::. سقّای کوچک
در این مسیر اگر تشنهات میشد، آب بستهبندی هم بود. قبل از سفر خیلیها بهم یادآور شدند که هر چیزی نخور و سعی کن آب بستهبندی بخوری، ولی گاهی سقّا تو را مجاب میکرد از آب تعارفیاش بخوری.
چهرهی معصوم این بچهها وقتی بهم آب تعارف میکردند؛ ذوق و شوقی که داشتند وقتی آب از دستشان میگرفتی و میخوردی، همهی اینها و چیزهایی که تا خودت تجربه نکنی نمیفهمی، مجابم میکرد که دنبال این آبها باشم تا آبِ بستهبندی.
::.
موکبهایی بودند که همهی کارهایش را بچهها مدیریت میکردند. مثل این یکی. داشتند با هم شوخی میکردند و آب روی هم میریختند که من سر رسیدم.
::.
در همین سقایت و آب دادن ساده هم، عراقیها دست به ابتکارهای جالبی میزدند. اگر پولدار بود آب سرد و تگری به تو میداد، و گرنه آب خُنک و حتّی آب گرم.
این چند خواهر در سقایت دست به ابتکار قشنگی زده بودند. هر سه، شعری عربی را همخوانی میکردند و همزمان هم به زائرین آب تعارف میکردند. وقتی زوّار عراقی به اینها میرسیدند شعر را زیر لبشان زمزمه میکردند و آنجا فهمیدم که شعر معروفی است.
وقتی هم شعرشان تمام میشد در ادامهاش یک متن یا خطبهی عربی را با هم از روی یک کاغذ میخواندند.
این هم صوت سرودی که میخواندند:
پدرشان میگفت که 15 سال از قبل از سرنگونی صدام موکب داشته است. با هم انگلیسی صحبت میکردیم، دانشگاهی بود و ظاهرا استاد یا کارمند دانشگاه کوفه بود. کارت ویزیتش را داد و خواهش کرد که عکسهای دخترانش را برایش ایمیل کنم، من هم همین چندروز پیش توانستم برایش ایمیل کنم.
پدر که سیّد هم بود، به مقبرهای در کنار جاده اشاره کرد و گفت که قبر مادرم است. بودن آرامگاه و یک قبر در این مسیر برایم جالب بود. آخر مسیر پیادهروی نجف تا کربلا که من در آن بودم مسیری است که به دور از روستا یا آبادی است، یعنی مادرش را در زادگاهش به خاک نسپرده است، اینجا در مسیر زائرین پیادهی امام حسین علیهالسلام به خاک سپرده است.
این موکب در عمود 867 بود، اگر قسمتتان شد بروید، فاتحه بر مزار این مادر را هم فراموش نکنید.