موسی الرضا دانایی، کارشناس فرهنگیِ کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مدرس اوریگامی (کاغذ و تا) در مراکز آموزش کانون، مدرس رسم نقوش هندسی در معماری اسلامی و ...
همهی این اوصاف و مدارک، پشت کارت ویزیتی ثبت شده است که به تعداد 1000 تا چاپ شده و هنوز 980 تای آن در منزل موسی الرضا دانایی در حال خاک خوردن است.
قرار بود در یک نمایشگاه عاشورایی برای کودکان، با او همکاری کنیم، فقط اسمش را شنیده بودم و توصیفش را از اطرافیانم.
چهرهی بشّاش و لبخندی روی لب و موهای سپیدی داشت؛ امکان ندارد کودکی یا نوجوانی را در مسیرش ببیند و چند دقیقهای او را سرگرم نکند.
عمرش را در کانون پروش فکری کودکان گذرانده و زندگیاش را وقف این کار کرده است.
در کارش متخصص است و از اینکه بعد از 50 سال عمر، هنوز با بچهها بازی میکند و برایشان برنامه اجرا میکند خسته نیست و کسر شأن خودش نمیداند. خودش میگوید: «خیلی از دوستان و همکارانش مذمّتش میکنند که تو با این سنّ، چه به این کارها.»
با بچهها زندگی میکند و از آنها چیز یاد میگیرد، اعتقاد دارد خود آدم هم رشد میکند. میگوید روزی دانشآموزی ابتدایی به او گفت: «آقا شما یک مشکل دارید و آن هم این است که وقتی قصّه میگویید صدایتان یکنواخت است.» گفت: «روانشناسی درس نخوانده بود آن دانش آموز.»
سالهای سال است که با پدرش عهد کردهاند که آب را، فقط در حد ضرورت بخورند، چای، آبمیوه و هر نوشیدنی دیگری را شاید بخورند، ولی خوردن آب را به کمترین حدّ، قناعت میکنند.
در نمایشگاه به بچهها نشان میداد چگونه لیوانی با تا زدن کاغذ درست کنند و میگفت: «از این به بعد، به یاد لب تشنهی حسین آب بنوشید.»
به خانهاش که رفتیم، نمایشگاهی از کارهایش درست کرده بود، نمایشگاهی از حاصل عمر و زندگیاش.
برای تک تک کارهایش خاطره داشت و فلسفه و نکتهای تربیتی.
اگر مجال وبلاگم بود، بیش از اینها برای این مرد مینوشتم؛
خدا حفظش کند.