس قریب + فصل قریب» خیال میکنند به حدّ تام تمام اشیاء رسیده اند! و خیال میکنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان میتوانند آن را به انسان تبدیل کنند.
. و مطمئنم که اگر شعر فرمولی فیزیکی یا شیمیایی داشت، پیش از هر کسی، شاعران آن را کشف کرده بودند. در آن صورت هر وقت که اراده میکردند میتوانستند چند فلز و غیر فلز را با هم ذوب کنند و از آنها آلیاژ شعر را تهیه کنند و یا میتوانستند برای افزایش سرعت واکنش شیمیایی شعر از یک کاتالیزور مؤثر استفاده کنند تا بتوانند در یک روز با یک لیوان از آن محلول، چند دیوان شعر تهیه کنند. بعد هم برای نقد کار خویش یا دیگران یکی از معرّفهای شیمیایی مثل تورنسل را به کار میگرفتند؛ اگر سرخ میشد میفهمیدند که شعر خاصیت اسیدی دارد و اگر آبی می شد خاصیت قلیایی و...
. و اگر آدم را اولین پیغمبر بگیریم، باز هم باید شاعر باشد. اصلاً بگذارید اصل مطلب را بگویم: همهی آدمها شاعرند. همهی آدمهای خوب، شاعرند. همهی فیلسوفان و اولیاء و امامان شاعرند. اصلاً اگر نمیترسیدم که کفر باشد میگفتم که همهی پیامبران شاعرند. و بالاتر از آن میگفتم خدا هم شاعر است. و وقتی که میگویم همهی آدمهای خوب، شاعر هستند، پس میتوانم بگویم همهی شاعران آدمهای خوبی هستند. البته همهی «شاعران». (یعنی روی کلمهی شاعران تأکید دارم) پس اگر میبینید که بعضی از شاعران آدمهای بدی هستند، بدانید که آنها یا شاعر نیستند و یا آدم نیستند.
. در لحظهی سرودن شعر چه احساسی دارید؟
این سؤال هم از آن سؤالهاست. ما که چندان اهل منطق و برهان نیستیم ولی به نظر میرسد که نوعی تکرار در این سؤال دور میزند. چطور؟ اینطور، که میشود سؤال را اینگونه بیان کنیم: «وقتی که شما احساس میکنید که دچار احساسی شدید شدهاید، چه احساسی دارید؟»