اربعینی که گذشت را در یک موکب به سر بردم، مثل سال گذشته. موکب بعد از گیت عراق در مرز مهران بود. در منطقه زرباطیه و 15 کیلومتری شهر بدره. این 15 کیلومتر تا شهر بدره بیابانِ تنها است و هیچ موکب و ایستگاهی نیست. مردم از این موکب و یک یا دو موکب دیگر کناری ما که عبور میکردند ماشینهای عراقی منتظرشان بود تا به هر نقطهای که میخواهند ببرندشان.
داخل موکب حدود 40 نفر از شهر سبزوار، حدود 15 نفر از شیراز و شاید همین حدود هم از شهر بدرهی عراق در جمع ما بودند. در این جمع حدود 10 نفر هم روحانی معمّم بودیم. جوانهای عراقی داخل موکب اکثراً نیروهای حشدالشعبی بودند که خیلی باصفا و باانرژی بودند، گپ و گفتهای زیادی با حشدالشعبیها داشتیم، بهانهی ساخت یک مستند را هم همانجا به من دادند و تا حدّی هم تصویربرداریاش را انجام دادیم، توضیحش بماند برای یادداشتهای بعدی انشاءالله.
قبل از سفر در جلسهای که بین روحانیون عازم به عراق داشتیم یکی از دوستان مطلع از آخوندشناسیِ! عراق برایمان گفت، اینکه مثلاً نوع تعامل و برخورد در عراق با روحانیت خیلی متفاوت است با چیزی که در ایران وجود دارد؛ در عراق جایگاه و شأنی بسیار بالا و دور از دسترس عموم مردم، برای روحانیت درست شده است. وقتیکه وارد عراق شدیم و چند روزی گذشت و برخورد دوستان عراقیمان و بچههای حشد را میدیدیم متوجه عمق فاجعه شدیم.
صادق یکی از بچههای حشد، یک روز من را کشید کنار و گفت: "روحانیها در عراق همیشه نشستهاند." منظورش این بود که در عراق یک روحانی را همیشه نشسته روی یک صندلی و در حال پاسخ دادن به سؤالات مردم میبینی. بعد گفت: "امّا شماها از اینطرف به آنطرف میروید و همه کار میکنید، مثل "فلانی" که گاهی عمامه و عبایش را هم کنار میگذارد و موکب را جارو میکند." صادق که خیلی دلش پر بود گفت: "سیّدنا القائد (امام خامنهای منظورش بود) همیشه در عکسها و فیلمهایش لبخند به لب دارد و بشّاش است، امّا اینجا همه اخمو و چهره درهمکشیدهاند." همانجا یاد روایتی افتادم و برای صادق خواندم: "المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه"
بااینکه با چند نفر از روحانیون عراق دوست هستم و آنها اصلاً ویژگیهایی که صادق میگفت را ندارند ولی اکثر روحانیونشان به همین مسلک هستند و این، جایگاه یک روحانی را شبیه به ساختار اداره و ... کرده که در یک چهارچوب خاص و یکزمان مشخص به روحانی مراجعه میکنند، چیزی که خلاف رسالت یک روحانی است.