۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

تنها کار نیمه‌تمام من

آدم وقتی کاری را شروع می‌کند باید تا آخرش برود. نمی‌شود که وسط کار آن را رها کنی. آن‌وقت در موردت چه می‌گویند؟! حالا هزار و یک دلیل هم برای خودت داشته باشی؛ مردم کار نصفه و نیمه‌ی تو را می‌بینند. آدم باید وظیفه‌شناس باشد.

یک بار هم که دیر سر کارم آمدم... نه، قضاوت نکنید، من آدم وقت‌شناسی هستم، یعنی کار من جوری‌ست که باید وقت‌شناس باشم، از سرِ وقتش که بگذرد دیگر هیچ فایده‌ای ندارد، هیچ‌وقت دیر سر کارم حاضر نمی‌شدم، جز یک بار. این‌بار برای خودم دلیلی داشتم، ولی وقتی دلیلم را شنیدند کسی حرفی نزد، و رفتم سر کارم.

آن‌روز که به سمت مسجد می‌رفتم، از جلوی خانه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها رد می‌شدم که صدای گریه حسن علیه‌السلام را شنیدم، نگاهی به آسمان کردم، باید زودتر به مسجد می‌رسیدم چون همه منتظر من بودند، ولی این خانه، خانه محبوبه‌ی رسول خدا بود و آن صدا هم صدای نوه‌ی پیامبر، شاید کاری از دستم برمی‌آمد که انجام بدهم. اجازه گرفتم و داخل شدم، زهرای بزرگوار مشغول آسیاکردن بود و حسن علیه‌السلام گریه می‌کرد. به خانم گفتم: «اجازه بدین یکی از این دو کار رو براتون انجام بدم، یا حسن رو نگه دارم یا مشغول آسیا بشم.» مشغول آسیا شدم و دیر به مسجد رسیدم. دلم قرص بود که عذر تاخیرم را می‌پذیرند. برای تاخیرم عذر موجهی داشتم و گرنه من وظیفه‌شناس هستم.

 

بگذریم، دارد وقتش می‌رسد.

خیلی وقت است که این کار را نکرده‌ام، بعد از رفتن رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله از بین‌مان، دیگر نمی‌خواستم این کار را بکنم، ولی این بار فاطمه بزرگوار، وقتی خبر برگشتنم به مدینه را شنید، از من خواست که این کار را انجام بدهم، و گرنه رنج تبعید هم نتوانست من را راضی به انجام دوباره‌ی این کار بکند.

با اجازه، من باید بروم آن بالا.

***

- بلال نگو، دیگه نگو.

- معلوم هست چی می‌گین؟ مگه می‌شه دیگه نگم. باید کارم رو تموم کنم، فکر کردین الکیه که کار به این مهمی رو نیمه‌تموم بذارم؟

- بلال نگو، این دفعه فرق داره، اگه جون دختر پیامبر برات مهمه نگو.

- دختر پیامبر؟ فاطمه بزرگوار؟! آخه خودشون گفتن که من اذان بگم ...

- نگو بلال، نگو، تا به اسم پیامبر رسیدی فاطمه از حال رفت، نگو بلال نگو...

۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شفیق قدیمی

سال‌های اوایل طلبگی‌ام با اتفاقی همراه بود که تا امروز از آن به خیر و نیکی یاد کرده‌ام. آن هم راه اندازی یک نشریه‌ی داخلی توسط طلابی که بنده هم به نحوی جزء‌شان شدم.

از عکاس و صفحه آرا و طراح جلد را در آن نشریه تجربه کردم تا جانشین سردبیر و خود سردبیر. نام نشریه بود شفیق.

اگر با فضای جایی که من در آن درس می‌خواندم و می‌خوانم آشنا باشید می‌فهمید که شفیق اتفاقی بود بی سابقه، اگر چه بعد از رفتن من و هم دوره‌ای‌هایم از آن محیط، شفیق هم فراموش شد و از بین رفت.

بخشی از آخرین یادداشتی که در شفیق به عنوان سخن اول نوشتم را در پایین می‌خوانید، یادداشتی که برای احیای فضایی در حوزه بود که هنوز آن فضا یافت نمی‌شود.

دلم بدجور برای روزهای کار در شفیق تنگ شده است.

نشریه شفیق

***

شفیق است دیگر، یعنی رفیق شفیق است دیگر. تو که نمی‌توانی جلوی رفیقِ شفیقت بایستی و بگویی که تو فقط در مورد مسائل درسی و علمی و کلامی صحبت کن، یا فقط در این ساعت صحبت کن، یا این‌طوری صحبت کن، خاصیت شفیق بودن این رفیق، آن است که هر چه در باب رفاقت، اثبات رفیقِ شفیق بودن را بکند انجام دهد. حالا می‌خواهد زمانی از درس بگوید، وقت و بی وقت بگوید، آهسته بگوید، بلند بگوید... و لذا شفیق هم برای اینکه این شفیقیّت را اثبات کند، از باب رفاقت و مرام چند کلمه‌ای با شما حرف دارد.

***

شفیقانه می‌گویم؛ وقتی به خانه‌ی یکی از دوستانم رفته بودم، خواهرزاده‌اش که دختری 5 یا 6 ساله بود را دیدم که مشغول نوشتن خاطرات روزانه‌اش است و چه قدر زیبا و با اشتیاق آنها را می‌نوشت. با خودم اول آفرینی به پدر و مادر این کودک گفتم و بعدش هم افسوس خوردم که چرا خیلی از ماها وقتی می‌خواهیم دو صفحه مطلب آزاد بنویسیم انگار که قرار است جانمان از حلقوم مان بیرون بیاید و وای به روزی که به ما پیشنهاد کنند در فلان مو‌ضوع مقاله‌ای یا شعری یا داستانی بنویس، آن وقت که دیگر قالب تهی می‌کنیم.

شاید اصلاً مهم نباشد که ما نمی‌نویسیم، شاید اصلاً مهم نباشد که تا به حال که این همه سال عمر کرده‌ایم کل نوشته‌های‌مان را که جلوی خودمان بگذاریم از بیست سی برگ تجاوز نمی‌کند.

اصلاً ما چرا از کودکی حروف الفبا را یاد گرفتیم؟ چرا خواندن و نوشتن یاد گرفتیم؟ چه فایده که وقتی می‌خواهیم نامه به دوستمان بنویسیم می‌مانیم از نوشتن. یا قرار است اگر مقاله‌ی درسی یا تحقیقی آماده کنیم، اگر کتابی یا جزوه‌ای مشابه از کتابخانه یا اینترنت گیر نیاوردیم که رونویسی کنیم، آن وقت عزا می‌گیریم و نمی‌دانیم چه خاکی بر سر کنیم.

بی خیال این حرف‌ها، شفیق است دیگر چه کارش می‌شود کرد؟ از اسمش پیداست، دلسوزی می‌کند. شما حرفش را زیاد جدی نگیرید، مثل مادری است که صبح تا شب هی برای بچه‌اش دل می‌سوزاند. برویم ما هم دنبال کار خودمان. کی حوصله دارد قلم بردارد و وقتش را در نوشتن تلف کند و خودش را خسته کند؟ مگر نوشتن کار ماست؟ نوشتن برای اهلش است؟

برویم که ممکن است این رفیق شفیق ما از روی شفیقیت از سینما و ولایت فقیه و طب اسلامی و موسیقی و تاریخ تمدن و دومینویی که در ممالک عربی به راه افتاده هم شروع کند به حرف زدن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عریضه های آدم ها

عریضه های آدم ها

 حتی سرش را بلند نکرد تا صورتم را ببیند، هر چه می‌گفتم عریضه‌نویس دو خط از من جلوتر بود، انگار از زندگی من خبر داشت؛ برگه را ازش گرفتم و پاره‌ کردم،

این جور زندگی که من دارم را که همه دارند ...

۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۲۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰